تاريخ: سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 8:24
تاريك روشن صبح ...
و آسماني كه گونه هايش را مي آرايد ..
با سرخناكي ملايم ...
باد موهاي درخت بيد همسايه را شانه مي كشد ...
و كوه بلند دوردست ..
كه از زير ملافه سپيدش سرخوشانه به من چشمك مي زند ..
آيا تاكنون گفته ام دوستت دارم ...
كه تنها تو هستي
كه قلبم را با شادي مي آكني
اندوه را از من دور مي كني
مشكلاتم را به هيچ بدل مي كني
و اين است آنچه تو انجام مي دهي
براي آفتاب صبحگاهي و همه شكوهش
كه اميد و آرامش به همراه دارد
و تو كه فلبم را سرشار از لبخند مي كني
مشكلاتم را به هيچ بدل مي كني
و اين است آنچه تو انجام مي دهي
عشقي كه به شراكت مي گذاريم ..
تو و من ..
همچون آفتاب ..
و در انتهاي روز بايد به شكرانه و دعا بپردازيم ..
به درگاه پروردگار ... پروردرگار
آيا تاكنون گفته ام دوستت دارم ...
كه تنها تو هستي
كه قلبم را با شادي مي آكني
اندوه را از من دور مي كني
مشكلاتم را به هيچ بدل مي كني
و اين است آنچه تو انجام مي دهي
ترجمه ترانه "HAVE I TOLD YOU LATELY "
با صداي گرم
ROD STEWART
تاريخ: جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 23:29
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ای است زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بستهای است زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامهی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهای است
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ
که راه، بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!
شعر " زندگي "
با صداي استاد " هوشنگ ابتهاج "
/**/
تاريخ: سه شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 12:20
/**/
چند ساعتي را خانه نيستم ...
دلم نيامد شما را با هواي آلوده تنها بگذارم ....
شايد اين تعطيلات ناخواسته را بتوان در آرامشي آبي رنگ
با عطر قهوه در خانه يك دوست ...
به تورق كتاب و بوئيدن عطر گلهاي پاييزي گذراند ....
و صداي گرم PERRY COMO
و ترانه ماندگارش IT'S IMPOSSIBLE
ناممكن است كه به آفتاب بگوئي تا آسمان را ترك بگويد ...
ناممكن است ...
ناممكن است كه از كودك بخواهي نگريد ...
ناممكن است ...
آيا مي توانم تو را نزد خود داشته باشم و احساس نكنم كه در درونم رسوخ مي كني ؟!
و آنكه در فكر تو نباشم ؟ آه چگونه ممكن است ؟!
آيا مي توان اقيانوس را از ساحل دور نگاه داشت ؟
ناممكن است ...
آيا تو را تنها براي خود مي خواهم ..
ناممكن است ..
و فردا اگر همه هستي را از من بخواهي ...
آن را بدست خواهم آورد ..
روحم را در ازاي آن خواهم داد و پشيمان نخواهم بود ...
چرا كه زندگي بدون عشق تو ناممكن است ...
تاريخ: شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 11:53
ديروز مهمان عزيزي از ديار استانبول بودم ....
كه گپ و گفت دوستانه اش و عطر بي بديل قهوه ترك در فنجانهاي كوچك و باقلواي ترد ..
مرا برد به كوچه پس كوچه هاي محله هاي قديمي بشيكتاش و بيگ اوغلو و تكسيم و ....
با يادي از فريده عزيز و وبلاگ خوبش " يك سبد زندگي "
http://www.razenarges.blogfa.com/
كه هميشه شنبه ها را با اشعار زيبا شروع مي كرد ...
و صداي گرم AHMET KAYA را بسيار دوست داشت ....
زندگی احمد کایا داستان عجیبی است ...
از آرزوها و رویاها ی کودکی و تلخی فقر و تبعیض و مبارزه همیشگی و اعتراض و اعتراض و اعتراض.
در سال 1957 در مالاتیای ترکیه به دنیا آمد پدرش کرد بود و مادرش ترک و او آخرین فرزند خانواده که از پنج سالگی " باقلاما " می نواخت و اولین ترانه اش برای برادر بزرگش یاشار بود .به استانبول رفتند و پدر در نمایشگاهی پادوئی می کرد و احمد کوچک آرزو می کرد که بزرگ شود و برای پدر نمایشگاه اتومبیل بخرد تا دیگر مجبور نباشد ماشینها را بشوید . پدرش از دنیا رفت و آنها تنها ماندند . زندگی بسیار سخت شد و سایه سنگین فقر گسترده تر و همین شرایط نطفه اولین اعتراضات را در درونش زد . سال 1985 و آلبوم اولش " گریه نکن ای کودک " که به خاطر چند ترانه اعتراضی توقیف شد و بعد از اعتراض فراوان آزاد شد و این شروع شهرت برای احمد کایا بود و آلبوم های بعدی " دلتنگی برای غم ها " ، ترانه شفق ، لحظه ای خواهم رسید و ....
تا آلبوم شانزدهم در سال 1996 که " ستاره و یاکاموز " نام داشت . او با شعرای بزرگی همچون هایال اغلو و آتیلا ایلهان و اورهان کوتال همکاری کرد و از اشعارشان در ترانه هایش استفاده کرد و بنیانگذار سبک اعتراضی شد که بعدها تعدادی از خوانندگان بزرگ همچون فاتح کیسا پارماک به او اقتدا کردند .
صدایی گرم و مردانه و بم و پر قدرت و چهره ای با صلابت و شجاعتی زبانزد خاص و عام و زبانی بی پروا که همین باعث شد تا مشکلات بسیار برایش پدید آید و در داخل ترکیه نتواند کنسرت دهد و در سال 1999 به فرانسه رفت با اقامتی یکساله و در سال 2000 در اثر سکته قلبی در گذشت و در پاریس به خاک سپرده شد.
تا سال 2005 چند آلبوم دیگر از اجراهایش به همت همسرش منتشر شد .
می گفت همیشه روی لبه پرتگاه زندگی می کند ..
از بلندی نمی هراسد ...
و آرزویش آزادی اندیشه است ..
همه زندگیش دو متر کفن بود که در جیبش حمل می کرد ..
همواره آماده مرگ ....
Söyle
بگو ..
باران و غنچه شكقته
به قلبي كه بر آن نباريده اي
بگو من كجايم و تو كجا
بگو
پيش از آنكه ماهتاب غروب نمايد
و سايه درختان بر چهره ات فرو نشيند
بگو من كجايم و تو كجا
برف مي بارد
اما تو باران باش
اشك مريز محبوبم
كمي بيشتر بمان
عشقت بر قلبم گام مي گذارد و مي رود
اي همچون چشمهايم
كمي بيشتر بمان
زندگيم خرمن سوزاني است
سوگند كه باران و غنچه شكفته
بر قلبم نباريده
بگو من كجايم و تو كجا
پيش از آنكه ماهتاب غروب نمايد
پي نوشت
براي دانلود با اينترنت اكسپلورر باز كنيد
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://baharsabz.persiangig.com/soyle.mp3
و سايه درختان بر چهره ات فرو نشيند
بگو من كجايم و تو كجا
بگو باران بگو
بدون آنكه بر قلبم بباري
بگو محبوبم كجاست
به شباهنگام بگو در كوهها به دنيال گمشده ام باشد
بگو
حتي اگر ندانم
كه محبوبم كجاست
پيش از آنكه ماهتاب غروب نمايد
و سايه درختان بر چهره ات فرو نشيند
بگو من كجايم و تو كجا
تاريخ: سه شنبه هفتم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 23:55
همه خوابيده اند ....
و من مانده ام و قاب بلند پنجره و خياباني تاريك ..
و سايه ها ي بلند شب ...
و چرخش دوار ذهن كه مرا به كوچه هاي خاطره مي برد ..
از ديروز تا امروز تا فردا ...
ترانه اي زيبا از دميس روسس ...
كه شبهاي پاييزي شانزده سالگي مرا به امروز پيوند مي زند ...
شبهايي كه انگار زندگي تازه در رگها نبض زدن آغاز كرده بود ..
طعمي از تازه گي و طروات و هيجان و عشق ....
SHADOWS
سوسوي هزاران چهره در پستوي ذهنت ...
نامها و مكانهاي فراموش ناشده
كه هرگز از ياد نرفته اند
آيا اين رويايي است براي پناه بردن به آن در باران
يا گفتگوئي طولاني و ديگربار با خود
سايه ها بي اعتنا به آنچه مي گوئي يا انجام مي دهي
در سكوت به دنبالت مي آيند
در لذت و عذاب و خنده و نوميدي ات همراه مي شوند
چهره به چهره ات ..
اگر تو را شهامت ديدن باشد
قلبهايي مهربان كه از پا افتادند و تو پي نبردي
و دستهايي لرزان در انتهاي شب كه مشتاق ماندنت بودند ..
و علامتي گوشه كتابچه ات ...
نشاني از روز آشنايي
تا زماني كه او بداند همه چيز مدتها است به پايان رسيده است ...
چيزهاي كوچكي كه معنايي ندارند ..
و هيچ مي شوند ...
بازي با وازه ها و اندكي احساس
كه هرگز از عطشت نكاست
گذشته ها باز مي گردند ..
در پيچ و تاب فرداها
آيا خطوط تيره را در دستت خواهي ديد
كه به شمعي روشن ختم مي شوند
درخششي بي بديل براي چند لحظه
كه بازتابي است از هستي ات در لبخندت
سايه ها بي اعتنا به آنچه مي گوئي يا انجام مي دهي
در سكوت به دنبالت مي آيند
در لذت و عذاب و خنده و نوميدي ات همراه مي شوند
چهره به چهره ات ..
اگر تو را شهامت ديدن باشد
تاريخ: دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 16:30
دوستي هميشه برايم خاص بوده و رفاقت انتها و اوج دوستي ...
چيزي وراي ثبت نامه هاي خويشاوندي ..
و اصل و نسب و ايل و طايفه ...
دوستي يعني دوست داشتني بي چشم داشت و آگاهانه و سرشار از تشابهات ...
دل را مي گذاري در وسط و انديشه و احساس را به آن گره مي زني ...
و گاهي حتي نياز به كلام نيست ..
نگاهي ...
نغمه اي ..
تصويري ..
صدايي ...
رويايي ..
كافي است ..
تا همه كيلومترها در كسري از ثانيه غيب شوند ...
و تو باشي و عزيزي كه در همان لحظه تو را خواسته ..
صدايت كرده ..
از كنه وجودش ..
تا دستش بگيري و كنارش باشي و محرم ناگفته هاي خاموشش ...
پي نوشت :
براي دوستي در هزاران كيلومتر آن سوتر كنار خط آبي ساحلي ...
كه روياي شبانه باراني اش را با من شريك شد ..
بعد نوشت :
دوستي بسيار عزيز و محترم گله به جايي از من داشتند ...
اميدوارم بدانيد همه شما عزيزان تك به تك در قلبم جاي داريد ...
حتي اگر گاهأ و سهوأ به علت وقت كم اين روزهايم دير به دير مهمان خانه وبلاگتان مي شوم ...
درگیر رویای توام
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من
انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من
چشمات بی اثر نبود
خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا
احساس آرامش کنم
باور نمی کنم ولی
انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری
اصرار من بی فایدست
هر کاری میکنه دلم
تا بغضمو پنهون کنه
چی میتونه فکر تو رو
از سر من بیرون کنه
یا داغ رو دلم بذار
یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه
به کم قانعم نکن
ترانه انتخاب
ترانه سرا : سروش دادخواه
آهنگ و تنظیم : شادمهر عقیلی
تاريخ: دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 12:18
چه بي تابانه مي خواهمت اي دوريت
آزمون تلخ زنده به گوري!
چه بي تابانه تو را طلب مي كنم!
بر پشت سمندي گوئي نوزين
كه قرارش نيست.
و فاصله
تجربه ئي بيهوده است.
بوي پيرهنت، اين جا و اكنون
كوه ها در فاصله سردند
دست در كوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را مي جويد،
و به راه انديشيدن ياس را رج مي زند
بي نجواي انگشتانت فقط
و جهان از هر سلامي خالي است
" شعر زيبايي از شاملو "
تاريخ: چهارشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۱ ساعت: 15:13
قرارهای فیزیوتراپی و ویزیت پزشک را می گذارم ...
زنگ درب به صدا می آید ..
عیادت کنندگان بی پایان ...
تلفن آرام و قرار ندارد ..
همه صدا می کنند .... بهار !
پسرک کمی سرماخورده ...
دارو و سوپ سبزیجات و امتحان ریاضی !
فلیکس بومگانتنر از ارتفاع 36 کیلومتری به کره مدور سبز و آبی سیاره زمین خیره شده ...
مادر می گوید مراقب خودت باش ..
چترباز اطریشی نفس عمیقی می کشد و به پایین می پرد ...
سرعتش 1110 کیلومتر در ساعت ...
نفسم در سینه حبس می شود..
پدر میان صحبت مادر می دود و جزئیات عمل را می پرسد ...
مامان ! باید پانسمان پای پدر را عوض کنی ....
روی میز اتاق نشیمن لبالب از تنقلات است ...
نمای بازی از ورزشگاه آزادی ....
و دوربین زوم می شود روی رنگهای قرمز و سپید پیراهن فوتبالیستها ..
و نگاه نگران کی روش که پا به پای دو حریف روی مستطیل سبز می دود ...
تصویر زنان کره ای روی سکوها صفحه تلوزیون را می پوشاند ..
و من به هزاران زن ایرانی فکر می کنم که حق ورود به ورزشگاه کشور خود را ندارند ...
مصاحبه و تشویق و خواهش و التماس تا صد هزار نفر به ورزشگاه بروند ..
اما فقط صدای گزارشگر به گوش می رسد و بقیه مراسم به پانتومیم شبیه است ..
بازی عصبی و شتابزده و پر درگیری و خشن ....
و شوت های سنگین کره ای ها ....
که انگار همه توسط فرشته ناجی رحمتی مهار می شد تا به در و دیوار و تیر دروازه بخورد ...
داور خوشروی اهل مالزی با لبخندی پهن و گشاد شجاعی و کی روش را از زمین بیرون می کند ...
جای آقای کفاشیان خالی که فوتبال را فبلم هندی می داند .....
و دوربین که روی اشکهای مسعود زوم می شود..
یک تیم ملی آشفته و مربی همچون کوه آتشفشان کنار زمین و چند لژیونر سرحال و قبراق اما تنها ...
و شوت نکونام و برد بازی با تنها یک گل ...
تنقلات روی میز ماسیده ...
فریادی به گوش نمی رسد ...
دو عد کمپوت آناناس ، یک عدد شیر و یک روغن مایع 18150 تومان ..
شهر آرام است ....
و من که دلم برای تنهایی حتی به اندازه یک کف دست ...
تنگ است ..
خیلی تنگ ...
ترانه ای قدیمی اما بسیار زیبا از گروه BEE GEEZ
ALONE
راننده ای بودم ....
در نیمه های شب ، غرقه میان هاله ای از دود
که می توانست روی هر پک سیگارش تصویر زنی را بنشاند
مردی پولادین با اندیشه های بسیار
اما تنها ...
صدای نفسهایت همچون آه کشیدن نسیم
و ارتعاش بدنت
آه ... چه شبی بود
و من هنوز در این شهر تنهایم ...
با همه عجایب عالم ...
و اعجاز خلقت در آفرینش قلبها
من هماره تنهایم ...
پس می نوازم و انتظار می کشم
زیرا که تو خوب می دانی عشق به زمان نیاز دارد
و ما چنان از هم دور شده ایم
که تنها تپش قلبی باقی مانده است
قلب من .. که نمی خواهد تنها بماند ....
وقتی پاسخی روی پیغام گیر تلفنت نبود
و تو هماره مشغول بوده ای
من در خانه به انتظار مانده ام
با باور آنکه تو همه جا کنارم هستی
اما ...
من هنوز تنهایم ...
در گردونه بخت تاب می خورم به سرنوشتم
زیرا که می دانم پردیسی نیست
تنها عشق و نفرت
آیا همه درد و رنچ خواهم بود
یا شگفت تر از باران
من تنها ...
اگر شکوهی برای تماشا باشد
در آنچه رویایم هست
شاید افسانه ای دیگر برای حکایت
پس می نوازم و در انتظار می مانم
و دعا میکنم که دیر نباشد
و ما چنان از هم دور شده ایم
که تنها تپش قلبی باقی مانده است
قلب من .. که نمی خواهد تنها بماند ....
با همه عجایب عالم ...
و اعجاز خلقت در آفرینش قلبها
افسانه دیگری باید حکایت شود
می روم اما نه چندان دور
زیر باران و کسی در خانه به انتظارم نیست
گرمای شباهنگام
و کسی که دوست می داری با قلبی از سنگ
بدرخش و به دنبال آفتاب باش
چراکه دیر یا زود کشتی اقیانوس من خواهی بود
پنهان از دیده ها زیر باران ..
و کسی در خانه به انتظارم نیست
تاريخ: دوشنبه سوم مهر ۱۳۹۱ ساعت: 11:44
بزرگمردان و زنان متفاوت ، همیشه برایم جذاب بوده اند ..
آنها که می توانند قالبها و کلیشه های مرسوم را کنار بگذارند ...
و ورای مرزهای جنسیت و زادگاه و مرز و بوم و شهرت و مقام و موقعیت اجتماعی ...
انسان باشند و عاشق به عطر و طعم زندگی....
و هسته لطیف کودک درونشان همیشه و همیشه با طراوت و تازه باشد ...
فارغ از آنکه در کدام پله زندگی ایستاده اند و به کدام مسند تکیه زده اند ....
خود خود خودشان ...
همانگونه که هستند نه آنگونه که دیگران می خواهند ....
مردانی همچون واتسلاو هاول ...
اولین رئیس جمهور جمهوری منتخب مردم چک از ۲ فوریه ۱۹۹۳ تا ۲ فوریه ۲۰۰۳....
که ادبیات را به سیاست گره زد اگرچه آخرین انتخابش باز هم ادبیات بود و قلم ...
و پابلو نروادا ...
دیپلمات، سناتور و شاعر و نقاش شیلیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل ...
