یکی از روزهای تابستان سیزده سالگی ام بود ...
خانه دائی جان در شمال مهمان بودیم ....
طبق معمول عصرهای تابستان ....
همه اهل خانه زیر ملافه های خوشبو ....
در خنکای چرخش پنکه سقفی در خواب عمیق عصرگاهی بودند ...

کتابخانه بزرگ اتاق نشیمن برایم مثل گنجی پنهان بود ...
ردیف به ردیف رمان و داستان و شعر و کتابهای تاریخی ....
که پسردائی ها ، دانه به دانه جمع آوری کرده بودند ..
و از تخم چشمشان هم عزیزتر و گرانبهاتر بود ...
در ردیف پایین یک سری کتاب قطع جیبی بود با فونت ریز چاپی و تصویر رنگی پشت جلد ...
نام نویسنده برایم خیلی بامزه نشست ...
" عزیز نسین "
کتاب را دستم گرفتم و شروع به خواندن کردم ..
اول لبخندی روی لبانم نشست بعد خنده ای آرام و یواش یواش قهقهه ای در جانم دوید ..
از ترس بیدار شدن دائی جان و بقیه ، هی به خودم فشار می آوردم ...
اما از زور خنده لپهایم باد کرده بود و پیشانیم چین برداشته بود و اشک از چشمانم روان بود ...
آخر هم طاقت نیاوردم و با صدای بلند زدم زیر خنده ..
خنده ای عمیق و لذتبخش و طولانی ...
عزیز نسین با نثری ساده و خودمانی و اصطلاحات کوچه و بازار ....
پیچیده ترین مفاهیم اجتماعی را در لفافه طنز در جان خواننده اش می نشاند ...
و او را وادار به تفکر و نگاهی عمیق تر به پیرامونش می نماید ...
در باره این نویسنده بزرگ در وبلاگ دیگرم :
www.baharsabz81.persianblog.ir
بیوگرافی بسیار جالبی از زبان خودش گذاشته ام که خواندنش موجب انبساط خاطر بسیار است ...
داستانی از عزیز نسین
يک جفت جوراب زنانه
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفتهبود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی!
پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم!
کتاب را که در دستم می گیرم ....
همچون اسمش عطر خاک می دهد ...
یادگاری قدیمی در کتابخانه ام ....
" خاک خوب "
داستانی از " پرل باک " با ترجمه روان آقای " غفور آلبا " ...
داستان زندگی دهقان جوانی از کشور چین ...
که زندگیش به خاک مزرعه اش گره خورده ...
و رویاهای بسیار در سر دارد ...
نگاهی بسیار دقیق و جستجوگر به سنتها و آئین و ارزشهای جامعه روستایی و شهری...
و حرص و ولع آدمی برای دستیابی به پله های بالاتر زندگی ..
و تاوانی که می پردازد ..
و هزارتوی روابط خانوادگی پیچیده ...
و آرزوی او که زمینش و خاک خوبش را از دست ندهد ....
و همه و همه از نگاه نویسنده ای که در کشور چین بزرگ شده است ...
" روز عروسی ونگ لانگ بود . اول وهله که در میان سیاهی پرده های تختخواب چشم باز کرد و به اطراف نظر انداخت نتوانست بفهمد که چرا این سپیده دم با روزهای دیگر تفاوت دارد . خانه آرام بود و جز صدای خفیف سرفه پدر پیرش که از اتاق روبرو با خش خش تنگ نفس به گوش می رسید ، چیز دیگری سکوت آن را به هم نمی زد . هر بامداد صدای پیرمرد اولین آوازی بود که در این خانه بر می خواست . " ونگ لانگ " معمولأ در بستر گرم خویش دراز می کشید و به این صدا گوش می داد . از جای خود حرکت نمی کرد مگر وقتی که صدای سرفه ها نزدیکتر می گشت و ناله پاشنه چوبی در اتاق پدر پیرش به گوشش می خورد . اما این بامداد دیگر منتظر نشد .
