سالواتوره آدامو (Salvatore Adamo ) خواننده 70 ساله ایتالیایی تباری است که در سال 1943 در سیسیل ایتالیا به دنیا آمد . پدرش معدنچی بود و برای کار به بلژیک مهاجرت کرد و سالواتور کوچک و مادرش را همراه با خود برد . خانواده اش برای او آینده ای بهتر آرزو داشتند و او را به مدرسه کاتولیکی فرستادند . او موسیقی را به عنوان علاقه و حرفه آینده برگزید و علیرغم ناراحتی قلبی و عمل جراحی که انجام داد به آهنگسازی و خوانندگی پرداخت . در سال 1960 با همسرش نیکول ازدواج کرد که ثمره زندگی مشترک آنها سه فرزند است .
آدامو در ابتدای کار متاثر از اشعار ویکتور هوگو و زاک پرو بود و ترانه سرایانی همچون ژرژ برسون و کازونته الگوی کارش بودند و اولین بار در رقابتهای برگزار شده توسط رادیو لوکزامبورگ با ترانه "Si j'osais" ("If I dared") برنده مرحله نهایی مسابقات در پاریس در 14 فوریه سال 1960 شد . او با فروش بالای 80 میلیون نسخه از آلبومهایش و 20 میلیون نسخه از ترانه هایش ، یکی از موفقترین خوانندگان جهان است که در اروپا ، قاره آمریکا ،خاور میانه و ژاپن بسیار مورد علاقه و توجه است . ترانه "Tombe la neige", ( برف می بارد ) که ترانه متن وبلاگ هم هست یکی از ترانه های بسیار معروف او است که بارها به زبانهای بلغاری ، ترکی ، ژاپنی ، پرتغالی ، ایتالیایی و چینی اجرا شده است .
برف می بارد
تو امشب نخواهی آمد
برف می بارد
و قلب من سیاه بر تن کرده است
این صفوف ابریشمین
همه در اشکهایی سپید
و پرنده روی شاخه
مرثیه ای جادوئی سر می دهد
تو امشب نخواهی آمد
و من از ناامیدی خواهم گریست
ولی برف هنوز می بارد
با چرخشی بی احساس
برف می بارد
همه چیز از ناامیدی بی رنگ است
با یقینی غم انگیز
سرما و نیستی
این سکوت مرگبار
و تنهایی سپید
تو امشب نخواهی آمد
ناامیدی ام بر من می گرید
اما تو ببار ای برف
با چرخشی بی احساس
پی نوشت :
با سپاس از ترجمه ترانه در سایت خوب www.salamquebec.com
لینک دانلود
http://s5.picofile.com/file/8106843692/Tombe_La_Neige_Salvatore_Adamo_ADAMO_mp3_wdyzmai.mp3.html
روزهای سرد غبار گرفته دی ماه به سرعت سپری می شوند . پدر و مادر یک هفته ای مهمان ما بودند و وقت گرفته بودم برای معاینات پزشکی سالیانه و فرصتهای کوتاه شبانه به هم صحبتی دلچسبی گذشت . اتاق جلسه دفتر مدام پر و خالی می شود و زیر یغل مراجعین پر از پرونده های کلاهبرداری و حساب سازی و اختلاس است . مردی سرش را روی میز کارم می گذارد و شانه هایش می لرزد و از همه اموالی می گوید که با تلاش چند ساله گرد آورده و بخشی از آن را به نام همسر و تنها دخترش کرده بوده و حالا دامادش از آنها وکالتنامه گرفته و همه را فروخته و فرار کرده به آن طرف مرزها و پزشکی از منشی مطبش می گوید که سالها نزدش بوده و او با دست خودش روانه خانه بختش کرده و برایش جهیزیه فراهم کرده و تازه داماد در اولین فرصت با دوستانش خانه و مطبش را سرقت کرده اند و برقکار ساختمان برایم از سرایدار مجتمعی می گوید که در فاکتورهای خرید دست می برده و از پیمانکاران حق حساب می گرفته و حالا در شمال برای خودش خانه ساخته و پزو 206 گرفته .
نفسم تنگ می شود . آلودگی و پلشتی خیمه سنگینی بر آسمان این سرزمین پاک زده است . یادش به خیر پدر بزرگ که حتی تا هنگام مرگ هم دغدغه حلال و حرام داشت و مال یتیم و صغیر و عجیب است که زود چه عادت کرده ایم به حرص و ولع سیری ناپذیر و بالا رفتن از روی شانه های هم و له کردن دیگران زیر پا و در این جدال حیوانی با چشمانی دریده و دستهایی بی آزرم به تکه تکه کردن بقایای خود مشغولیم بی آنکه بدانیم دیگر دیرزمانی است که زنده بودن را از یاد برده ایم و در این قبرستان عاطفه و احساس ، سنگ بر قبر خویش می گذاریم بی فاتحه ای برای اموات .