نام اصلی اش «نفتالی ریکاردو الیسر ریهس باسوآلتو» بود و به علت مخالفت پدرش با سرودن شعر ، نام «پابلو نرودا» را از روی نام نویسنده چک " یان نرودا " به عنوان نام مستعار خود انتخاب کرده بود که بعدها «پابلو نرودا» نام رسمی او شد . در 1904 در شهر پارال در ۴۰۰ کیلومتری جنوب سانتیاگو بدنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود. هنگامی که دو ماهه بود مادرش درگذشت و او همراه پدرش در شهر تموکو ساکن شدند . از کودکی به نوشتن مشتاق بود و بر خلاف میل پدرش با تشویق اطرافیان روبرو میشد. یکی از مشوقان او گابریلا میسترال بود که خود بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نخستین مقاله نرودا وقتی که شانزده سال داشت در یک روزنامه محلی چاپ شد.
با رفتن به دانشگاه شیلی در سانتیاگو و انتشار مجموعههای شعرش شهرت او بیشتر شد و با شاعران و نویسندگان دیگر آشنا شد. مدتی به عنوان کارمند دولت شیلی به برمه و اندونزی رفت و به مشاغل دیگر نیز پرداخت. بعد مامور به کنسولگری شیلی در بارسلون و بعد کنسول شیلی در مادرید شد. در همین دوره جنگ داخلی اسپانیا در گرفت. نرودا در جریان این جنگ بسیار به سیاست پرداخت و هوادار کمونیسم شد. در همین دوره با فدریکو گارسیا لورکا دوست شد. پس از آن نرودا کنسول شیلی در پاریس شد و به انتقال پناهندگان جنگ اسپانیا به فرانسه کمک کرد. بعد از پاریس به مکزیکو رفت. در آنجا با پناه دادن به نقاش مکزیکی داوید آلفارو سیکهایروس که مظنون به شرکت در قتل تروتسکی بود، در معرض انتقاد قرار گرفت.
مردی شوخ طبع ، پر جنب و جوش با اشتهای بسیار به غذاهای خوشمزه و زنان زیبا و شعر و موسیقی و نقاشی . در سال 1930 با همسر اولش ماریا ( Antonieta Hagenaar ) ازدواج کرد که این زناشویی در سال 1936 به جدایی انجامید . در 1943 به شیلی بازگشت و با همسر دومش ( Carril DELIA ) ازدواج کرد و پس از آن سفری به پرو کرد و بازدید از خرابههای ماچوپیچو بر او اثر کرد و شعری در این باره سرود. در 1945 به عنوان سناتوری کمونیست در سنای شیلی مشغول شد و چهار ماه بعد رسما عضو حزب کمونیست شیلی شد. در 1946 پس از شروع سرکوبی مبارزات کارگری و حزب کمونیست او سخنرانی تندی بر ضد حکومت کرد و پس از آن مدتی مخفی زندگی کرد . در سال 1949 با اسب از مرز به آرژانتین گریخت. یکی از دوستان او در بوئنوسآیرس شاعر و نویسنده گواتمالایی میگل آنخل استوریاس، برنده بعدی جایزه نوبل ادبیات بود. نرودا که شباهتی به آستوریاس داشت با گذرنامه او به پاریس سفر کرد. پس از آن به بسیاری کشورها سفر کرد و مدتی نیز در مکزیک بسر برد. در همین دوره شعر بلند آواز مردمان را سرود.
در دهه 1950 به شیلی بازگشت. همسرانش تاب زندگی ناآرام و سرشار از ماجرای او نداشتند و در سال 1955 ازدواج دومش نیز به جدایی منجر شد . در دهه ۱۹۶۰ به انتقاد شدید از سیاستهای آمریکا و جنگ ویتنام پرداخت. در 1966 در کنفرانس انجمن بینالمللی قلم در نیویورک شرکت کرد. دولت آمریکا به دلیل کمونیست بودن از دادن روادید به او خودداری میکرد ولی با کوشش نویسندگان آمریکایی، بویژه آرتور میلر، در آخر به او ویزا دادند. در همان سال او با ماتیلده اوراتیا (Urrutia Matilde ) آوازه خوان زیبا آشنا شد و این آشنایی به عشقی پرشور بدل گشت که تا پایان زندگیش سرچشمه الهام بسیاری از اشعار عاشقانه اش بود .
خانه ای در سانتیاگو به نام " "La Chascona برای محبوش ساخت که در آن ریورای نقاش پرتره ای از او کشید که چهره پابلو نروادا در میان موهای ماتیلده به تصویر در آمده و نشان از مهری عمیق داشت که جان مایه و هسته زندگی شاعر بود . آنها بیست و دو سال در کنار هم و در شرایط وحشتناک دوره اختناق دولت نظامی پینوشه و آزار و اذیت و شکنجه عزیزانشان در شرایطی همچون تبعید خودساخته در خانه ای در ISLA NEGRA زندگی کردند .
در 1970 نام او به عنوان نامزد ریاست
جمهوری مطرح بود اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد و در 1971 برنده جایزه نوبل ادبیات
شد. پابلوی نروادای شصت و نه ساله ، تنها چند روز پس از کودتای ژنرال
پینوشه و کشته شدن رئیس جمهور وقت آلنده ، در 23 سپتامبر،
1973 در کلینیک سانتا ماریا سانتیاگو بر اثر بیماری سرطان پروستات درگذشت و تشییع
جنازه اش در زیر سرنیزه های کودتاگران خود بدل به اعتراض علیه رژیم دیکتاتوری شد
که او همواره در زندگی و اشعار و نوشته ها و نقاشی هایش بر علیه اش مبارزه کرده بود
.
نویسنده و شاعری از آن مردم که تا آخرین لحظه ی حیاتش، در همه ی درد ها و رنج ها، مردانه در کنار مردمش ایستاد :
“من برای مردم می سرایم،هرچند چشمان روستایی آنان به خواندن آن قادر نباشد
لحظه ای فراخواهد رسید که بیتی از شعرم
نسیمی که زندگی مرا به جنبش می آورد، به گوش آنان رسد
آنگاه رنجبر چشمان خود را خواهد گشود و معدنچی همچنان که سنگ می شکند لبخندی خواهد زد
… شاید بگویند:این،از یاران ما بود”.
و شاید به همین دلیل بود که همواره از حمایت بی دریغ مردم برخوردار بود، هرجا که می رفت، در هر مقامی، سناتور یا مجرمی فراری، مورد احترام و حمایت مردم بود… او دیگر یک شاعر نبود قلبی شده بود به وسعت یک کشور! او شاعر طبیعت و زیبایی بود، شاعر صلح، عشق و مردم، و سرانجام شاعر خویشتن خویش و این ایستادن را، و این نیرو را، مدیون عشقی بود که از او حمایت می کرد، عشق همسرش ماتیلده اروتیا که بسیاری از اشعارش از جمله دو کتاب مشهور " ابدیت یک بوسه " و " هوا را از من بگیر خنده ات را نه" را برای او و به یاد سروده است .
ماتیلده ، سوگوار برای محبوبش به ادامه راه او و مبارزه ای پایان ناپذیر با حکومت پینوشه پرداخت و در کتابی به نام My Life with Pablo Neruda بیست و دو سال زندگی مشترک عاشقانه پر التهاب را به آوازی ماندگار بدل کرد که این اثر پس از مرگش در سال 1985 به چاپ رسید .
شايد بسيار ديرهنگام
خواب هاي مان به هم آميخت
برفراز و يا در اعماق،
برفراز چون شاخه هائي كه به يك باد مي جنبند،
و در اعماق چون ريشه هاي سرخي كه به هم مي پيوندند.
شايد خواب هاي تو
از خواب من برخاستند
و از ميان درياي تاريك
به جستجوي من آمدند
همچون گذشته،
زماني كه تو وجود نداشتي،
بي آنكه تو را ببينم
در كنارت پارو زدم،
و چشمان تو
در پي آنچه كه امروز مي جويند-
نان،شراب،عشق و خشم-
در تو پر مي شوم
زيرا تو جامي هستي
در انتظار هديه هاي زندگي من...
«پابلو نرودا» از كتاب«هوا را از من بگير،خنده ات را نه!»
تاريخ: جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت: 22:16
/**/
تقدیم به روح بزرگ همه آنها که دیگر نیستند ...
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند ، نه باید ها...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را ، با بغض می خورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مباداســـت !
" قیصر امین پور "
تاريخ: چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت: 23:52
/**/
بچه که بودم ....
هروقت در خانه شلوغ همیشه پر از مهمانمان دلم یک کف دست تنهایی طلب می کرد ...
منتظر می ماندم تا شب شود و روی تشک می نشستم و پتو را روی سرم می کشیدم ....
و بعد خیال می بافتم که مثل آلیس در سرزمین عجایب رفته ام یک جای دور و دارم پرواز می کنم ....
همه جا در سکوتی دلچسب فرورفته ....
و فقط من مانده ام و آسمانی آنقدر نزدیک که ستاره هایش می نشینند کف دست آدم ...
و هنوز این عادت با من و کودک درونم مانده و خیلی خیلی که دلم هوس تنهایی و خلوت دارد ...
آخرهای شب که همه اهل خانه در خوابند ....
چراغها را خاموش می کنم ....
و از ارتفاعی بلند به تماشای شهر می نشینم ...
و زندگی که با عطر تلخ شیرینش ....
در کوچه و خیابانها و پشت پنجره های روشن و تاریک جریان دارد ...
و من و شما عزیزان در این دنیای مجاز ...
که دیوارهای خانه هایمان را برداشته ایم ..
فاصله ها را به صفر رسانده ایم ...
و دست دراز می کنیم برای نوازش اندیشه های یکدیگر ....
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
آنقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم
هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم
هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
شعر زیبای " دنیای این روزای من " از روزبه بمانی
ملودی لطیف علیرضا افکاری
و صدای همیشه گرم داریوش
تاريخ: دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت: 20:53
/**/
ای زن !
به دشواری می توانم برایت
همه حسهای درآمیخته بی اندیشه ام را بیان کنم
اگرچه همواره وامدارت خواهم بود
ای زن !
حس درونم و سپاسگزاریم را
برایت روایت خواهم کرد
تا برایم معنا و مفهوم موفقیت باشی
آری این چنین ....
ای زن !
می دانم که کودک درون یک مرد را می شناسی
پس به خاطر آور !
که زندگیم میان دستهایت جای دارد
ای زن !
مرا در قلبت جایی ده
چرا که فاصله ها
هرگز بین ما جدایی نخواهد افکند
و این در ستاره ها نقش شده است
آری این چنین ....
ای زن !
هرگز برایت درد و اندوه به ارمغان نخواهم داشت
پس بگذاره دوباره و دوباره و دوباره بگویم
که دوستت می دارم
حالا و همیشه
دوستت می دارم ...
ترجمه ترانه جان لنون " WOMAN "
تاريخ: سه شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت: 22:24
دخترکی که تا همین چند ماه پیشش مشتری پر و پا قرص کیهان بچه ها بود ....
و کتابهای هانس کریستین اندرسن و چارلز دیکنر و لوئبس کارول و ژول ورن ....
و صمد بهرنگی و عباس یمینی شریف و ....
در تابستان داغ و شرجی پانزده سالگی ....
در سالن بزرگ و فراغ خانه قدیمی دائی جان روبروی کتابخانه بزرگ ایستاده بود ....
و با ولع به قفسه های کتابی چشم می دوخت که حالا چون بزرگ شده بود مجاز بود از آنها استفاده کند ...
و در میان آن همه ، اشعار نو توجهش را جلب کرد ....
و اسامی نیما یوشیج و شاملو و سهراب سپهری و نادرنادپور و .....
و در انتهای ردیف کتابها چند مجموعه شعر ....
با عکس زنی که چشمهای تیره شوخ غمگین داشت ....
و گونه های برجسته و موهای کوتاه ....
و لبخند محجوبانه جذابش معجونی بود از تنهایی و اندوه و تمنا و عشق ...
و اینچنین شد که من با او بلوغ زندگیم را آغاز کردم با عصیان علیه دیوارهای وجود ....
و ایمان آوردم به آغاز فصل سرد ....
و تولد دیگرم با او بود و با او ماند و با او هست ...
نگاه کن
نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايه سياه سركشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه كن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره ايي مرا به كام مي كشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام ميكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده ايي مرا كنون به زورقي
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره مي كشانيم
فراتر از ستاره مي نشانيم
نگاه كن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين بركه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين كبود غرفه هاي آسمان
كنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه كن كه من كجا رسيده ام
به كهكشان به بيكران به جاودان
كنون كه آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مكن
مرا از اين ستاره ها جدا مكن
نگاه كن كه موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي سياه ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
به روي گاهواره هاي شعر من
نگاه كن
تو مي دمي و آفتاب مي شود
شعر زیبایی از مجموعه " تولدی دیگر "
فروغ فرخزاد
تاريخ: شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱ ساعت: 11:16
چقدر دلم تنگ شده بود برای آرامش و خلوت خانه ام ....
رقص نور و نسیم روی حریر مواج ...
و بخار معطر قهوه تلخ ...
و موسیقی ....
و چقدر دلتنگتان بودم ...
شما عزیزان که همراهید و همدل ....
چکاوک
کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم
پشت کدوم سد سکوت پرمی کشی چکاوکم
چرا به من شک می کنی من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو
گریه نمی کنم نرو آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون بغض نمی کنم ببین
سفر نکن خورشیدکم ترک نکن مرا نرو
نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو
نذار که عشق من و تو اینجا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
نوازشم کن و ببین عشق میریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز غنچه می دن ترانه هام
اگرچه من به چشم تو کمم قدیمی ام گمم
آتشفشان عشقمو دریای پرتلاطمم
شعر زیبای استاد ایرج جنتی عطائی
ملودی جاودان فرید زولاند
و صدای گرم داریوش
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://baharsabz.persiangig.com/chakavak.mp3
تاريخ: چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت: 13:9
جهان خفته در ميان حرير شب ..
و تو بيدار ...
پاكي و طهارت را وضو مي سازي با آب روان ...
و هرچه هست از دغدغه هاي روز ...
به روشناي آب مي سپاري ...
جدا مي شوي و در پرده مي روي و دور مي گردي از اين خاك ..
و دل مي سپاري بر افلاك ..
و عمق مي گيرد روحت ...
كه در تنگناي وجود خسته و خفته بود ..
و حالا به رقص و تموج ..
آزرده از نامردي و نامراديها ..
به آغوش نجواي مردي پناه مي بري ..
كه دوست و دشمن ....
و بيگانه و آشنا ...
در صبر و تحمل و جسارت و شجاعتش انگشت بر دهان گزيده اند ..
و او چشم بر معبود و خالق ...
جهان را به هيچ مي انگاشت ..
و عشق...
نور وجودش بود ..
و اين نور همچنان هست و مي تابد و تو را در ميان مي گيرد ...
آن هنگام كه از ميان وجودت فرياد بر مي كشي ...
علي ..
و هم نجوا مي شوي با او در مناجات سحرش ...
كه همه عشق است و عشق و عشق ...
« اللهم انک انس الانسین لاولیائک و احضرهم بالکفایة للمتوکلین علیک تشاهدهم فی سرائرهم و تطلع علیهم فی ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فاسرارهم لک مکشوفه و قلوبهم الیک ملهوفة»
(نهج البلاغه، خطبه 227)
'' خدایا تو برای دوستانت نزدیک ترین همدمی و برای کارسازی آنان که بر تو توکل دارند از همه کس حاضرتری. آنان را در پس پرده رازهایشان می بینی و در عمق درونشان بر آنان آگاهی و اندازه بینش آن ها را می دانی. پس راز های ایشان بر تو آشکار و دلهایشان به سوی تو در سوز و گداز است.''
ما عشق تو ناديده خريديم علي يار
ما پرده ي پندار دريديم علي يار
اندر همه جا نقش تو ديديم علي يار
ديديم عيان در همه جا نقش جمالت...مولا
تابيد به دل پرتو انوار جلالت
گشتيم همه عاشق و شيداي وصالت
آسوده نخفتيم شبي را ز خيالت
چون باد به كوي تو وزيديم علي يار
ما صوفي سرمست و قدح نوش و فقيريم
صافي نظر و صافدل و صاف ضميريم
سلطان طريقت شه بي تاج و سريريم
محتاج به حقيم نه بر شاه و وزيريم
دست طمع از هر دو بريديم علي يار
اي همدم و همراز نبي در شب معراج
اي صد چو سليمان به درت بنده و محتاج
خاك قدمت بر سر شاهان جهان تاج
ما را به هوايت دل و دين رفت به تاراج
بس طعنه ز اغيار شنيديم علي يار
ما را ز ازل نام تو تا نقش جبين شد
از پرتو دل ديده ي ما نور ميبن شد
مهرت به دل سوختگان ماء معين شد
دل مخزن اسرار حق و عرش برين شد
ما بر در دل عبد عبيديم علي يار
ما عشق تو ناديده خريديم علي يار
اندر همه جا نقش تو ديديم علي يار
" شعر زيبايي از مقدس فاني و صداي گرم فرمان فتحعليان "
تاريخ: چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۱ ساعت: 22:36
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کزچه در آن تنگناشان باز شادی های شیرین است