از جای جست و پرده های تختخواب را پس زد . صبح تاریک سرخ فامی بود و از میان روزنه پنجره که تکه پاره ورق کاغذی بر آن می لرزید گوشه ای از آسمان برنزی رنگ به چشم می خورد . به طرف روزنه رفت . پاره کاغذ را کند و به دور انداخت ، در حالیکه زیر لب می گفت :
" بهار است و دیگر احتیاجی به این ندارم ."
پرل کامفورت سیندنستریکر باک (Pearl Comfort Sydenstricker Buck)
در سال 1892 در هیلزبورو ، ویرجینیای غربی به دنیا آمد ...
خانواده او از مبلغین مذهبی بودند که برای تبلیغ به کشور چین سفر کردند....
او از سه ماهگی تا ۴۱ سالگی در چین زندگی کرد ...
و زبان انگلیسی را به عنوان زبان دوم آموخت....
مادرش زنی ادیب بود و نخستین آموزگار او به شمار میرفت....
در هفده سالگی، دو سال در مدرسه آمریکایی پاریس تحصیل کرد و مجددأ به چین بازگشت ...
و با یکی از همکاران خود ازدواج نمود....
در سالهای بعدی او مکررأ به کشورهای دیگر مسافرت کرد ...
نخستین اثر او به عنوان «نسیم مغرب» در سال ۱۹۲۵ در آمریکا منتشر شد....
او در چین به عنوان یک نویسنده چینی و با نام سای ژن ژو (به چینی: 賽珍珠) معروف است....
او نخستین زن آمریکایی است که جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۳۸ دریافت کردهاست.
حدود شصت اثر از او به یادگار مانده است که بیشتر آنها رمان است ...
در این کتابها او ، ناتورالیسم ، بشردوستی و شیوه بدیهه سازی داستانهای عامیانه چینی ...
و آنچه در طول زندگی خود در این کشور پهناور و با مردمان آن تجربه نموده بود را به هم آمیخته است ...
خانم " باک " در سال ۱۹۳۲ به خاطر کتاب " خاک خوب " جایزه پولیتزر را برای بهترین رمان سال دریافت کرد ...
این کتاب به متجاوز از سی زبان ترجمه شده و بارها بر صحنه تاتر و سینما رفته است ...
فیلمی که بر اساس این اثر در سال 1937 با بازیگری لوئیز رینر Luise Rainer ...
ساخته شد دومین اسکار را برای این هنرپیشه ، به همراه داشت ....
این نویسنده بزرگ در 6 مارس 1973 در دانبی ، ورمونت آمریکا درگذشت ...
از آثار او " مادر " توسط محمد قاضی در سال 1347 ...
" نامه ای از پکن " توسط بهمن فرزانه در سال 1341 ...
" کودکی که هرگز نمی میرد " با ترجمه همای آهی در سال 1341
" نسل اژدها " با ترجمه محمد قاضی ...
به زبان فارسی برگردانده شده اند ...
" سال نو نزدیک می شد و در هر خانه ای از خانه های دهکده تهیه و تدارک دیده می شد . " ونگ لانگ " به شهر به دکان شمع سازی رفت و کاغذهای چهارگوش قرمزی که بر روی آنها با مرکب طلائی حرف مخصوص خوشبختی نقش بسته بود و چند تا هم از آنهایی که بر رویشان حرف مخصوص ثروت و تمول کشیده شده بود خریداری کرد و این کاغذهای چهارگوش را بر روی ابزار و آلات کشاورزی خود چسباند تا در سال آینده برای او خوشبختی بیاورد . "
آقای " غفور آلبا " در سال 1296 در تهران به دنیا آمد ...
در رشته علوم تربیتی و زبان و ادبیات انگلیسی در کالج آمریکایی تهران ...
و سپس در دانشگاه ایالتی نیویورک به ادامه تحصیل پرداخت ...
به خدمات اجتماعی و ورزش بسیار علاقه داشت ..