تلفن زنگ می خورد و صدایی گرم و لطیف مرا در کسری از ثانیه به عقب می برد . دوستی قدیمی از ایام مدرسه و دبیرستان و بعدها دانشگاه که حالا در شهری سرد آن سوی مرزها روزگار می گذراند . تلوزیون روشن است و تصویر چراغانی ها و جشن های شادمانی سال نو مسیحی جلوی چشمم رژه می رود . برایم از خیابانهای آذین بسته برفی می گوید و حزن و دلتنگی عجیبی که هنوز بعد از سالها گریبانش را رها نکرده و علیرغم همه رفاه پیرامون هنوز حال و هوای خیابانهای پایتخت را دارد و روزهای آخر اسفند و بهار دل انگیز وطن و آن همه دردل های دوستانه در کوچه های آفتابگیر محله و یاسهای بنفش یله داده روی دیوار بلند خانه قدیمی همسایه و آن همه لحظه شماری برای رفتن به سینما و صف بلند انتظار و ساندویچ های ژامبون خوشمزه دکه کنار سینما که همه گرسنگی مان را با آن می بلعیدیم و خنده های بلند جوانی و عشق که چه طراوتی داشت در آن روزهای خوب بی دغدغه هفده سالگی .
پرویز دوایی و نقدها و بهاریه ها و کتابهایش فصل مشترک آشنایی بسیاری از نسل ما بود . قلم سحر آمیز او که با سرعتی عجیب همه دهه های چهل و پنجاه و شصت را به هم گره می زند و دست ادم را می گیرد و به حیاط خانه دوستی و عشق و وفا می برد و البته آن پرده جادوئی که اعجاز آرزوها است . " پبله برفی تنهایی " یکی از داستانهای کوتاه کتاب " امشب در سینما ستاره " او است که بخش کوچکی از آن را برایتان می گذارم شاید دل تنهایی تان تازه شود .
صبح یکشنبه ای است خاکستری و از صبح زود دارد برف می بارد بر سر این شهر جادوئی و این شهر و برج و بام هایش را برده آن طرف پرده خواب و بنده بلند شده و آمده ام به این قهوه خانه کوچک دنج که فقط منم و یک آقایی که او هم با قلم و کاغذ مشغول است. از پنجره رو به خیابان که آدم نگاه می کند انگار در یک پیله سفیدی نشسته ایم که ته اش پیدا نیست . از این دخترخانم خوشرویی که این جا دارد خدمت می کند خواهش کردم قهوه ای به ما برساند . گفتیم قهوه ای به این غریب قهوه ای برسانید و قهوه را رساند و رادیوی ناپیدای این قهوه خانه قدری فقیرانه و فکسنی با میز و صندلی های کهنه و به همین دلیل دلچسب تر دارد پشت سر هم ترانه های قدیمی پخش می کند بر خلاف رسم روز که همه جا موزیک گارامپ گارامپ برقرار است ،
دارد آهنگ هایی را پخش می کند که ریشه در جان و جوانی ما دارد و این آهنگ ها دارد آخ مرا در می آورد و نفس ام را به شماره انداخته ، دلم تازه شده و جوان شده ، دلم تنگ شده باز برای جوانی پر حسرت ام و دارم این ور و آن ور دنبال تو می گردم تا بهت بگویم : می شنوی ؟ ، چون می دانم تاریخچه طولانی این آهنگ ها و زندگی مان را در اطراف اش فقط تو هستی که بین همه بنی بشر می شناسی ، که کلید این گنج خانه خواب و خاطره ها فقط نزد تو است و دارم دنبال تو می گردم که رو کنم به تو ، رو کنی به من ، مثل نگاهی که در شروع سرگیجه با هم مبادله کردیم که با این نگاه خاموش همه چیز را به هم گفتیم .
حالا دارد ملودی آن ترانه را پخش می کند که ما با آوازش شنیده بودیم و هنوز کلمات اش را در ذهن دارم . این ترانه های خارجی را - یادت هست - آن موقع ها که گرام و ضبط و بساط وافر نبود و یا جزو زندگی ما نبود ، در گذر از جلوی یک صفحه قروشی بالاهای شهر ، توی محله پاکیزه سینمایی می شنیدیم و این رفیق نزدیک ما بهرام ، جوان بسیار نازنین ، علی آقا نادرپور ، که انگار بیشتر از ماها شیفته این ترانه ها بود ، جلوی این مغازه مکث می کرد و شعر این ترانه ها حالا یا توسط علی آقا یا یکی دیگر از دوستان بهرام به دست ما می رسید .
حالا در این صبح برفی ، در این شهر و روزگار آن قدر دور از آن دوران و دکان صفحه فروشی و آن خیابان و سینماها و فیلم هایش ، این آهنگ بی آواز دست ما را گرفت و در صبح بهاری جاری کرد در کوچه و خیابان هایی که به سینمای نمایش دهنده فیلمی می رسید که درش مردی خطاب به چشمان دخترکی این ترانه را می خواند . از زبان همه ماها در آن سالها و آن فیلم را هم باز در آن صبح تعطیل قرار بود برای جمعی خصوصی قرار بود نشان بدهند که به ما هم بلیت داده بودند .
به تو و بهرام و بهرام طبق معمول چند تا بلیت گرفته بود که بدهد به چند تا از دخترخانم های همکلاسی اش در آن رشته زبان فرانسه که یکی شان هم کسی بود که برای بنده در آن ایام هرچه فیلم عاشقانه بود ، هرچه شعر و آهنگ عاشقانه بود به خاطر او ساخته شده بود ( یادت که هست ) و او بود که به عکس های عاشقی ها و آهنگ ها معنی می داد و هرچه بود زیر سر او بود خلاصه و آن روز ایشان هم روی سابقه می دانستم که به دیدن این فیلم خواهد آمد و حالا ببین چه حالی داریم ما !