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب
نان
آواز
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه
پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزونتر باز هم خواهی بگویم باز
آنچنان بر ما به نان و آب ، اینجا تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد شوق پروازی نخواهد بود
" استاد شفیعی کد کنی "
تاريخ: دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۱ ساعت: 12:43
ميان شماره گان روزهاي رفته و حال ..
در اين همهمهه چه كنم ها و چه كنيم ها ..
فاصله ميان اين اتاق و آن درب و اين كوچه و آن خيابان ...
موج و خيزاب پچ پچ و فرياد ..
مي خواهي دلت را برداري وبروي جايي ..
كه خلوتش حتي اندازه كف يك دست ..
جايي ته آن جاده دور سبز ..
يا صندلي محبوب كافه نيمه تاريك ..
انتهاي بن بستي مشجر و خاموش ..
پنجره بلند اتاق كوچك در نيمه هاي شب ..
و حتي ميان دو صفحه كتاب ...
كه تنها تو باشي
و تو باشي ...
و صدا ...
و نوايي چنان لطيف و نرم ...
كه مي خواند تو را به عشق ...
خواب ِتو، بیدار تواَم
فقط سزاوار تواَم
حافظ اسرار تواَم
بخوان که تکرار تواَم باد به خانه می رسد
گل به جوانه می رسد
هق هق ِشب ترانه ها
به عاشقانه می رسد
تو ای خود ِصدا، صدا بزن مرا
ببین دل مرا، بزن به دریا
من که بریده از منم، در عطش رسیدنم
به تو چرا نمی رسم، چرا چرا نمی رسم؟
بخوان مرا به نام عشق
بخوان مرا به نام تو
این همه شعر ناتمام
تمامه از تمام ِتو
دلم ترانه خوان ِ تو
زبان ِ بی زبان ِ تو
بی تو و با توام هنوز
در به در ِ نشان تو
تو ای خود ِصدا، صدا بزن مرا
ببین دل مرا، بزن به دریا
من که بریده از منم، در عطش رسیدنم
به تو چرا نمی رسم، چرا چرا نمی رسم؟
شعر جاودانه اردلان سرفراز ..
ملودي بس لطيف فريد زولاند ..
تنظيم آهنگ از تيگران ساكيان ..
و صداي بانوي لطافت و عشق ...
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://baharsabz.persiangig.com/01%20Sezaavaar.mp3
پي نوشت :
تقديم به همه دوستان ويلاگي كه اين روزها خلوت گزيده اند ....
تاريخ: شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 0:6
آخرین ماه رمضان در این خانه ....
که هرگوشه اش یادگار هزار شادمانی نهفته است ...
و دل به شوق دادن و پاکیزه کردن و دست کشیدن و عطر پاشیدن ...
و شبهای بلند راز و نیاز با یار ..
و سحرگاهان چشم دوختن بر رخسار سپیده ...
که آهسته آهسته ، سرخی فلق روی گونه هایش رنگ می گذارد ..
و بانگ موذن در هزار گوشه شهر که آدمی را به سخن با خدای می خواند ..
و آن تکاپوی شیرین برای ساختن سفره افطار به رنگ سادگی چای و دانه ای خرما و عطر نان ...
" شعر آواز بلند از استاد هوشنگ ابتهاج "
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در آینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که بر این خانه ی آیینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
تاريخ: سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 21:11
زير آوار سنگين بي تحمل فشار اين روزهايمان كه افسار درانده است و بي محابا مي تازد ...
شايد بايد آسمان بغض مي كرد و لب ورمي چيد و فرياد از دل بر مي كشيد ..
تا يادمان بيايد كه چه غافلانه از ياد برده ايم ...
فرياد كشيدن و گريه كردن ....
سبزي برگهاي خيس ..
عطر خاك مرطوب كه انگار شوري و تلخي ماسه هاي باران خورده را دارد ..
آن بازار كوچك شهر شمالي ....
كه عطر ماهي را با سبزي كوهي به هم مي آميخت در دستهاي ترك خورده زبر ...
و شادماني لبخنده كودكي نوپا ..
و دل غنجه اش براي آب نباتهاي رنگي ..
و عشق كه شايد در بلورهاي ترد باران خاطره ببارد ...
و از ياد ببري جغرافياي خاك و زمان و مكان را ..
و همان تب شانزده سالگي بيايد و بپيچد زير پوستت ..
و دلت پاي برهنه كند در سنگفرش احساس ..
و اين وطن ..
كه سفالهاي خيس خزه بسته اش ..
خاكستري آسمانش و آن عطر هيزم هاي سوخته اش ...
در هيچ كجاي جهان مثال و مانند ندارد ....
براي كسي كه ريشه در اين خاك دوانيده و هرجاي چهان كه هست ....
از عشق مي خواند ...
براي عشق ....
و به ياد عشق ...
از تو که حرف می زنم به یاد تو هرچی می گم ترانه می شه
باغ بی برگی ما گل می کنه ، دریایی از جوانه می شه
همه دریچه ها رو به سپیده شعر آفتابی می خونن
بی هراس گزمه های شهر جادو ، شبا مهتابی می خونن
ای همه بودنم از تو همه گفتنم از تو
وقتی حرف می زنم از تو ، جون می گیره تنم از تو
جون می گیره تنم از تو
تو که عشق لایزالی ، جاری آب زلالی
آفریننده ممکن ، از نهایت محالی
آفریننده ممکن ، از نهایت محالی
از تو که حرف می زنم به یاد تو هرچی می گم ترانه می شه
باغ بی برگی ما گل می کنه ، دریایی از جوانه می شه
کلمات گم شده توی کتابا دوباره معنا می گیرن
موجای غریب و دور ، از هم و تنها لهجه دریا می گیرن
تو بگو تا که بجوشم ، روح خود را نفروشم
آبی آینه ها را از تو لاجرعه بنوشم
از تو لاجرعه بنوشم
ای همیشه رو به رویم تو بگو تا که بگویم
بشکن از معجزه عشق قفل سنگین گلویم
قفل سنگین گلویم
از تو که حرف می زنم به یاد تو هرچی می گم ترانه می شه
باغ بی برگی ما گل می کنه ، دریایی از جوانه می شه
کلمات گم شده توی کتابا دوباره معنا می گیرن
موجای غریب و دور ، از هم و تنها لهجه دریا می گیرن
" شعر زيباي ازدلان سرفراز
ملودي روان بابك اميني
و صدايي هميشه جاودان "
تاريخ: شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 0:59
در راه دیروز به فردا
زیر درختی فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه ی کوتاهی از زندگی ام
اندیشه کنان به راه خویشاندیشه کنان به مقصد خویش
اندیشه کنان به راهی که پس پشت نهاده ام
اندیشه کنان به تمامی آن چه در حاشیه ی راه رسته است
آن چه شایسته ی تحسین است نه بایسته ی تاراج شدن
آن چه شایسته ی عشق ورزیدن است نه بایسته ی کج اندیشی
آن چه شایسته ی به جا ماندن در خاطره است
نه بایسته ی به سرقت بردن.
در راه دیروز به فردا
زیر درخت زندگی ام فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه ای از فرصتم.
شعر زیبایی از مارگوت بیکل با ترجمه شاملو
پی نوشت :
موسیقی وبلاگ ترانه ای از خولیو ایگلسیاس
No Soy De Aquí
تاريخ: یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 7:44
دیشب قرار بود مجموعه بزرگ موسیقیایی ام را جمع آوری کنم
اما میان انبوهی از صفحات و کاست ها و سی دی ها ...
در میان فریادهای آذرخش و صدای پر شتاب باران ...
همه شبم به ترانه و رویا گذشت ....
ماری لافورت Marie Laforêt
خواننده مشهور فرانسوی
که نام اصلی اش Maïtena بوده به معنای "دوست داشته شده "
Maïtena Marie Brigitte Doumenach
در سال 1939 از پدر و مادر ارمنی تبار به دنیا آمد ...
کودکی سختی را در زمان جنگ جهانی دوم به همراه مادر و خواهرش دور از پدر که در زندان آلمانها بود گذراند .
تنها سه ساله بود که به او تجاوز شد و کابوس این حادثه تلخ مدتها بر زندگیش سایه انداخت .
بعد از جنگ همه خانواده به والنسینس Valenciennes رفتند و پدرش کارخانه ای را برای تولید قطعات ریل قطار به راه انداخت و مدتی بعد به پاریس رفتند و ماری ادامه تحصیل داد و در مدرسه به کارهای نمایشی رو آورد .
در سال 1959 به جای خواهرش در یک کنسرت رادیویی شرکت کرد و برنده شد .
و کارگردانی به نام لوئیس ماله او را برای بازی در فبلم انتخاب کرد و از آن پس چهزه ای شناخته شده بود که در فیلمهای بسیاری در سال 1960 نقش آفرینی کرد و با کارگردانی به نام ژان گابریل البیکوکو ازدواج کرد . در فیلمها به آوازخوانی پرداخت و ترانه هایش به علت صدای لطیف و اشعار زیبا در فرانسه محبوب شد و بعدها ملودی ترانه هایش از موسیقی امریکای جنوبی و اروپای شرقی و ترانه های ارمنی و موسیقی پاپ انگلستان الهام گرفت .
او با آهنگساران و ترانه سراهای به نام در فرانسه همچون آندره پوپ André Popp و پیر کور Pierre Cour همکاری کرد و در انتهای دهه شصت خواننده ای مشهور شد اما چون نمی توانست ترانه های دلخواهش را بخواند به تدریج علاقه اش را به خواندن از دست داد و به شهر ژنو در سوئیس رفت و گالری هنری در آنجا افتتاح کرد و موسیقی را کنار گذاشت .
در سال 1980 به بازی در فیلمهای فرانسوی - ایتالیایی پرداخت و دوباره به دنیای موسیقی بازگشت ودر سال 1988 آلبوم مشهور Les Vendanges de l'amour را منتشر کرد و در سال 1993 بار دیگر پا صحنه نمایش گذاشت و در سال 2005 تور دور فرانسه برگزار کرد و فروش کنسرتهایش بی نظیر بود و آلبوم معروف دیگرش به نام Fragile de A à Z released در سال 1994 به بازار راه پیدا کرد .
او در حال حاضر در دامنه کوههای آلپ در کشور سوئیس زندگی می کند و دیگر به پاریس بازنگشت .
LA PLAGE
ساحل
می توان بدوت ثروت
بدون حتی سکه ای
همچون شاهزادگان زندگی کرد ...
اما بدون تندرستی ..
نه .. هرگز .. نمی توان ...
می توان بدون عظمت و شکوه ..
که در واقع هیچ نیست ..
ناشناخته در تاریخ اما آسوده زندگی کرد ..
اما بدون تندرستی ..
نه .. هرگز .. نمی توان ...
ضعفی شیرین و حسی خوب برای لمس شدن
آنچه از تولد با ما است
در میان آتش فروزان جوانی
لذت زاده می شود و عشق نیرو می بخشد
با تابشی خیره کننده...
اما بدون تندرستی ..
عشقی نخواهد بود ... نه هرگز ... نخواهد بود ...
بوسه خوشحالی کودک
اندوه را در میان اشکها محو می سازد ..
پروردگارا ...
خرد و حکمت عظیمت ..
بارانی است همیشگی بر قلبهاهایمان
و مرهمی از عشق ...
منبع : ویکی پدیا
تاريخ: پنجشنبه هشتم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 0:2
چه خوب است ...
با یک بغل خوراکی خوشمزه و تنقلات به خانه رسیدن ...
و همه خستگی ها و بی حوصلگی ها را به گوشه ای پرت کردن ...
و گرمای تفدیده این روزهای تیرماه را زیر قطرات آب سرد سرد از یاد بردن ...
و خیس و آب چکان نشستن روبروی صفحه ای بزرگ ...
و تماشای نبرد جانانه تیکی تیکای اسپانیایی و قدرت و هوش و جنگندگی پرتغالی ....
و یادی از موسیقی و صدای زیبای ناصر عبداللهی عزیز
نقش جمال
همه جا نقش جماله تو اکه گولم خا
همه جا وهم و خیاله تو اکه گولم خا
همه جا جاذبه عشق تو اکه می کشی
او که در تو گوشمت خاکه بگه گولم خا
یه روزی تو کنج اشک دخت عاشق تومدی
یه روزی تو عمق خشم مرد صادق تومدی
یه روزی هم توی معصومیت اشک یتیم
یه زمونی هم توی دعا رو قایق تومدی
همه جا تویی به بییچه ای که گولم نزدی
مشت تو پیش مه بازن هنو گولم نزدی
همه جا تویی به بییچه ای که گولم نزدی
مشت تو پیش مه بازن هنو گولم نزدی
تاريخ: سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۱ ساعت: 22:38
این روزها میان اعداد و ارقام گمشده ام ..
پرونده های قطور و تصمیمات مهم و نگرانی از بابت آینده ...
چه باید کرد و چه خواهد شد هایی ...
که مثل ابرهای سنگین و خاکستری آسمان امروز بر زندگیمان سایه انداخته ...
گرمای کلافه کننده و غبار خستگی و ترافیک هر روزه را ..
زیر جریان سرد و یخ زده و باطراوت آب جاری از دوش از یاد می برم ...
و فنجان چای تازه دم با عطر دارچین را به میهمانی خلوتم می خوانم ..
و صدایی گرم که از عشق می خواند ..
زنی جوان به نام Adele Laurie Blue Adkins یا با نام هنری اش Adele
در سال 1988 در شهر تاتنهام انگلستان به دنیا آمد از مادری جوان و تنها به نام پنی ادکینز و پدری که آنها را وقتی ادله سه ساله بود ترک کرد و دخترک هرگز او را نبخشید . چهارساله بود که خواندن را شروع کرد و الگویش دختران گروه " Spice Girls " بودند .
نه ساله بود که با مادرش که فروشنده مبلمان و برنامه ریز آموزشهای مخصوص بزرگسالان بود به برایتون نقل مکان کرد و بعد شهر بریکستون و در آخر به محله وست نوروود در جنوب لندن و در آنجا بود که او اولین ترانه اش را به نام Hometown Glory ضبط کرد در حالیکه فقط شانزده سال داشت .
در ماه می سال 2006 از مدرسه BRIT School for Performing Arts & Technology فارغ التحصیل شد . چهار ماه بعد از فارغ التحصیلی دو ترانه از او مقام چهارم را در وب سایت PlatformsMagazine.com بدست آوردند و حرکت او در جاده موسیقی آغاز شد . شرکت در کنسرتهای بسیار و ترانه هایی که جوایز موسیقی را به خود اختصاص می داد .
در سال 2008 خانه مادرش را ترک کرد تا در ناتینگ هیل به تنهایی زندگی کند و بتواند نوشیدن الکل را ترک کند و آلبوم ترانه های همان سالش توانست تا جولای 2009 بیش از دو میلیون نسخه فروش داشته باشد و او را برنده جایزه " بهترین هنرمند جدید" در پنجاه و یکمین مسابقات Grammy Awards نماید و با موفقیتهای بعدی او توانست اولین خواننده ای باشد که رکورد فروش سه میلیون نسخه از آلبومهایش را در طول یک سال در انگلستان برجای بگذارد .
ابتلا به نوعی پولیپ خوش خیم روی تارهای صوتی اش و عمل جراحی بعد از آن او را برای مدتی از صحنه موسیقی دور نگاه داشت اما او با موفقیت به صحنه رقابت بازگشت تا شش جایزه Grammy Awards را در سال 2012 به همراه عنوان بهترین آلبوم سال را از آن خود کند .
اندامی کمی چاق با صورتی دلنشین و دخترکانه و موهای بلوند عروسکی و صدایی کنترالتو و قوی با تحریرهای لطیف و نرم او را به چهره محبوب این روزهای موسیقی بریتانیا تبدیل کرده .
سبک موسیقی او R&B, soul, country soul, blues, jazz است و دو آلبوم با نامهای 19 و 21 منتشر کرده و از ترانه های مشهورش می توان از :
Set Fire To The Rain ، Someone Like You ، Daydreamer یاد کرد .
برای این پست ترانه ای از او را انتخاب کرده ام به نام :
Make You Feel My Love
تا عشقم را احساس كني ...
وقتي باران بر چهره ات می بارد
و همه جهان با تو سرجنگ آغازيده
آغوش گرمم را پيشكش ات خواهم كرد
تا عشقم را احساس كنی ...
آن هنگام كه شب سايه مي افكند و ستاره ها پديدار مي شوند
و كسي اشكهايت را نمي سترد
مي توانم به درازای ميليونها سال
تو را در آغوش بگيرم
تا عشقم را احساس كني ...
ميدانم كه هنوز مرددی
اما اشتباهي در انتخابت نبوده
از همان لحظه كه ديدم ات اين را می دانستم
شكی در خاطرم راه نيافت كه تو به من تعلق داری
گرسنگی خواهم كشيد
کتک خواهم خورد
در خیابانها بر زمین خواهم افتاد
و هر کاری برایت خواهم کرد
تا عشقم را احساس کنی ...
طوفانها بر دریای مواج و جاده های افسوس می تازند
بادهای دگرگونی ، وحشی و آزاد می وزند
اما هرگز همچو منی نخواهی یافت
می توانم شادمانت کنم
رویاهایت را تحقق ببخشم
هرکاری برایت انجام دهم
برای تو به انتهای جهان بروم
تا عشقم را احساس کنی ....
تاريخ: دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت: 19:36
رفته بودم بدرقه دوستی که مهمان سرزمین وحی است ...
میان حرف و سخن و گپ و گفت ....
ناگهان دلم به خود پیچید و بغض کرد و لب به دندان گرفت ...
و عطر آن گنبد خضراء آمد نشست در جانم ...
وجودم همه دلتنگی شد ...
برای رفتن و بریدن و محو شدن و هیچ شدن ....
در آن عظمتی که تو هستی و شانه های الهی ...
که مامن هق هق گریه های بی تابی ات هست و بس ...
مبعث رسول خدا محمد مصطفا ( ص ) بر همه شما عزیزان بسیار مبارک
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
شعله نور آن قمر میزد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک هست یقین دو گام دل
" مولانا "
تاريخ: شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 3:29

