بهار سبز

زندگي رسم خوشايندي است

نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه نهم آذر ۱۳۹۴ ساعت: 13:39

 

 

قبل از هر کلامی از همه دوستانی که با محبت بسیار مهمان خانه ام شدند و کامنت گذاشتند ، از بابت تاخیر پوزش می خواهم . رفته بودم شهری دور .

 

 

 

صبح بارانی سردی از خواب بیدار شدم . کیف سفری کوچکی بستم . برای همسر و پسرم یادداشتی گذاشتم و رفتم . پدر روی تلفن خانه پیغام گذاشته بود : بهارجان ! مادر حالش خوب نیست .  برف پاک کن های ماشین با هر رفت و آمد انگار برشی بر جاده خیسی می زد که تمامی نداشت . دور بی انتهایی از فراز و فرود و پیچهای پی در پی . ضربان قلبم با ضرباهنگ تند باران و نمایشگر سرعت ماشین یکی شده بود . باید خونسرد باشم . به خودم مسلط شوم . پدر را دلداری بدهم . به بیمارستان آشنای شهرشان زنگ بزنم و از دوستی که پزشگ معتمد آنجا است بخواهم کنارشان باشد .  برادرم ایتالیا است و نگران و همسرم پشت خط  و پسرم تازه رسیده خانه .  پله های بیمارستان را دو تا یکی بالا رفتم و مستقیم به بخش آی سی یو . لخته ای در رگهای مغز مادر ایجاد شده بود و سرگیجه و کمی لمسی در دست راست که خوشبختانه با حضور به موقع در بیمارستان با دارو  رفع خطر شد و بعد از آن مراقبتهای ویژه و حالا خدا را شکر خیلی بهتر است .

 

 

آفتاب روی ملحفه های سپید تخت پهن شده . نواری پهن و نقره ای میان موهای عسلی خوشرنگش دویده . هنوز رنگ پریده است و کمی زیر چشمان کشیده میشی اش  گود افتاده . لبهای نازک زیبایش آرام صدایم می زند . بهار ... بهار جان ! چقدر خوب که اینجایی . و این یعنی همه دنیا . یعنی گور پدر همه رفاه و آرامش و خیابانهای خط کشی مشجر منظم و آینده ای که نمی دانی به چه حوادثی گره خورده . خوشحالم که هستم . می توانم دستهایش را میان دستهایم بگیرم و با شمارش منظم نفسهای آرامش همه این چهل و چند سال زندگی را فرم به فرم و شات به شات مرور کنم . کودک شوم و بازیگوش و نوجوانی عصیانگر و زنی همیشه ناآرام و تشنه هیجان و او که همیشه آرام جانم هست .

 

 

پدر خانه را مرتب کرده و مشغول آشپزی است . به عادت همیشه زیر لب آواز می خواند . غذای مورد علاقه خودش را می پزد و بلند بلند از دستخت خودش تعریف و تمجید می کند . خوشحالم که یکدیگر را دارند . علیرغم همه غرولندهای دوران سالمندی جانشان برای هم می رود . شب همه فامیل دور آتش شومینه جمع شده ایم . سر و صدای انرژیک نسل سومی ها خانه را انباشته . همه کنارمان بودند در همه این هفته های سخت . مادر حق دارد . خانواده باغ بزرگ پر ریشه ای است که هر درختی که فرو بیافتد هزار نهال در آن می روید . و من چقدر دلتنگ این باغ بودم و عطر کنار هم بودن .

 

 

 

مسیر برگشت آرامش عجیبی دارد . آفتاب ملایم و برگریزان دل انگیز پاییزی  و رودخانه ای که درختان برهنه و عریان را در خود قاب گرفته  . و من هنوز عطر آغوش پدر را در مشام دارم و کلام گرمش را که هر جا که هستی مراقب خودت باش . چشمان من و مادرت دلتنگ بازگشتنت هست . چقدر خوب که اینجایی ....

 

شنیده ام عزم سفر کرده ای

هوای دلدار دگر کرده ای

مهر مرا ز سر بدر کرده ای

تورو به خدا اگه میشه تنها نرو

اونجا که میری نمیدونم کجاست

زمین شادیه یا جای غماست

خاک غریبه هست و یا آشناست

بگذر از این سفر تو بی من نرو

 

به راه دور نرو تو افسرده شی

رنج سفر نبینی آزرده شی

گُلی میترسم که تو پژمرده شی

تورو به خدا اگه میشه تنها نرو

بگذر از این سفر تو بی من نرو