چندین و چند صفحه سی و سه دور قدیمی یادگار اولین سفرم به پاریس است ..
که تمام قفسه های مغازه کوچک را به دنبالش گشتم ..
تا صدایی را بیابم که مرا جادو کرده بود ...

" شارلز آزناوور " CHARLES AZNAVOUR ..
با نام اصلی اش " شاهنور وارناق آزاناووریان " Shahnour Varenagh Aznavourian
در سال 1924 در پاریس از پدر و مادری ارمنی به دنیا آمد .
پدرش آشپز بود و او از نه سالگی روی صحنه رفت و آواز خواند و رقصید .
و بعدها در تئاتر هم به ایفای نقش پرداخت و نام هنری " آناوور " را برای خود انتخاب کرد .
ادیت پیاف خوانده مشهور فرانسوی مبهوت صدای او شد و او را با خود به به تورهای فرانسه و آمریکا برد .
به خاطر ترانه های عاشقانه و پر احساسش به او لقب فرانک سیناترای فرانسه را داده اند .

مردی با قامت کوتاه و چشمها و ابروان تیره و شیارهای عمیق در چهره ...
و صدایی منحصر به فرد که در فواصل بالا شفاف و زنگ دار است و در نتهای پایین خش دار و عمیق ...
او یکی از قدیمی ترین خوانندگان مرد فرانسه است که توانسته شهرتی جهانی را برای بیش از 50 سال حفظ نماید
بیش از صد آلبوم و 1000 ترانه به زبانهای :
فرانسوی ، انگلیسی ، ایتالیایی ، اسپانیایی ، آلمانی ، روسی و ارمنی از او به یادگار مانده است .
علاوه بر خوانندگی او از دهه 1950 وارد سینما شد و در بیش از 60 فیلم بازی کرد.
اولین آنها " سر مقابل دیوارها " به کارگردانی فرانژو بود .

و معروفترین آنها :
" به پیانیست شلیک کنید " به کارگردانی فرانسوا تروفو
" گذرگاه راین " اثری از کایات
و " ادیت و مارسل " به کارگردانی لولوش است .
در سال 1972 خاطراتش را در کتابي با نام آزناوور به روايت آزناوور منتشر ساخت .

و در سال 1974 با اجرای ترانه "she" در بریتانیا به موفقیت بزرگی دست پیداکرد و این ترانه به صدر جدول تک آهنگهای بریتانیا رسید و همچنین در سال 1975 در سراسر جهان بیش از یک میلیون نسخه به فروش رسید که جایزه صفحه طلایی را نصیب این آهنگ کلاسیک کرد.
از دیگر ترانههای مشهور وی به انگلیسی میتوان به "Dance in the Old Fashioned Way" اشاره کرد.
او به همراه دوست قدیمی خود " لون سایان" ”Levon Sayan“ موسس یک بنیاد خیریه به نام "آزناوور برای ارمنستان" است.

آزناوور" تور جهانی خداحافظی خودش را در اواخر سال 2006 آغاز کرد که تا به امروز ادامه دارد.
درسال 2009 وی به عنوان سفیر ارمنستان در سوییس و همچنین نماینده دایم این کشور در سازمان ملل متحد در ژنو منصوب شد.

ترانه " ایزابل " او را بسیار دوست می دارم ....
اجرایی دکلمه وار و پر احساس که در قلب آدمی ته نشین می شود ...
مدت مدیدی بود که دلتنگ بودم
و تصور بیداری از اوهام ممکن نبود ..
اما صدایت همانی بود که جستجویش می کردم
و آرزوی اینکه پیش از آنکه درنگ کنی ...
دوستم داشته باشی ...
ایزابل .... محبوب من ...

همچون لغزیدن انگشتان میان شکاف سنگهای سخت ...
عشق به نرمی زیر پوستم خزید ...
با نهایت سماجت و قدرت ...
و اینک دیگر آرامش از وجودم رخت بربسته است ...
ایزابل ... محبوبم ...
ساعتهای با تو بودن گذرا همچون ثانیه ها است ..
و روزهای دوری از تو به اندازه سالها ...
چه کسی به عشقم طعم عذاب بخشید ...
آنها که ورای تصورم ، جسمم را پریشان کردند ...
ایزابل ... محبوبم ...

تو در وجودم در آمیخته ای ... همچون نوری در تاریکی ...
برای عشقت زیستم و اینک زمان مرگم فرا رسیده ...
و من تنها دلخوش به نوازش سایه تو هستم ...
آه ! ... اگر سرنوشتت را برای همیشه به من گره می زدی ...
ایزابل ... محبوبم ...
http://www.4shared.com/mp3/dIJ595bu/Charles_Aznavour_-_Isabelle_-_.html
تاريخ: یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 23:47

دير زمانيست نخوابيده ام
با دل بيدار تو را ديده ام
حال مرا نوبت پرواز شد
هر نفسم نقطه آغاز شد
باور دنيايی دل بسته شد
اين دل دلسوخته وارسته شد
ساقي من جام شبم بر گرفت
قصه مستي من از سر گرفت
شب شد و وقت سحر و باده شد
ساقي من آمد و آماده شد
ساز سحر دست نوازش گرفت
ياد تو بامن سر سازش گرفت
شبنم اشک است که نم مي زند
از تو و یاد تو دم مي زند
اين چه سکوتي است مرا مي برد
اين چه متاعي است مرا مي خرد
اين شب و اين باور و اين بار چيست
اين دم و اين ناله و رفتار چيست
کيست که چنين مي برتم سوی دوست
مي کشدم هر طرفي بوی دوست
دير زمانيست نخوابيده ام
با دل بيدار تو را ديده ام
دير زمانيست ...
شعر زیبای خانم لیلی گلزار ...
و ملودی و صدای گرم فرمان فتحعلیان ....
تاريخ: چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 0:18

پلها را همیشه دوست داشته ام ...
مسیری کوتاه یا بلند ..
که تو را از سویی به سوی دیگر می رساند ...
مرزها را به سایه محوی بدل می کند ...
هوایش عطر آشتی و وصال دارد ...
پلی برای از خود گذشتن و قسمت کردن تنهایی ها ...
برای خواب معصومانه عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفرهء شب تو با من
بذار بین من و تو ، دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق
تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه و تو و چشم تو پیداست
که از ایل و تبار عاشقایی
تورو میشناسم ای سر در گریبون
غریبگی نکن با هق هق من
تن شکستتو بسپار به دست
نوازشهای دست عاشق من
به دنبال کدوم حرف و کلامی
سکوتت گفتن تمام حرفاست
تو رو از طپش قلبت شناختم
تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست
تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه
منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم
تو خورشید و به دست من سپردی
کمک کن جاده های مه گرفته
من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته
روی یخ بستگی شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق
سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم
کمک کن تا برای هم بمیریم
شعر زیبای آقای ایرج جنتی عطایی
ملودی دلنشین واروژان
و صدایی همه لطافت ...
تاريخ: شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 10:34
صبح روز شنبه ...
خورشيد همچون سكه اي زرين ميان آسمان مي درخشد ...
نور ملايم نقره اي و طلائي اش ...
روي ساختمانهاي شهر بازي مي كند ..
برگهاي سبز درختان هنوز رخوت بهار دارند ..
و هوا ...
عطر چاي تازه دم ..
و نان برشته مي دهد ...
و صداي گرم Phil Collins ....
صبح هنگام با اولين قطار خواهي رفت
وانمود خواهم كرد كه همه چيز خوب است
و بدرود خواهم گفت ....
بليط و چمدانت را بر مي داري
و همينطور لبخند خداحافظي را
و من مي انديشم كه همه چيز خواهد گذشت ...
وانمود مي كنم كه تو نمي داني
و اين دروغي بيش نيست
اما نمي توانم از عشقت دست بردارم ..
نه !! نمي خواهم كه از عشقت دست بردارم
نه !! نمي توانم از عشقت دست بردارم
چرا بايد چنين باشد ؟! .....
تاكسي تو را به ايستگاه قطار مي برد
بي هيچ كلامي بين ما
تماشايت مي كنم كه گام بر مي داري
شايد براي آخرين بار
نمي دانم ؟! ...
با روحي فروپاشيده ، ايستاده در كنار ريلها ....
و سوت قطار به صدا درمي آيد ...
دور مي شوم و تو نخواهي دانست
كه مي گريم ...
اگر بخواهي ، همواره كنارت خواهم بود
چرا ؟ ... چرا ؟ ... چرا ؟ ...
هرگز بدرود نخواهم گفت
حتي اگر هم نخواهي ...
اينجا خواهم بود تا زماني كه باز گردي
صبح هنگام با اولين قطار خواهي رفت ...
وانمود خواهم كرد كه همه چيز خوب است
و بدرود خواهم گفت
و اين دروغي بيش نيست
چرا بايد چنين باشد ؟! ...
چرا ؟ ... چرا ؟ ... چرا ؟ ...
لينك ترانه
http://www.4shared.com/mp3/KC5qmG4b/04_Phil_Collins_-_Cant_Stop_Lo.html
تاريخ: جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 13:20

زدرياي كبود ابر سياهي
سحر شد بر فلك چون دود آهي
زدرياها به صحراها گذر كرد
به هر بام و به هر گلشن نظركرد
گلي پژمرده ديد و سرفكنده
گرفته در رخش غم جاي خنده
شده از تشنگي سوزان و كوشد
مگراز جام ابر آبي بنوشد
چنان آشفته شد آن ابر و بي تاب
كه شد از گريه سرتا پاي او آب
زبالا سوي پايين شد روانه
به گل جان داد و خود رفت از ميانه
تو همچون آن گلي اي جان فدايت
من آن ابرم كه جان ربزم به پايت
تو همچون آن گلي اي جان فدايت
من آن ابرم كه جان ريزم به پايت
" شعر زیبایی از ابوالقاسم حالت "
" ملودی پرویز مقصدی "
" صدای جاودان ویگن عزیز "
تاريخ: سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 21:20
شبای اردیبهشت....
که حریر سرمه ای شب پهن میشه روی شهر ..
و ماه می شینه اون بالاترین پله آسمون ..
و ستاره ها حلقه می زنن دورش ...
دلت فقط می خواد درو باز کنی ...
قدم بزاری توی کوچه خیال ..
رد نسیم بارونی و خیسو بگیری ..
و از کنار دیوار خونه قدیمی همسایه ...
سر فرو کنی توی عطر یاس خاطرات عشق ..
و عشق ..
و عشق ...
پشت دیوار شب یه راهی داره
که می ره یه راست در خونه ی ستاره
چهار قدم از ور دل ما که رد شی
می بینی ماه شب چارده داره
خورشید خانومو ابروشو برمی داره
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سر سروریتو سرت کن
چشماتو مست کن همه جا رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من
قبله یعنی حلقه ی چشم مستت
ضریح اونه که دست بزنم به دستت
جای دخیل پامو ببند تو خونهت
به جای مهر سرمو بزار رو شونهت،
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
ترانه قبله
با شعر زیبایی از مسعود امینی
ملودی سیاوش قمیشی
صدای گرم ابراهیم حامدی
لینک ترانه :
http://www.4shared.com/mp3/Rhc5oiAd/ebi________ghebleh_______wwwae.html
تاريخ: یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 22:34

خاله مریم مرا می نشاند روبرویش ...
موهای قهوه ای بلندم را با حوصله بسیار شانه می کشد ...
و من محو آن پوست سپید شیری رنگ ..
که عطر گل سرخ دارد ...
چشمهای میشی رنگ که در سایه به سبز می زند ..
و در نور آفتاب رنگ عسل می گیرد ...
آن موهای تابدار کوتاه ..
که انگار رنگ طلا رویش پاشیده اند ..
کارش که تمام می شود ..
دست می گذارد زیر چانه ام ...
توی چشمانم مکث می کند ...
و با آن صدای لطیف نوازشگر می گوید ...
بهارجان ! ..
مراقب دلت باش ...
می دانی نازنین !...
دل آدمها به کوچه می ماند ...
محبت عزیزان می آید و ساکن اش می شود و اسیرت می کند ..
و یک روز می بینی که بارشان را بسته اند و دارند می روند ..
باز تو می مانی و کوچه دلت ...
نگاهش می رود سمت قاب عکسهای نقره ای روی پیش بخاری ..
دو پسر و یک دخترش ..
که مدتی است یک جای دور ...
آن ور نقشه جغرافیا ...
ساکن کوچه ای دیگر شده اند ....

کوچه شهر دلم
از صدای پای تو خالیه
نقش صد خاطره از روزای دور
عابر این کوچه خیالیه
به شب کوچه دل دیگه مهتاب نمی یاد
توی حجله چشام عروس خواب نمی یاد
کوچه شهر دلم بی تو کوچه غمه
همه روزاش ابریه،روز آفتابیش کمه
غم تنهایی داره کوچه دل بدون تو
همه دفتر من مال تو برای تو
بوی دستای تو داره غربت دستای من
یاد قصه های تو مونس لحظه های من
به شب کوچه دل دیگه مهتاب نمی یاد
توی حجله چشام عروس خواب نمی یاد

شعر حسین نجفیان
ملودی : کوروش یغمائی
با صدای جاودان " فریدون فروغی "
پی نوشت :
یکی از تصاویر مربوط به کوچه بهمنشیر آبادان است ..
از وب سایت خوب آقای آرش آبخو ...
که مرا برد به روزهای خوب این عروس جنوب ...
تاريخ: جمعه یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 3:16
نوزده سال پیش ...
همچو شبی بود ...
ابتدای ماه اردیبهشت ...
با همسرم به شیراز رسیدیم ...
شب از نیمه گذشته بود ...
بی تاب و بی قرار پای گذاشتیم در خیابان و کوچه های شهری ...
که همه عطر بود و لطافت ...
و آسمانش مهمانی ستارگان ...
و روشنای نقره ای مهتاب ، لابلای شاخه های درختان بلند ...
عطر کاهگل باران خورده دیوار خانه های قدیمی ...
طنین قدمها روی سنگفرش های خیس ...
کوچه های تنگ ...
خیابان بلند منتهی به حافظیه ...
خلوتی که ...
تو می ماندی ...
و شب ...
و عشق ....
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم...
"دکلمه شعر زیبای کوچه با صدای فریدون مشیری "
تاريخ: پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت: 21:8
giderim
مي روم
دیگر با تو نخواهم ماند ...
امشب خواهم رفت ...
بازخواستم بماند برای روز محشر ...
دستهایم را در هم قفل می کنم و می روم ...
بر جایت باقی بمان ...
نمی توانم از عمق وجودم فریاد برآرم ...
همجون آب جاری بر انگشتانم ..
می روم ...
حالا دیگر نوبت شادی تو ست ...
هیچ اثری از من باقی نخواهد ماند ...
شکایتی نخواهم کرد ...
دندانها را بر هم می فشارم و می روم ...
زیر بار دردها ، نخواهم شکست ...
غرق در بلا و مصیبت می روم ...
همچون گلوله ، همچون تفنگ ...
همچون کوهی متلاشی شده می روم ...
همه چیزم را از دست داده ام ...
این عشق را می شکافم و می روم ...
رفتنم در پنهان نیست ...
درب ها را به هم می کوبم و می روم ...
نغمه ای را که برایت سروده ام ..
از سازم جدا می کنم و می روم ...
می دانی ! گریه نخواهم کرد ..
روی برمی گردانم و می روم ...
از سگها ، از پرنده ها ..
از جوجه های کوچک جدا می شوم و می روم ...
هرچه از تو گرفته ام ..
بازخواهم گرداند و می روم ...
خود را نزدت تحقیر نخواهم کرد ..
بر سینه ام داغ می گذارم و می روم ...
غمگین مباش
نفرینت نخواهم کرد
به سرم افتاده است که بروم ....
" ترجمه ترانه بسیار زیبای احمد کایا "
http://www.4shared.com/mp3/x8CRrFx0/ahmet_kaya_-_giderim.html
|
|
تاريخ: جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۱ ساعت: 0:38
خيابانهاي شهرها را بسيار دوست دارم ...
نشستن در ايستگاه كوچك اتوبوس ..
و غرق شدن در همهمه شهر ..
تماشاي رفت و آمد آدمها ..
اخمها و لبخندها و نگرانيها و دلواپسيها و اميدها و انتظارها ...
و نقاشي كردن زندگيشان در تصورات ذهنم ...
قدم زدن روي سنگفرش خيابانها ..
در هواي آفتابي و باراني ...
در صبحدم يا هنگام غروب ...
موجي از زندگي ..
مثل نتهاي موسيقي در هم مي پيچد ...
و از كنار ساختمانها و كوچه ها و مغازه ها مي گذرد ...
و مرا به همه آنها كه در اين شهرها زندگي مي كنند پيوند مي دهد ...
ساعات پاياني امشبم ..
و صداي گرم راد استوارت ...
Have I Told You Lately
اين اواخر به تو گفته ام دوستت دارم ؟
گفته ام جز تو كسي نيست
كه قلبم را سرشار از شادي نمايد
كه همه غمهايم را بزدايد
كه مشكلاتم را سهل و آسان نمايد
آنچنانكه كه تو مي تواني ؟...
صبحدم ..
خورشيد با همه شكوهش
روز را با اميد و آرامش خوشامد مي گويد
زندگيم را سرشار از لبخند مي كني
هر روز بهتر از پيش
مشكلاتم را سهل و آسان مي كني ...
عشقي هست كه مقدس است ..
عشقي كه من به تو دارم و عشق تو به من ..
همچون آفتاب ..
و در انتهاي روز بايد به شكرانه و دعا پرداخت ..
به درگاه خدا ..
http://www.4shared.com/mp3/i0il86gC/file.html
تاريخ: چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۱ ساعت: 0:59

بعد از سالها اولين بار است كه شروع بهار و سال نو درخانه هستيم , بعد از گذراندن طوفان مشغله هاي هفته هاي اخير در انتهاي يك روز آفتابي زيبا و انجام مراسم آئيني نوروز , تبريكات مفصل تلفني و ارسال و دريافت ايميلها , شادماني در كنار جمع كوچكي از دوستان صميمي , صرف سبزي پلو ماهي به همراه گپ و گفت دوستانه , حالا در خلوت شبانه ام به تماشاي آسمان سرمه اي شهر نشسته ام , ستارگان به نجوا مشغولند , نسيمي خنك كه عطر بهار را همراه دارد وجودم را نوازش مي كند . انگار زمان همچون قهوه غليظ در فنجاني سپيد آرام آرام ته نشين مي شود ,bتو مي ماني و فصل هاي زندگي , حس خوب بودن , زيستن
***

نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سرریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات را كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید

عشق من ، خنده تو
در تاریك ترین لحظه ها میشكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،
بخند ، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده تو ، در پاییز
در كنار دریا
موج كف آلوده اش را
باید برفرازد ،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم ،
گل آبی ، گل سرخ
كشورم كه مرا میخواند .

بخند بر شب
بر روز ،
بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره ،
بر این پسر بچه كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم ،
آنگاه كه پاهایم میروند و باز میگردند ،
نان را ،
هوا را ،
روشنی را ،
بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم ...
"شعري از پابلو نروادا "
تاريخ: سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 0:0
نمی دانم چه چیزی در این هوای برفی و سرد ...
مرا به یاد فیلم کازابلانکا انداخت ...
شاید حال و هوای قبل از سال نو و تعطیلات ...
که اشتیاق سفر را در جانم می دواند ..
و فقط می خواهم چمدانی را بردارم و بروم ..
و این عطش همیشگی به رفتن ....
از بین همه آن صحنه های عاشقانه رمانتیک و احساساتی در این فبلم ...
من دلبسته صحنه آخرش هستم ...
وقتی اینگرید برگمان زیبا و پل هنرید به سوی هواپیما می روند ...
در حالی که زن می داند ...
عشق را در همه آن لحظات پر شور و زیبا جا گذاشته است ...
پشت سرش ..
کنار مردی که او را می پرستید ..
ولی هرگز او را نفهمید و نشناخت و ندانست ....
و همفری بوگارت با سیگاری روشن بین لبهایش ، زنی را نظاره می کرد ...
با کت و دامن خوش دوخت و کلاه لبه دار ...
و زیباتر از همیشه ...
زنی که هرگز از آن او نبود و نخواهد شد ...
و دود سپید موتور هواپیما در آسمان ..
خطی از جدایی بین عشق و مصلحت ...
As Time Goes By
باید به خاطر آوری ..
که بوسه هنوز یک بوسه است ...
و آه تنها یک آه ....
و آن هنگام که زمان می گذرد ..
چیزهای اساسی تری می خواهی ...
هنگامی که دو محبوب عشق می ورزند ..
می گویند ... دوستت دارم ...
می توان به این گفته اعتماد کرد ...
فارغ از آن که آینده چه به همراه دارد ...
و زمان که می گذرد ...
مهتاب و نغمه های عاشقانه هرگز کهنه نخواهند شد ...
قلبها سرشار از شور و حسادت و حرارتند ...
هر زنی به مردی نیاز دارد و هر مردی باید همدی در کنارش باشد ...
و این انکار شدنی نیست ...
همان داستان قدیمی است ...
نبردی برای عشق و شکوه ...
بودن یا نبودن ..
جهان همواره به عشاق خوش آمد می گوید ..
و زمان که می گذرد ...
پی نوشت :
ترانه وبلاگ As Time Goes By با صدای فرانک سیناترا ...
http://www.4shared.com/get/_9Z8pwhE/14_Frank_Sinatra_-_As_Time_Goe.html
تاريخ: شنبه بیستم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 13:46

باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه مرا می خوانند
من از این باران ها می دانم خانه
ویران خواهد شد
ویران
یاس ها ریخته اند
زیر باران ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه شب
ها
تنها غوک ها می خوانند
و تو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد

من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای تو
رها می شوم از شاخه خویش
زیر باران ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد

زیر این پنجره واری که تماشا گه باد
است و گیاهی تاریک
به جهاني گذران می نگرم
بادها در گذرند
یاسها منتظرند
جوی گریانی و در بارانها می گذری
تا تو می مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می نگریست
ماهتابی که به ما میتابید
همه در تاریکی ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می گفتند
یاسها منتظرند
و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می
بیند
من از این
پنجره واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می گویم
یاس ها منتظرند

و تو گریانی و در باران ها می گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاسها منتظرند
من همینجا تنها خواهم ماند

" شعري از محمود مشرف آزاد تهراني "
گوینده :فرح ربیعی
تاريخ: یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 15:0

آسمان آبی تر
آب آبی تر
من در ایوانم رعنا سر حوض

رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد

مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری

آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند

من اناری را می کنم دانه
به دل می گویم
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار
اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم
" شعر زیبایی از سهراب سپهری "

تاريخ: شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 10:1

ترجمه ترانه اي زيبا و دوصدايي از نيكول كيدمن و رابي ويليامز
http://www.4shared.com/mp3/Anlt6PWm/031_-_Something_Stupid_-_Robbi.html
حالا زمان آن است ...
كه فكركني وقت داري تا شبي را با من بگذراني ..
اگر براي رقص به جايي برويم ..
شايد شانسي باشد و تو نخواهي بروي ..
سپس به مكاني دنج مي رويم ..
يك يا دو نوشيدني ..
و آنگاه من با گفتن چيزي احمقانه مثل " دوستت دارم "
همه چيز را خراب خواهم كرد ...

درچشمانت مي خوانم ...
كه اين حرفهاي شب گذشته را چقدر حقير مي داني ...
و تنها يك راه براي رسيدن به تو هست ...
و آن " حقيقت " است ..
و اين ادراك ، هيچگاه چنين راستين نبوده ...
بارها سعي مي كنم تا راهي هوشمندانه بيابم ...
كه " حقيقت " را بازگو كند ...

اما با خود فكر مي كنم كه انتظار خواهم كشيد تا شبي ديروقت كه با تو هستم ...
زمان مناسبي است ...
و عطر وجودت مشامم را آكنده ....
ستاره ها سرخ رنگ مي شوند ....
و شبي چنان آبي رنگ ...
و آنگاه من با گفتن چيزي احمقانه مثل " دوستت دارم "
همه چيز را خراب خواهم كرد ....

تاريخ: یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 21:13
سرشارم
از شعرهای نچیده
روزهای نیامده
اتوبوس هایی مملو آدمیانی که به تعطیلی میروند
قلبی که روی دست بهار مانده است
کفهای پر کشیده بر پر مرغانی که به سمت شمال می روند
سرشارم از شکایت سنگها وقتی که در ترنم رودخانه ترک می
خورند
سرشارم از برف، از ترنم انگور، نور
و در انتظارم
از بُن تاریکی آفاقم را روشن کنی
من برخیزم
و در درخشش روزی دیگر
باقی زندگی را پی گیرم
" شعری از مجموعه رسم کردن دستهای تو شمس لنگرودی "
تاريخ: پنجشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 0:29
When everything has left you,
you are alone...
when you`ve left everything behind,
there`s SOLITUDE
هنگامی که همه تو را ترک می کنند ...
تنهایی ..
هنگامی که تو همه را پشت سر می گذاری ..
در خلوتی ...
برای زیستن دوقلب لازم است
قلبی که دوست بدارد،قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند،قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید،قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من،قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دستهایم نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم
انسانی در کنارم،آیینه یی در کنارم
تا در او بخندم،تا در او بگریم
کنار من قلبت آیینه یی نبود
کنار من قلبت بشری نبود...
" شعر بدرود از احمد شاملو "
تاريخ: چهارشنبه سوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 10:17

سری داره پر از قصه عمه سو
دلی
داره دلّادَلّ ِ غُصه عمه سو.
شبای
تابسّون
جلو
خونه رو ایوون
بچه
سیاپوسی رُ میچسبونه به سینهش و
براش
قصه میگه عمه سو.
بردههای
سیا
که
زیر تیغ ِ آفتاب کار میکنن،
بردههای
سیایی که
تو
دل شب ِ خیس ِ شبنم راه میرن و

بردههای سیایی که
رو
کنارههای رودخونهی پُر خروش آوازای غمناک میخونن،
خودشونو
سینهخیز
قاتی
صدای پیر ِ عمه سو میکنن،
خودشونو
سینهخیز
قاتی
ِ سایههای تاریکی میکنن
که
همین جور میگذره و میگذره

از دل ِ قصههای عمه سو.
بچه
تاریکه سراپا گوشه.
میدونه
راس راسَکییَن قصههای عمه سو،
میدونه
هیچ وَخ قصههاشو
ا
زهیچ کتابی درنمیاره عمه سو،
بلکه
تموم قصههاش
راسّ
از زندهگی ِ خودش مایه میگیره عمه سو.
تو
شب تابسّونی
بچه
تاریکه، تو سکوت
دل
سپرده به قصههای عمه سو.
" شعري از لنگستون هيوز با ترجمه شاملو "
تاريخ: پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 13:2
آسمان آغوش باز کرده امروز ...
تا همه بغضهای ما را ببارد بر این خاک سرد سخت ...
بغضهای دلتنگی ..
برای روزهای خوب سرخوشی و بی خیالی ...
پریدن داخل ماشین و پا گذاشتن روی گاز و فکر نکردن به پدال ترمز ..
لغزیدن در جاده های آشنا ...
دل سپردن به باد و چشم بستن و رفتن ..
پیچهای دوری و فاصله را یکی پس ار دیگری پشت سر گذاشتن ..
غرق شدن در ملودیهای خاطره ..
یاد کردن از همه آنها که در جاده زندگی با تو بوده اند ..
همه آنها که بخشی از تابلوی زندگیت را نقاشی کرده اند ..
به عشق ...
محبت ....
دوستی ....
همراهی ....
و همدلی ...
شعری بسیار زیبا از اردلان سر افراز ..
ملودی حسن شماعی زاده ..
و صدایی همه لطافت ...
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نمه بارون پشت شیشه هاست
لحظه شبنم و برگ گل یاس
لحظه رهاییه پرنده هاست
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
تو خود عشقی که شوق موندنی
غم تلخو گنگ شعرای منی
وقتی دنیا درد بی حرفی داره
تویی که فریاد دردای منی
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
دستای تو خورشیدو نشون میدن
چشمای بستمو بیدار می کنن
صدای بال پرنده رو لبات
تو گوشام دوباره تکرار می کنن
زندگی وقتی که بیزاری شده
روز و شبهاش همه تکراری باشه
شاید عشق برای بعضی عاشقا
لحظه بزرگ بیداری باشه
عشق لالایی بارون تو شباست
نم نمه بارون پشت شیشه هاست
لحظه عزیز با تو بودنه
آخرین پناه موندن منه
تو خود عشقی که همزاد منی
تو سکوت منو فریاد منی
http://iranskin.majiddownload.com/90-1/1411419253.mp3
تاريخ: سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 9:59

مي شود همه عمر ...
چشم بر افقي دور ....
تكيه زد به گرماي خيالي ..
آنقدر نزديك و آنقدر دور ...
انگار كه ميان دستانت ..
دستانش ..
نفسهاي گرمي ...
كه پل مي زند ...
به همه فاصله هايي كه هست و نيست ..

جويباري از محبت ...
كه از روي پلكهاي بسته مي لغزد ...
تا همه وجودت ...
و شعله اي بر پا مي كند ...
كه هرگز از ياد نبري ...
معجزه عشق را ...
كه من را ما مي كند ...
با آرزوي بهترينها براي شما عزيزان ...
كه مي دانيد ...
كه براي دوست داشتن هرگز دير نيست ...

ترانه " مست چشات "
با صداي گرم ابراهيم حامدي ..
و شعر بي بديل خانم مهين آباداني ...
و ملودي پر خاطره آقاي فريد زولاند ....
اون دوتا مست چشات
منو خوابم میکنه
ذره ذره اون نگات
داره آبم میکنه
داره میمیره دلم
واسه مخمل نگات
همه رنگی رو شناختم
من با اون رنگ چشات ....

مثل یک رویای خوش
پا گرفتی تو شبام
از یه دنیای دیگه
قصه ها گفتی برام ....
هنوز از هرم تنت
داره می سوزه تنم
از تو سبزه زار شده
خاک خشک بدنم ....

دستای عاشق تو
منو از نو تازه ساخت
دل نا باور من
جز تو عشقی نشناخت ....
داره میمیره دلم
واسه مخمل نگات
همه رنگی رو شناختم
من با اون رنگ چشات ....
http://www.4shared.com/mp3/72lspnkd/Ebi_-_Maste_Cheshmat.html
تاريخ: یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 8:46

یکشنبه گنجه ی بزرگی است با جامه ی زمستانی.
یکشنبه بوی نفتالین و حکیم می دهد.
شکل چتر بسته ای را دارد بر دالان فرش شده با کاشی ها.
یکشنبه عصر، مردم بلند تر حرف می زنند.
یکشنبه عصر، تند تر گام برمی دارند
یکشنبه شب، بلند تر می خندند

شاید از این رو که نفهمند هیچ چیز برای گفتن ندارند،
از این رو که نشنوند که گام بردارند
از این رو که ندانند که هیچ چیز برای خندیدن ندارند.
اما پسوماس پیر چیزهایی برای گفتن دارد،
او می تواند از درخت های افتاده تاب وبلم بسازد
او می تواند با نخودهای خشک فال بگیرد
او می تواند از گیس های ذرت سخن بگوید، از پرندگان وسال ها سخن بگوید
حتی از سایه ی گوساله در غروب خورشید
یا هم از کفش هایش که می آویزد بر شانه اش
تو گویی که قصد سفری دراز دارد.
پس من پی می برم که هیچ چیز نمی دانم
که قلم انداز و با شتاب و بی تشخیص شعر نوشتن شایسته نیست
چون که نیاموخته ام راهی هموار بسازم
تا که پسوماس پیر بتواند بر آن گام بردارد
بی هراس از ضایع شدن کفش هایش
" شعري زيبا از يانيس ريتسوس با ترجمه فريدون فرياد "
پي نوشت :
براي دوستان خوبي كه هوشمندانه و با دقت به پستها توجه مي كنند ...
موسيقي ويلاگ از آثار جاودان آهنگساز مشهور يوناني تئودوراكيس است ...
كه براي فيلم " حكومت نظامي " ساخته است...
و تصاوير هم مربوط به دهكده gökçeada در يونان است ...
تاريخ: چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 21:54
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد.

ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
"شعر زیبای سهراب سپهری با دکلمه خسرو شکیبایی "
تاريخ: دوشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 8:48

كنارم نشسته است ...
ديروقت است و هوا سرد و گرماي آتش شومينه دلچسب ...
آلبوم عكسهايم را ورق مي زند ...
قد كشيده و خطوط چهره اش روز به روز مردانه تر مي شود ...
نگاه قهوه اي كنجكاوش را به من مي دوزد ...
مادر ..!
هيچ وقت از زندگي كه داشته اي پشيمان شده اي ؟!....
نگاهم از ميان شعله هاي آتش همه زندگيم را در كسري از ثانيه ورق مي زند ....
نه عزيزم ...
هرگز ...
چرا كه هرچه دلم خواست انجام دادم ...
هرچه دلم خواست ....
شعري زيبا از اردلان سرافراز ...
با ملودي بي بديل فريد زولاند ...
و صدايي همه لطافت ...
اگر دیوانگی کردم دلم خواست ز خود بیگانگی کردم دلم خواست
اگر که اعتماد چشم بسته به خصم خانگی کردم دلم خواست
اگر تا اوج خودسوزی پریدم نظر کرده به بال عشق بودم
اگر لب تشنه از دریا گذشتم به دنبال زلال عشق بودم
به غیر از من خود خوش باور من کسی منت نداره بر سر من
كسی حال مرا هرگز نفهمید دلیل گریه هایم را نپرسید
گناه عالمی را بردم از یاد گناهم را کسی بر من نبخشید
کسی بر حلقه این در نکوبید من و شب پرسه های تلخ تردید
در آن دریای بی پایان ظلمت صدای یار بیداری نپیچید
در آن تنهایی بی رحم و ممتد به دلداری کسی از در نیامد
من تنهای من تنها کسی بود که هر شب در اتاقم پرسه میزد
اگرچه از شما خانه خرابم دچار یاوه های بی جوابم
به خود اما به آنهایی که باید بدهکاری ندارم بی حسابم
پشیمان نیستم از آنچه بودم پشیمان نیستم از ماجرایم
همین هستم همین خواهم شد از نو اگر بار دگر دنیا بیایم
http://www.4shared.com/mp3/G6jHZmC8/Delam_Khast__WikiSeda.html
تاريخ: یکشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 13:35
/**/
پنجره اتاقم ...
شاخه هاي عريان و خيس درخت همسايه را قاب گرفته ...
برفهاي ريز و كوچك مي رقصند و مي چرخند و هياهو مي كنند ..
ميان ساختمانهاي خاكستري خسته و فرتوت ...
پسرك بيني به شيشه ها چسبانده ...
و چشمهايش با دو كبوتر كوچك پشت پنجره سخن مي گويند ...
موسيقي مي نوازد ...
او برايشان شعر مي خواند ...
و كبوترها نگاهش مي كنند ....
..........
نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیموی گس
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور !
حالا از همه اینها گذشته ، بگو
راستی در آن دور دست گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می نگرد !؟
می توانم کنار تو باشم و
باز بی آواز از راز این همه همهمه بگذرم
من از پی زبان پوسیدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب این همه زمستان لنگر نشین
هی بهار بهار برای باغ بابونه آرزو می کنم
حالا همین شوق بی قیمت و قاعده
همین حدود رویا و رفتن از پی نور ، ما را بس
تا بر اقلیم شقایق و خیال پروانه پادشاهی کنیم .
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما !
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم !
از خانه که می آئی
یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است !
" بخشهايي از شعر بلند و زيباي سيد علي صالحي "
اين روزها جشنواره فيلم است ..
و من در خيابانهاي شهر صداي آن عزيز رفته را مي شنوم كه مي گفت :
«مردم بدون من، همیشه مردماند؛ من اما بدون مردم، مُردهام.»
دلم برايش تنگ شده است ..
براي آن صداي گرم خشدار با طمانينه ...
براي آن چشمها كه يك دنيا حرف داشت با آدم ..
براي همه نقش آفريني ها كه بازي نبود و خودش بود و دلش بود و هنرش ....

" فايل دكلمه شعر با صداي خسرو شكيبائي عزيز "
http://www.4shared.com/mp3/cVLrn_5I/2-Soraghe-Sher-Miravam2.html
تاريخ: جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 8:40
گاهی عشق ..
لحظه همگامی است در لطافت صبح ..
و سخن گفتن از خاطره چیدن دزدانه میوه از باغ همسایه ...
و گرمای بودنی ..
که امید می دهد ..
گاهی عشق ..
یک لیوان شیر گرم است ..
در فنجان سپید کوچک ..
و کسی که هنوز به یاد دارد ..
که قهوه را تلخ دوست میداری
و شیر را با طعم عسل ..
گاهی عشق بغضی است ..
که حتی با خدایت قسمت نکرده ای در نماز روزانه ..
و او می گوید ..
خوب می داند ...
گاهی عشق ..
خیلی ساده ..
خیلی زیباست ....
تاريخ: دوشنبه دهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 10:7

La Alegria
شادي ..
مي نوشم و مي نوشم و مي نوشم ...
تا تو را از ياد ببرم ...
مي خوايم و مي خوايم و مي خوابم ...
تا به تو نينديشم ...
لعنت بر اين جهان ...
كه زنده بودنم ، تاوان گناه دوست داشتنت است ...
لعنت بر تو ..
بگذار بروم ..
مي گويمت كه زندگي برايم هيچ است ..
و اين همه به خاطر توست ...
كه شبهايم همچون روزها سرشار از تنهائي است ..
آه .. پروردگارا ..
ياريم كن تا اين عشق را در قلبم مدفون كنم ..
خداي مهربان .. نجاتم ببخش ..
در جاده هاي اين جهان ...
تنها راه مي سپارم ..
و ديگر مرا رمقي براي جنگيدن نيست ...
باورم بود كه عشقت درمان دردهايم خواهد شد ...
اما دردم ...
عظيم و عظيمتر شد ...
اي همه زندگيم ! ..
تو را براي هميشه ترك مي كنم ..
اما از ياد مبر ...
كه من مردي هستم كه براي تو زنده هست ..
و ترانه زندگيم را ..
هديه اي جاودانه مي سازم و به تو تقديم مي كنم ..
تا آن زمان كه مرگم فرا رسد ...
پي نوشت :
ترجمه ترانه اي از ياسمين لوي ...
http://www.4shared.com/mp3/08_h7OI-/Yasmin_Levy_-_La_Alegria.html
تاريخ: شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 8:50

امروز خاكستري را دوست داشتم ..
در ميان آبي نقره اي ..
با حاشيه اي از طلائي ملايم ..
و نسيمي خنك ..
كمي عطر كاج ..
كمي بوي سرو ...
آسفالتهاي ترك خورده خيس ...
نفسهاي تند ..
و قدمهاي دير ...
پي نوشت : صداي زيباي خانم هريس الكسيو
http://www.4shared.com/mp3/8oW4focr/haris_alexiou_-_to_kima__yapra.html
تاريخ: جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ ساعت: 17:47
چند سال پیش ...
چند ماه پیش ...
چند دقیقه پیش ...
آخرین بار کی بود ؟!
عزیزی که هست ..
که دوستش داری ...
که امید زندگیت هست ..
که هنوز نگفته ای ..
نخواسته ای ..
یادت نمانده شاید ..
برای گفتن " دوستت دارم " ..
گاهی خیلی دیر است ...
....
من عاشقت بودم
تموم این سالها
از اولین دیدار
تا به همین حالا
من عاشقت بودم
از متن پروانه
از اولین فصل
نگاه دزدانه
حالا تو اینجایی
این کار تقدیره
می دونی که قلبم
دور از تو می میره
حالا تو بعد از اون
دوران اشک و درد
کنار من هستی
کی فکرشو می کرد
کی فکرشو می کرد عاقبت کارو
بعد از یه عمر حسرت این همه دیدارو
.....
تاريخ: سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ ساعت: 16:36
باد ها در گذرند
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند
محمود مشرف آزاد تهرانی(م.آزاد)
دكلمه شعر با صداي خانم فرح
ربيعي و موسيقي آقاي كيوان ساكت
http://www.4shared.com/mp3/Y8O0LXtj/farah-M-Azad-K-saket.html
تاريخ: شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۰ ساعت: 19:52
در این غوغای هرچه دلتنگی ...
در این دل آشوبه هر روزه از هر آنچه هست و هر آنچه خواهد شد ...
دل سپرده ام به طاق بلند سر انگشتان رفاقتت ...
و نوازشی که خنکای همدلی اش ...
مرهمی است ...
بر این بی تابی جانسوز ...
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا تاقم میکنه
تو بزرگی مث شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب
خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازهی روزـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی:
اون ململ مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قلهی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا تاقم میکنه
" شعری زیبا و جاودانه از شاملو
و اجرای لطیف خانم سپانلو "
http://www.4shared.com/mp3/5A43pP4d/Shahrzad_Sepanlou_-_Man_o_To_D.html
تاريخ: جمعه بیست و سوم دی ۱۳۹۰ ساعت: 23:0
هنگام که
تو باشی
تو باشی
و تو باشی
و چهار دیوار تنگ
بی همراه و همدم
بی هر آنچه در این جهان فانی به آن چنگ زده بودی
بلکه توجیهی و توضیحی بر مدار زندگیت باشد
تو و چند دمی
و وجودی و الاهی که از نفسی که فرو می بری به تو نزدیکتر است
و دیگر هیچ
دست دراز کنی به تمنای مهرش
و توجهش
که اگر باشد و بخواهد
همه هیچند و تو همه چیز
چشم فرو ببندی و دل بگشایی
و روح از کالبد وجوت آزاد کنی
تا در این بی منتهای قادر هستی
حقارت و پستی از یاد ببری
و بزرگی و عزت را شکوفا ببینی
.................................................
دلت را خانهٔ مـا کن، مصفّـا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من
اگر گم کردهای ای دل، کلید استجــابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من
بیفشان قطرهی اشکی که من هستــم خریدارش
بیاور قطرهای اخــلاص، دریـــا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ
درِ این خانه دق البـاب کُـــن واکردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجـابت میکنم آنی
طلب کن آنچه میخواهی، مهیّـــا کردنش با من
بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را
بیاور نیک وبد را، جمـع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن
غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من
به قـرآن آیهٔ رحمت فـراوان است ای انسان
بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت
تو توبه نامه را بنویس، امضـا کردنش با من
شعر زیبائی از استاد محمد حسن فرحبخشيان متخلص به ژوليده نيشابوري
و صدای گرم محسن چاووشی
در این شب عزیز و اربعین امام مظلوم التماس دعای بسیار
تاريخ: پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۰ ساعت: 10:51
بنشينيم و بينديشيم
اين همه باهم بيگانه
اين همه دوری و بيزاری
به کجا آيا خواهيم رسيد آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با اين دلهای پراکنده؟
جنگلی بوديم
شاخه در شاخه همه آغوش
ريشه در ريشه همه پيوند
وينک، انبوه درختانی تنهاييم
مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است
کز قفس در نگشاديمش
و به عذری که فضايی نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده، هوايی نيست
ره پرواز نداديمش
هستی ما، که چون آيينه
تنگ بر سينه فشرديمش از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟
دشمنی دلها را با کين خوگر کرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهی به ستوه آمد
ای دريغا که دگر دشمن رفت از ياد
وينک از سينه ي دوست
خون فرومی ريزد
دوست، کاندر بر وی گريه انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتش؟ بيگانه ست
و سرايی
که به چشم انداز پنجره اش نيست درختی
که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ
زندانست
من به عهدی که بدی مقبول
و توانايی دانايی است
با تو از خوبی می گويم
از تو دانايی می جويم
خوب من! دانايی را بنشان بر تخت
و توانايی را حلقه به گوشش کن
من به عهدی که وفاداری
داستانی است ملال آور
و ابلهی نيست دگر، افسوس
داشتن جنگِ برادر ها را باور
آشتی را
به اميدی که خرد فرمان خواهد راند
می کنم تلقين
وندرين فتنه بی تدبير
با چه دلشوره و بيمی نگرانم من
اين همه باهم بيگانه
اين همه دوری و بيزاری
به کجا آيا خواهيم رسيد آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با اين دلهای پراکنده؟
بنشينيم و بينديشيم
" با یادی از هوشنگ ابتهاج و صدای گرمش و دکلمه زیبایش "
شعری از هوشنگ ابتهاج به نام " بنشنیم و بیندیشیم " با صدای خود شاعر در اینجا بشنوید
تاريخ: دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت: 20:23
این روزهایمان را ...
با شانه های خسته ...
روی سنگفرش خیابان نقش می گذاریم ...
در سرمای نبود مهر و دوستی و صداقت ...
بلکه ...
فقط کمی دورتر ...
کمی دیرتر ..
در آن چهار دیوار دوست داشتنی کوچک گرم ...
دستی بر شانه هایت بنوازد به مهر ...
و نجوایی ..
که بگوید ...
هستم ...
و دوستت می دارم ...
التون جان و ترانه WHISPERS
دوباره مرا با آن نگاه وحشی ات بنگر ...
هرچیزی را به من وعده کن ..
مگر شبی سرد و آبی رنگ ..
که همچون تکه های یخ در کریستال تراش خورده برخود می لرزد ...
و ذوب شده در آغوش نگاهی مجنون ...
نجوا و نجوا و بازهم نجوا ...
همچون دروغی در واپسین دم ...
انگشتانی که می لغزند و می خراشند وجودت را ..
نوای مبهم ناقوسها با طنینی خالی ...
و لبخندی دور ...
قاب شده در میان لبهایی نرم و مرطوب ...
با نجوا و نجوا و باز هم نجوا ...
و نجوای دروغهایت ...
آرامش دیگران است و آزار من در شباهنگام ...
نجوا همچون بادی سرد و جانسوز ...
بهشت را برای عاشقان نگاه می دارد و مرا تنها می گذارد ...
با نجواهایت ... نجواها و نجواها ...
http://www.4shared.com/mp3/DCaqcp3G/03_Whispers.html

تاريخ: شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ ساعت: 13:14
اين ترانه " استينگ " را يك جور خاصي دوست مي دارم ...تركيب صداي مخملين نجوا گونه اش ...و اين اشعار كوتاه آهنگين ...كه تصويري از همه جهان را در كادر خود مي گنجاند ...ما .. و اين كره آبي رنگ دوست داشتني ..و همه آنچه ماوراء ما است ..و نمي دانيم ...و نمي ببنيم ....و چقدر در برابرش شكننده ايم ... FRAGILE " "
اگر خون آن هنگام كه تازه و فلز گونه است جريان يابد ...خواهد خشكيد در رنگهاي شامگاهي خورشيد ..
باران که فردا ببارد ...لكه ها را خواهد شست ..اما ..هماره ...چيزي انتهاي ذهنمان باقي مي ماند ..شايد اين همان آخرين راهكار باشد ..براي اثبات فلسفه زندگیمان ..كه خشونت هيچ به همراه ندارد ..و هيج نتواند شد ...براي همه آنها كه در جوار ستاره اي خشمگين به دنيا آمده اند ...مبادا كه از ياد ببريم ...تا چه اندازه شكننده ايم .. آه ...و در باراني كه خواهد باريد ...همچون فروريختن اشكهاي يك ستاره ... آه ..و باران خواهد گفت ..تا چه اندازه شكننده ايم ..
http://www.4shared.com/mp3/FZs81wND/sting_-_fragile.html
تاريخ: پنجشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت: 12:31
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشۀ آشفتۀ ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزۀ کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخۀ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام و هماغوشی در اوراق کهنۀ یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه ميدانند
همه ميدانند
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظهء نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند
/**/
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهوده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند
http://www.4shared.com/mp3/u2Y4y_zM/fath_bagh.html
" با شعري زيبا از فروغ فرخزاد ...
و به ياد او كه همه احساس بود و زيبائي و زنانگي "
تاريخ: جمعه نهم دی ۱۳۹۰ ساعت: 21:36
عطر وجودت را به یاد می آورم ...
و طعم لبانت را از خاطر برده ام ...
و این بار ...
زندگی ام شادمانه است ...
و چنین ام من !!!...
سپاست می گویم برای هر آنچه به من بخشیدی ...
سپاس برای آنکه دوستم داشته ای ...
و این خیال نیست ..
تو گواه منی ...
برای آنکه چنین ام من ...
بگو چه هستی ...
که فراموشت نتوانم کرد ...
تماشا کن .. تماشا کن ... دخترکم ...
خونی را که از روحم جاری است ...
پرودگارا !! ...
Me Voy
Quiero olvidar el aroma de tu cuerpo
Quiero olvidar el sabor de tus labios
Quiero tener, por una vez,
una vida feliz
Por eso, me voy...
Gracias por todo lo que me diste
Gracias por amarme
Pero no tengo ilusión
Que tú eres mi razón
Por eso, me voy...
Dime qué es lo que tienes
Que yo no puedo olvidarte
Mira, mírame, mi niña
Mira que mi alma sangra
Ayayay...
ترانه ای بسیار زیبا با صدای جادوئی یاسمین لوی ...
http://s1.picofile.com/file/6598966796/Yasmin_Levy_Me_Voy.mp3.html
تاريخ: سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ ساعت: 16:30
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبانست
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند،
كه ره تاريك ولغزانست
و گر دست محبت سوي كس يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛
كه سرما سخت سوزانست
نفس، كزگرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم
زچشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين؟
هوا بس ناجوانمردانه سردست…آي….
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را پاسخ گوي، در بگشاي!
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست،
صدائي گر شنيدي، صحبت سرما و دندانست
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گوئي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستانست
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود، پنهانست
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسانست
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستانست
" شعری از مهدی اخوان ثالث با صدای گرمش که یادش و خاطره اش همیشه جاودان است "
تاريخ: شنبه سوم دی ۱۳۹۰ ساعت: 8:34
خبرت هست ؟
که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
" غزلي زييا از امير خسرو دهلوي "
پي نوشت :
تصوير وبلاگ يكي از آثار بسيار زيباي استاد فرشچيان است
تاريخ: پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ ساعت: 13:44
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی میبارد....
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد....
" قسمتی از شعر بلند خانم فروغ فرخزاد "
تاريخ: یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 14:21
پُل راه آهن
یه آواز غمناکه تو هوا
پل راه آهن
یه آواز غمناکه تو هوا
هر وخ یه قطار از روش رد میشه
دلم می گه سر بزارم به یه جایی
رفتم یه ایستگاه دل تو دلم نبود
رفتم به ایستگاه دل تو دلم نبود
دُمبال یه واگن باری می گشتم
که غلم بده ببرتم یه جایی تو جنوب
آی خدا جونم
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
واسه نریختن اشکامه که این جوری
نیشمو باز می کنم و
می خندم
" لنگستون هيوز با ترجمه شاملو "
پي نوشت :
موسيقي وبلاگ دو نوازي ساز دهني است از
Steve Wonder and Burt Bachararch /**/
http://www.4shared.com/audio/Y9Gi8Y_F/Steve_Wonder_-_Burt_Bacharach-.html
تاريخ: جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 21:45
چه می گذرد در دلم، که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم، که قلقل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم، که جر جر طوفان بند شده در گلویم می لرزد
سراسر نامها را گشته ام و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است و من به چراغ نامت محتاجم
طوفانهایی سر چهارراه ایستاده اند و انتظار مرا می کشند و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را سمت خانه تو گیج کرده ام، گل آفتاب گردان ونگوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است، که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه می گذرد در کتابم که درختان بریده بر می خیزند، کاغذ می شوند تا از تو سخن بگویم
چه می گذرد در سرم که در نوک پا قدم بر می دارند، ببر و خدا در خیالم
فراموشت کرده ام، ای نور دسته دسته که برهم می گذارند و تو را می سازند
ماه سیاه، که پیشانی داغت را برف شسته است
اقیانوس عاشق، که در پی قویی کوچک روانه رود می شوند
از یادت برده ام همچون چاقویی در قلب، همچون رعدی تمام شده در خاکستر شاخه هایم
چشمها، دهان، دندانها، گونه ها
با کلماتم تو را می سازم
می گویم منم، نگاه می کنی
خاموشی، خاموش
" شمس لنگرودی "
تاريخ: سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 8:31
باد پَرسه میزند،
تا نان را، از منقار تُرد گنجشکان بِرُباید.
دختران شالیکار پنهان می کنند، دلهاشان رادر سبد چای!
و ما همچنان، از مُردگان پیر، غولهای جوانی میسازیم !
و غولهای جوان را، به قامت مُردگان پیر، کوچک میکنیم …
تا همسنگ گور شود .
باد، پرسه میزند،
ماه چکه میکند از گلوی گنجشک،
و من،
گریهام میگیرد …
در این جغرافیای خستهی بلاتکلیف،
که دامن پُرخارش را
تا آخر دنیا کشیده است.
گریهام میگیرد،
نه برای رفتار متروک عقل،
یا روزنامههای عصر،
یا جمعههای دیوانه،
برای تنهایی
تعمید
دانایی
عشق
شادمانی از کف رفته!
برای ماهیها
با آن پوست پولک پولکشان
که به رودخانه نیامدند.
و برای هر آنچه، به زندگی پیوندمان میدهد.
حالا تو، سبب گریهی مرا میدانی،
و می دانی که هیچ چیز به قدر خندههای تو،
نوزاد ماهیها،
و گلی که به سپیده دمی میشکفد، خوشبختم نمیکند …
شعر زيبايي از محمدرضا رحمانی با صداي خودش
" از آلبوم دلواپس تو نيستم "
http://www.mediafire.com/?0z5y2wdhqlm
تاريخ: چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 12:8

مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد ؟
در زیر آسمان
هرگز لبت تپیدن دل را
چون برگ در محاوره باد
بوده ست ترجمان ؟
ای آنکه غمگنی و سزاوار
در انزوای پرده و پندار
جوبار را ببین که چه موزون
با نغمه و تغنی شادش
از هستی و جوانی
وز بودن و سرودن
تصویر می دهد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های کوته دیوار
زان سوی بیدها و چناران
انک شمیم صبح بهاران
بهتر همان که با من
خود را به ابر و باد بسپاری
مثل درخت در شب باران
.......................................................
" شعری زیبا از دکتر شفیعی کدکنی "

تاريخ: سه شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 17:13
آمدم ای شاه ، پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حَرمَت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده
" تصنیفی زیبا از استاد محمد علی کریمخانی به نام قطعه ای از بهشت "
http://parsaspace.com/files/9797758884/?c=683
تاريخ: چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 13:55
چه فرقی میکند کرواتم را از کجا ببندم ...
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
بلیتت تو را دست دست میکند
آرژانتین میشوی
وسط تهران!
ریل میکشی دور خودت .... که تاب دیگران را نداری ...
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند ...
حتی دستهایی ... که لای مو های تو جا گذاشته ام ...
من از تو میگذرم
شبیه یک جنس غیر قانونی از مرز های خیس تنهایی.
خودت را به رخ تنهایی من بکش
به رخ ریل هایی که دل خوشی از قطار ها ندارند ....
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند
که ریل ها ... دور برگردان ندارند! ...
خط میکشم دور خودم
که تاب پشت خط ماندن ،
حرف های تو با دیگری را ندارم!
دیگری کرواتش را از هر کجا ببندد
بوی دستهای تو را میدهد ...
دیگری
شب ها تو را به اسم کوچک صدا میزند ...
.
.
.
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
مسافری که خودش را دست بلیتش می سپرد ....
و تنها زنگ میزند که بگوید :
عزیزم ... قرص ۱۲ شبت را فراموش نکن!
شعر : هومن شریفی
تاريخ: جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 9:0

دشت هایی چه فراخ
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد
در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند …..
پی نوشت :
در این صبح زیبای برفی با یادی از سهراب سپهری عزیز ....
و برد شیرین تیم والیبال کشورمان ...
و عطر چای تازه دم با دارچین و نان سنگک برشته و میز صبحانه ای آماده ..
برایتان روز تعطیل زیبایی را آرزو دارم ...
تاريخ: چهارشنبه دوم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 8:35
بی خبر رفت و از او نیامد
نامه ای نه،کلامی نه،پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم بدنبالش
ندیدمش به کوچه ای،به باغی نه
تا که غربت یار من در برگرفت
دل بهانه های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه ام خاموش شد
آتشم افسرد
غنچه های بوسه ام به رقص او پژمرد
باد یاد عاشقان را برد
باد یاد عاشقان را برد
***
سالها رفتند و من دیگر ندیدم
سرودی نه،قراری نه،بهاری نه
هفت شهر عشق را گشتم بدنبالش
از آن همه گذشته یادگاری نه
تا که غربت یار من در برگرفت
دل بهانه های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه ام خاموش شد
آتشم افسرد
غنچه های بوسه ام به رقص او پژمرد
باد یاد عاشقان را برد
باد یاد عاشقان را برد
باد یاد عاشقان را برد...
" ترانه اي ماندگار از فرامرز اصلاني "
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 8:56
نگاه کن
پرندگان زمستانی چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه در طراوت روحم نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم،
که آفتاب یخزده در رگهایم می خزد و در حرارت خونم پناه می جوید
دوستت دارم
اقیانوسها کنار جوی خانه تو زانو می زنند و رد قدمهای تو را می بویند
طوفانها به کناری می ایستند تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند تا طرح مردمکان تو را ببینند
دستی که تو را خلق کرده بود، تبعید شد از بهشت
چشمی که گریزت را دیروز سخن نگفت، تبعید شد از بهشت
تو راز بهشت را با خنده های درخشانت فاش کرده ای
ای طعمه زندگی!
بال ستاره های گم شده
تمشک غزل
طراوت شادمانی
بگذار بال در بال آفتاب غرق شده در افق به سوی تو پارو کشم
بگذار با ستاره های ذغال شده بر دو پاره ی آسمان بنویسم
خون تباه شده در گلوی پلنگ زخمی بودم من، که دام تو درمانم کرد
دهانت آشیانه شادمانی است
گلویت خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت دو سوره از یاد رفته بود که بر سر راهت یافتم
دکمه های پیرهنت خرده ریز ستاره هایی است،
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند و در کف من افتادند
ای ماهی یونس، جرقه بی انتها،
تو را ساعت سازی کور با من آشنا کرد، که راز زمان را نمی دید
و بالهای تو را دیدم من، که در آسمان ها می جنبید و انتظار شانه های مرا می کشید
بال نقره ای از صدف که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد
غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کردی
تلالوی جادوی
حلاوت صبح ستاره ی شسته
خدای تو بودم من
و تو را آفریدم تا سجده کنم در کنارت
" شمس لنگرودي "
تاريخ: سه شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 22:42
شبهای پاییز
شبهای بی قراری است
در خنکای معطر آسمانی خاکستری
میان پنجره باز که شهر خفته را قاب گرفته در نیمه های شب
شبهایی که آرزو می کنی
دستهایت فاصله ها را به هیچ بدل می کرد
و عطش را به شعله ای سوزان
...
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل مي كند.
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد.
***
اي شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني.
*****
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند
" شاملو "
تاريخ: جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 22:56

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخنمیگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخنمیگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
" احمد شاملو "
تاريخ: سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 8:50

پرده را كه كنار مي زني ..
دلت ضعف مي رود براي اين همه مهرباني سپيد آسمان كه مي بارد و مي بارد ..
شوق تماشاي برف و عطر نان برشته و چاي داغ پسرك را از خواب پرانده ...
ماشين را در پاركينگ دفتر مي گذاريم ..
و پياده مي رويم تا مدرسه كه نزديك است ..
گونه هايمان گل انداخته از سرما و گلوله هاي رقص كنان سپيد دست مي كشد بر سرمان به لطف ..
مي خندد و آسمان را تماشا مي كند و چه عمقي دارد آسمان روزهاي برفي
انگار هزار طناب كشيده اند از زمين به آسمان با گره هاي بسيار ..
اين عطر پاك سپيد بي بديل روح را تازه مي كند ..
زندگي رسم غريب خوشايندي است ..
شادي ميان غم و غمها ميان شاديها و رود خروشان زندگي كه مي رود و مي رود ....
چقدر دلم براي اين شهر دود گرفته گرم و شلوغ تنگ شده بود ..
و راندن در جاده اي
كه نداني پشت پيچ بعدي چيست ...
شعر زيبايي از اردلان سر افراز
ملودي پر خاطره فريد زولان
و اجراي گرم و پر احساس داريوش
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی، خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی، اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی، تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش، فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خوابِ کمین است
در هر قدمت خاک هر شاخه سر دار
در هر نفس آزاد هر ثانیه صد بار
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش فکر خطر باش
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چو شدی تشنهترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش، فکر خطر باش
دانلود آهنگ حادثهتاريخ: جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 22:27

وقتي كه من بچه بودم
پرواز يك بادبادك
مي بردت از بام هاي سحر خيزي پلك
تا
نارنجزاران خورشيد
آه
آن فاصله هاي كوتاه
وقتي كه من بچه بودم
خوبي زني بود
كه بوي سيگار ميداد
و اشكهاي درشتش
از پشت آن عينك ذره بيني
با صوت قرآن مي آميخت
وقتي كه من بچه بودم
آب و زمين و هوا بيشتر بود
و جيرجيرك
شبها
در متن موسيقي ماه و خاموشي ژرف
آواز مي خواند
وقتي كه من بچه بودم
لذت خطي بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پير رنجور
آه
آن دستهاي ستمكار مظلوم
وقتي كه من بچه بودم
مي شد ببيني
آن قمري ناتوان را
كه بالش
زين سوي قيچي
با باد مي رفت
مي شد
آري
مي شد ببيني
و با غروري به بيرحمي بي ريايي
تنها بخندي
وقتي كه من بچه بودم
در هر هزاران و يك شب
يك قصه بس بود
تا خواب و بيداري خوابناكت
سرشار باشد
وقتي كه من بچه بودم
زور خدا بيشتر بود
وقتي كه من بچه بودم
بر پنجره هاي لبخند
اهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند
آه
آن روزها گربه هاي تفكر
چندين فراوان نبودند
وقتي كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتي كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود
" شعری زیبا از اسماعیل خوئی "
http://uploadkon.ir/uploads/7c144d2bcdaf472b2d9804dd95fa53de.mp3
تاريخ: جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 11:55

نمي خواهم در باره اش چيزي بگويم .....
مي تواتم با نگاهي در چشمانت بگويم كه براي هميشه گريان نخواهي بود ...
و ستارگان آسمان برايت هيچ به نظر نمي رسند و آينه اي خواهند شد ...
نمي خوام در باره آن بگويم كه چگونه قلبم را شكستي ...
اما اگر اينجا بمانم ...
كمي بيشتر ...
اگر بمانم ..
مي خواهي به قلبم گوش فرا دهي ؟ .. واوو قلبم ...
اگر همواره تنها باشم ...
سايه ها ، رنگهاي قلبم را مي پوشانند ...
آبي براي اشكهايم ...
و سياه براي كابوسهاي شبانه ...
و ستارگان آسمان برايت هيچ به نظر نمي رسند و آينه اي خواهند شد ...
نمي خواهم بگويم كه چگونه قلبم را شكستي ...
اما اگر اينجا بمانم ...
كمي بيشتر ...
اگر بمانم .. نمي خواهي به قلبم گوش فرا دهي .. واوو قلبم ...
http:/
تاريخ: چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 22:54
آسان است برای من
که خیابانها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است
به درخت انار بگویم
انارش را خود به خانه ی من آورد
آسان است
آفتاب را
سه شبانه روز ، بی آب ودانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم
که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است
که چهچه ی گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم
آسان است برای من
به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد
برای من آسان است
به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم
آسان است نا ممکن ها را ممکن شوم
وزمین در گوشم بگوید (( بس کن رفیق ))
اما
آسان نیست معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته ای ...
" شمس لنگرودی "
پی نوشت :
تقدیم به دوستی که امشب یادش کردم و یادم کرد ...
تاريخ: چهارشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 0:28

وقتی آهنگساز شدم
واسه خودم یه آهنگ میسازم
در
باب طلوع آفتاب تو آلاباما
و خوشگلترین مقامارو اون تو جا میدم:
اونایی رو که عین مه باتلاقها از زمین میرن بالا و
اوناییرو که عین شبنم از آسمون میان پایین.
درختای
بلند ِ بلندم اون تو جا میدم
با عطر سوزنکای کاج و
با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و
با
سینه سرخای دُم دراز و
با صورتای شقایق رنگ و
با بازوهای قوی ِ قهوهیی و
با چشمای مینایی و
با
سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها.
دستای سفیدم اون تو جا میدم
با دستای سیا و دستای قهوهیی و دستای زرد
با دستای خاک رُسی
که
تموم اهل عالمو با انگشتای دوستیشون ناز میکنن و
همدیگه رم ناز میکنن، درست مث شبنمها
تو این سفیدهی موزون سحر ــ
وقتی آهنگساز شدم و
طلوع
آفتابو تو آلاباما
به صورت یه آهنگ درآوردم.
" شعری زیبا از لنگستون هیوز " با ترجمه به یاد ماندنی شاملو
تاريخ: جمعه بیست و دوم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 13:8
شعر زیبای آقای عباس صفاری
و ملودی بی بدیل آقای محمد اوشال ..
و صدای گرم جاوادنه فرهاد .....
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
کی میدونه تو دل تاریک شب چی میگذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غمه
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پابه پای سایه ها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
چراغ ستاره ی من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
توی خاک سرد قلبم بذر کینه میکاره
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینور و اونور میزنه
تو رگای خسته ی سرد تنم
ترس مردن داره پرپر میزنه
دلم از تاریکیها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
تاريخ: جمعه بیست و دوم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 12:6
بيش ترين عشق جهان را به سوي تو مي آورم
از معبر فريادها و حماسه ها
چرا كه هيچ چيز در كنار من
از تو عظيم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه اي ظريف و كوچك و عاشق است.
از براي تو مفهومي نيست
نه لحظه اي :
پروانه ايست كه بال مي زند
يا رود خانه اي كه در گذر است._
هيچ چيز تكرار نمي شود
و عمر به پايان مي رسد:
پروانه بر شكوفه اي نشست
و رود
به دريا پيوست
" شاملو "
تاريخ: چهارشنبه بیستم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 22:44
نیمی ، بهار هلهله زن ، توفانهای سرخوش
نیمی که نیامده بودی هنوز
و بوی نان کپک زده را میدهد .
ای زن
پرندهٔ معتکف در روحم !
انگور رهایی بخش !
نور خنک شده
ای زمین !
به من
بیست و چهار ساعت کامل ببخش
روز یخ زدهام را
در گرمای تنت آب کن
جرعه جرعه در گلوی این پرندهٔ بسمل بریز .
میآیی و چون چاقویی روزم را نصف میکنی
میروی
پارههای تنم
در اتاقم میماند .
" شعری بسیار زیبا از مجموعه 53 ترانه عاشقانه شمس لنگرودی "
تاريخ: پنجشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 23:23
تقدیم به همه آنها که ...
سبزی عشق را در کویر ...
باور دارند ....
مثل خارم رو زمین ، توی صحرا
تو مثل بارون تندی ، داری سبزم میکنی
اگه تنهام رو زمین ، توی
شبها
تو مثل ماه بزرگی که نگاهم میکنی
توی شنزارای خالی ، اگه بارون نگیره
نمیمونه خار تنها ، توی خشکی میمیره
چی بگم من تک و تنها ، وقتی
تاریکی میاد
توی تاریکی میترسم ، اگه مهتاب بمیره
مثل خارم رو زمین ، توی صحرا
تو مثل بارون تندی ، داری سبزم میکنی
اگه تنهام رو زمین ، توی شبها
تو مثل ماه بزرگی که نگاهم میکنی
توی شنزارای خالی ، اگه بارون نگیره
نمیمونه خار تنها ، توی خشکی میمیره
چی بگم من تک و تنها ، وقتی
تاریکی میاد
توی تاریکی میترسم ، اگه مهتاب بمیره
" ترانه بسیار زیبا
ی" خار " با صدای جاودان کوروش یغمائی "
تاريخ: چهارشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 19:13
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
وحرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
دردل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروزنیز روزمبادا
باشد!
وقتی تونیستی
نه هست های ما
چوانکه بایدند
نه بایدها...
هرروز بی تو
روز مباداست!
" شعری زیبا از قیصر امین پور "
تاريخ: سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 9:10

اومدم شبها رو باور نكنم
غصه نذاشت
اومدم غصه رو باور نكنم
شب نمي نذاشت
حالا باور بكنم يا كه باور نكنم
دردي درمون نميشه
كاري آسون نميشه
كوه غصه توي قلبم ديگه ويرون نميشه
مي تونست چشماي تو
شبها رو روشن بكنه
نذاره غم توي دل اين قده شيون بكنه
توي دل هيچ مي دوني
غم داره آواز مي خونه
اينو من ميدونم و
اين شب تاريك ميدونه
دل تو خنده تو چشماي تو دستاي تو
مي تونستن نذارن شبها رو باور بكنم
حالا باور بكنم يا كه باور نكنم
دردي درمون نميشه
كاري آسون نميشه
كوه غصه توي قلبم ديگه ويرون نميشه
مي تونست چشماي تو
شبها رو روشن بكنه
نذاره غم توي دل اين قده شيون بكنه
توي دل هيچ مي دوني
غم داره آواز مي خونه
اينو من ميدونم و
اين شب تاريك ميدونه
توي دل هيچ مي دوني
غم داره آواز مي خونه
اينو من ميدونم و
اين شب تاريك ميدونه
تاريخ: دوشنبه چهارم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 8:8

با تشكر از دوست گرامي " http://parand.se " ....
و مطالب ادبي و موسيقيايي اش كه دنيايي زيبايي و خاطره است ....
و صبح دوشنبه اي پاييزي مرا برد به كوچه باغ شعر آقاي " فريدون مشيري " ...
آخرین
جرعۀ این جام
همه میپرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن مینگری!؟
ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمیاندیشم.
من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را میشنوم
میبینم.
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقیست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!
از مجموعۀ «بهار را باور کن»
تاريخ: دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 15:11
امروز كامنتهاي دوستان مرا برد به ديار سهراب ...
" سهراب سپهري "
كه اشعارش هميشه شعله جانم بوده ...
و رنگهايي كه با كلمات مي پاشيد به بوم صفحه كاغذ ...
و قلم را كه برمي داشت و نگاه مي گذاشت كنارش و تصوير مي ساخت از كلمات ...
و خيالش مرا مي برد .... و مي برد ....
كمتر شاعري است كه اين ذوق در شعرش عطر بپراكند ...
شايد جون نقاش بود ...
و اهل كاشان بود ...
و زاده كوير ...
كه همه اينها كه باشي ، ديگر گريزي از جادوي دنياي خيالت نيست ...
خيالي به تميزي و پاكي " نقره " ....
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند
- نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
.....
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟
و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
" منظومه مسافر " سهراب سپهري
تصوير اين پست تابلوي " غروب " است اثر استاد سهراب سپهري .
تاريخ: شنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 22:40
شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی است
گل مهتاب لبخندی شب از جای شروع میشه که تو چشماتو میبندی
تورا آغوش میگیرم
تنم سریز رویا شه
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جاشه
تورا آغوش میگیرم
هوا تاریک تر میشه
خدا از دست های تو به من نزدیکتر میشه
زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاد
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمامه خونه پر میشه از این تصویر رویایی
تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی
" ملودی زیبا و شعر زیبا و صدای بی بدیل داریوش "
تاريخ: سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 11:52
تو همونی كه تو رویام تو رو من خواب می دیدم
تو چشات آسمون و آفتاب و مهتاب می دیدم
زلفاتو شب می خره تا توی اون لونه كنه
مث من صد تا دلو عاشق و دیوونه كنه
تو اونی ، همونی
از تو قلك چشات
سكه های رنگارنگ
می ریزه روی هوا
با صدای خنده هات
می شه از ستاره پر
آسمون رو سیا
تو اونی ، همونی
تو همونی ، اگه شب قصه بگی
چشم بی خوابمو پر خواب می كنی
تو همونی ، اگه با من بمونی
منو از آرزو سیراب می كنی
تو اونی ، همونی
از تو قلك چشات
سكه های رنگارنگ
می ریزه روی هوا
با صدای خنده هات
می شه از ستاره پر
آسمون رو سیا
تو اونی ، همونی
شعري زيبا از سعيد دبيري ..
و آهنگ از فريبرز لاچيني ...
و صداي بي بديل خانم سيمين غانم ....
تاريخ: دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 13:23
در باب مرگ ایگناسیو گفتهاند ....
لحظاتی پیش از آنکه برای آخرین بار در میدان حضور یابد خورشید ناگهان به سیاهی درنشسته بود...
آنگاه دستیاران گاوباز سایه بسیار عظیم کرکسی را دیده بودند بالگشوده....
که بر سرتاسر میدان گذاشته بود ...
و این حادثه را همچون اخطاری شوم از جانب سرنوشت تلقی کردند....
مربی پیر ایگناسیو، نیز هنگامی که او را تا دری که به میدان گشوده میشد، بدرقه میکرد ...
ناگهان وحشتزده بر جای ایستاد، چرا که بیسبب، بوی تند شمع سوخته در مشامش پیچیده بود....
اما به هیچ وجه نتوانست گاوباز را از حضور در میدان منصرف کند.....
این اثر شامل چهار پخش است، در چهار وزن، که یک سال پیش از مرگ خود لورکا، سروده شده ....
و متأثر از سنت مرثیهسرایی در اسپانیا است ...
و شايد «زیباترین شعری است که تا امروز در این زبان سروده شده» .....
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ .....
......
این تختهبندِ تن
پیشانیِ سختیست سنگ که رؤیاها در آن مینالند
بیآب مواج و بی سروِ یخزده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگانِ سایهروشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارکزاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس ! ـ چه پیش آمده است ؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریدهرنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است ! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقهی اشکهای برف،
خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.
چه میگویند ؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند ؟ آنچه میگویند راست نیست.
اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کُنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
اینجا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.
اینجا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستارِ دیدار آنانم من، اینجا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آنکه نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهیها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو ! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !
بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز میمیرد.
........
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچهگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چراکه تو دیگر مُردهای.
چراکه تو دیگر مُردهای
همچون تمامی مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچکس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را لطف تو را
کمالِ پختهگیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میمویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم
پي نوشت : با سپاس از وبلاگ http://1pezeshk.com
كه فايل اشعار را با صداي شاملو از او به امانت گرفته ام
تاريخ: جمعه یازدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 19:9
گوردن سامر یا استینگ خواننده سابق گروه پلیس و " شب مامی " خواننده مصری ...
روی اشعار زیبائی از استینگ ...
در سال 1999 ترانه ای را در آلبوم " brand new way " خواندند ...
که تلفیق بسیار زیبائی است از موسیقی غربی و نواهای عربی و جادوی " رز صحرا " ...
I dream of rain
I dream of
gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand
خواب باران می بینم
خواب باغهایی سبز در شنزار
و در میان درد و رنج , از خواب برمیخیزم
در رویای عشق به سر می برم و زمان, مانند پرنده ای از دستانم می پرد
I dream of
fire
Those dreams are tied to a horse that will never tire
And in the flames
Her shadows play in the shape of a man's desire
در رویای آتشم
رویاهایی که گویی تمام شدنی نیستند
و در میان شعله ها
سایه های او در راستای تمام خواسته های یک مرد, میرقصند.
This desert
rose
Each of her veils, a secret promise
This desert flower
No sweet perfume ever tortured me more than this
این رز صحرا,
در میان هر پرده اش, رازی نهفته است
این گل صحرایی .
تاکنون هیچ عطری مرا اینگونه شکنجه نکرده است
And as she
turns
This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns
I realize that nothing's as it seems
و همچنان که او میرقصد
حرکاتش همگام با منطق تمام رویاهایم است
این آتش می سوزاند
درمی یابم که هیچ چیز آنگونه که می نمایاند نیست
I dream of
rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand
I dream of rain
I lift my gaze to empty skies above
I close my eyes
This rare perfume is the sweet intoxication of her love
در رویای بارانم
نگاه خیره ام را به آسمان صاف می دوزم
چشمانم را می بندم
این رایحه ی بی مانند مرا مست و مجذوب عشق او میکند
با سپاس از وب لاگ
تاريخ: سه شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 10:50
با غزلي زيبا از استاد شهريار
و صداي گرم رشيد بهبودف
عيد فطر را به شما عزيزان صميميانه تبريك مي گويم
شب همه بی تو كار من شكوه به ماه كردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه كردنست
متن خبر كه یك قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه كردنست
چون تو نه در مقابلی عكس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه كردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میكنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه كردنست
ماه عبادتست و من با لب روزهدار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه كردنست
لیك چراغ ذوق هم این همه كشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه كردنست
غفلت كائنات را جنبش سایهها همه
سجده به كاخ كبریا خواه نخواه كردنست
از غم خود بپرس كو با دل ما چه میكند
این هم اگر چه شكوه شحنه به شاه كردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشكن كه راه من
رو به حریم كعبه لطف آله كردنست
گاه به گاه پرسشی كن كه زكوه زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه كردنست
بوسه تو به كام من كوه نورد تشنه را
كوزه آب زندگی توشه راه كردنست
خود برسان به شهریار ایكه درین محیط غم
بی تو نفس كشیدنم عمر تباه كردنست
روزه هجر شكستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی كردیم
تاريخ: یکشنبه ششم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 15:37
تملي معاك
ولو حتى بعيد عني في قلبي هواك
تملي معاك
تملي فبالي و فقلبي
ولا بنساك
تملي واحشني لو حتى بكون وياك
تملي حبيبي بشتاق لك
تملي عينيه تنده لك
ولو حواليه كل الكون
بكون يا حبيبي محتاج لك
تملي معاك
معاك قلبي معاك روحي يا أغلى حبيب
ومهما تكون بعيد عني
لقلبي قريب
يا عمري الجاي والحاضر
يا أحلى نصيب
تملي حبيبي بشتاق لك
تملي عينيه تنده لك
ولو حواليه كل الكون
بكون يا حبيبي محتاج لك
هميشه با تو هستم
حتي اگر ازمن دور باشی عشقت درقلب من وجود دارد
هميشه با تو هستم
هميشه در قلب و فكر من هستي
وهيچ وقت فراموشت نمی کنم
همیشه دلتنگ دیدنت هستم حتی وقتی که با توام
همیشه شورو شوق وجودت را دارم عزیزم
همیشه چشمانم تو را صدا می زند
حتی اگر تمام دنیا در اختیار من باشد
بازهم تنها به تو نیاز دارم عزیزم
همیشه با تو هستم
قلب من , وجود من همراه توست , ای گرانمایه ترین عشق
هر چه قدرازمن دورباشی
به قلب من نزديك هستي
ای گذشته و آینده من
ای زیباترین اتفاق زندگیم
همیشه مشتاق دیدنت هستم عزیزم
همیشه چشمانم اسم تو را صدا می زند
حتی اگر تمام دنیا در اختیار من باشد
بازهم تنها به تو محتاج هستم عزیزم
ترانه عاشقانه بسیار زیبا از خواننده مصری " عمرو دیاب " که شعر ترانه اش را نیز خود سروده ...
تاريخ: شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 0:23
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتای بیتابی میخوام
من از اون وقتای بیتابی میخوام
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز می کنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا
من میمونم و گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
ترانه سرا : فرهاد شیبانی
آهنگساز : فریبرز لاچینی
آواز : خانم سیمین غانم
لينك دريافت ترانه :
تاريخ: جمعه چهارم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 15:22
گُل گُلدونِ من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گُل شببو دیگه شب بو نمیده
کی گُل شببو رو از شاخه چیده؟
گوشۀ آسمون، پُر رنگینکمون
من مثِ تاریکی، تو مثل مهتاب
اگه باد از سرِِ زلف تو نگذره
من میرم گُم میشم تو جنگل خواب
گُل گُلدونِ من، ماه ایوونِ من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گُل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه
اما گُل خورشید، رو شاخههای بید
دلش میگیره
دره مهتابی میشه،اما گُل مهتاب، از برکههای آب، بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکُفه گُل از گُل باغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گُل گُلدونِ من، ماه ایوُنِ من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گُل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
کلام: فرهاد شیبانی
آهنگ: فریدون شهبازیان
ترانهخوان: سیمین غانم
| دانلود کنید " گل گلدون " |
تاريخ: سه شنبه یکم شهریور ۱۳۹۰ ساعت: 1:12
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه عاشقان تا سحر گاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری.
سروده ای از نصرت رحمانی از مجموعه " پیاله دور دگر زد "
تاريخ: جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۰ ساعت: 16:31
تا بود نشانی ز رخ یار ، علی بود
تا بود خطی از خط دلدار ، علی بود
تا بود خداوند جهاندار ، علی بود
آیینه ی دین ، مظهر دادار ، علی بود
نور حق و هم مطلع الانوار علی بود
روزی که نه آدم بُد و نه عالم ادارك
نه ارض و سما بود و نه لوح و قلم و خاک
می بود علی ، واقف اسرار عرفناک
حق گفت که لولاک ، لما خلقت افلاک
طراح به نُه گنبد دوّار ، علی بود
آن پیر خراباتی و آن عارف سرمست
آن کس که دو دست از عقب دیو دُژن بست
جبریل امین روز ازل داد بر او دست
بالا شد و زد پا و بت و بتکده بشکست
بر دوش محمد شه ابرار ، علی بود
دوشینه دل اندر طلبش بود روانه
بگرفت همی با من غمدیده بهانه
بنمود بسی حیله و نیرنگ و فسانه
زین کوجه به آن کوچه روان ، خانه به خانه
در خانه و در کوچه و بازار علی بود
" شعر زیبایی از مقدس فانی و اجرای گرم و پر شور آقای فرمان فتحعلیان "
تاريخ: جمعه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۰ ساعت: 1:57
ترانه "راز "
با شعری از نیلوفر لاری پور
و صدای گرم و پر طنین و همیشه جاودان " ناصر عبداللهی "
يه زخم كهنه روي بالم
يه آسمون كه چشم به رام نيست
به غير واژه غريبي
چيزي توي ترانه هام نيست
حتي يه آينه پيش روم نيست
كه اسممو يادم بياره
تنها ترين مسافر شب
تو خلوتم پا نمي زاره
ازم نخواه باتو بمونم
تو هيچي از من نمي دوني
اگه بگم راز دلم رو
تو هم كنارم نمي موني
دل من از نژاد عشقه
از تو و از ترانه لبريز
يه دنيا غم توي صدامه
مثل سكوت تلخ پاييز
من يه پرنده غريبم
من از نژاد آسمونم
ميون اين همه ستاره
من يه شهاب بي نشونم
ازم نخواه با تو بمونم
تو هيچي از من نمي دوني
اگه بگم راز دلم رو
تو هم كنارم نمي موني
تاريخ: شنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۰ ساعت: 0:39

شعری زیبا از آقای پرویز وکیلی
و ملودی جاودانه آقای حسن لشکری
و صدای بی بدیل خانم گوگوش .....
آدما از آدما زود سير ميشن
آدما از عشق هم دلگير ميشن
آدما رو عشقشون پا ميذارن
آدما آدمو تنها ميذارن
منو ديگه نميخواي خوب ميدونم
تو کتاب دلت اينو ميخونم
منو ديگه نميخواي خوب ميدونم
تو کتاب دلت اينو ميخونم
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو ميگفتي که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آي آدماي روزگار
چي ميمونه از شماها يادگار
آدما آي آدماي روزگار
چي ميمونه از شماها يادگار
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نميخواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه حرفاي تو يک بهونه س
اون جهنمي که ميگن اين خونه س
همه حرفاي تو يک بهونه س
اون جهنمي که ميگن اين خونه س
پی نوشت : تصویر را از وبلاگ خوب کافه بلاگ وام گرفته ام