بارها به ریاست فدراسیون های تنیس و تنیس روی میز منصوب شد ...
و تلاش بسیاری برای پیشبرد این دو رشته ورزشی در ایران داشت ...
آقای آلبا به زبان انگلیسی کاملأ مسلط و با زبانهای فرانسه ، ترکی عربی و اسپانیولی نیز آشنا بود ...
به ترجمه علاقه زیادی داشت ..
داستانهای کوتاه بسیاری و دو رمان را با تبحر به فارسی ترجمه کرد ...
" خاک خوب " نوشته خانم پرل باک ...
و " نشان سرخ دلیری " نوشته استیفن کرین از جمله این آثارند ...
غفور آلبا در 28 آذر 1348 به علت عارضه قلبی با مرگی ناگهانی از دنیا رفت ...
او مورد احترام و علاقه بسیار دوستانش بود ..
و از او نقل است که :
" اگر در زندگی موفقیتی نصیبم شده است بر اثر سادگی ، محبت نسبت به دوستان ، علاقه به خدمت ، پشتکار ، صداقت ، صمیمیت و جدیت و ایمانم بوده است "
" بهار گذشت و تابستان و موسم درو نیز سپری شد و " ونگ لانگ " هنگام خزان در آفتاب سوزان قبل از زمستان همانجا که پدرش به دیوار تکیه داده و نشسته بود نشست . و حالا در باره هیچ چیز فکر نمی کرد مگر خوردنی و آشامیدنی و زمینش . ولی وقتی در باره زمینش فکر می کرد دیگر به این فکر نبود که محصولش چه و چطور خواهد بود یا اینکه چه بذری خواهند کاشت یا اینطور چیزها ، بلکه فقط در باره خود زمین فکر می کرد و بعضی اوقات خم می شد و مشتی خاک از زمین بر میداشت و در دست می گرفت و به نظرش می آمد که خاک لای انگشتانش جان دارد و قدرت زندگی در آن احساس می کرد . "
پی نوشت :
تصاویر مربوط به فیلم good earth است ساخته شده در سال 1937
به کارگردانی سیدنی فرانکلین ، ویکتور فلمینگ ، گوستاو ماچاتی ...

اولین کتابی که از او خواندم " جنس دوم " بود ...
چالشی عجیب در جایگاه و تعریف زنان در جامعه مدرن فرانسه ...
نثری تلخ و برهنه که به واکاوی تاریخ می نشیند ...
و آنچه باعث شده تا زنان در اجتماع پیشرفته ...
هنوز مقید به بندهایی باشند که مادرانشان و مادران مادرانشان مجبور به تحمل آنها بودند ..
و نگرشی نو به استقلال زنان در عرصه های اقتصادی و اجتماعی ...
تعریفی مستقل از آنچه در خانه پدر و یا همسر از او است ...
زنی که می تواند به عنوان یک انسان آزاد ، شیوه زندگی و تحصیلات و شغل و درآمدش را بر گزیند ...
در جامعه به رقابت بپردازد و از حقوقش دفاع کند ...
اگر خود را و قدرتهای درونش و استعدادش را باور کند ....
و منتظر نماند تا دیگرانی برای او جایگاه و تعریف بسازند ...
تا دیگر " جنس دوم نباشد " ...
و کتاب با جمله ای فراموش نشدنی به پایان می رسد :
«اگر روزی فرا برسد که زن، نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد...
دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد، سرچشمه زندگی خواهد بود و نه خطری مرگبار.»
سیمون دوبوار (Simone De Beauvoir )
یا با نام اصلی اش سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دوبووار ..
در سال 1908 در پاریس و در خانواده ای مرفه و کاتولیک به دنیا آمد ...
ولی او دختری بسیار باهوش و حساس بود ...
و علاقه بسیاری داشت تا به کتابخانه پدر برود و کتابهایی را که برایش ممنوع کرده بودند بخواند ...
علی رغم میل خانواده و مخالفت شدید پدرش برای خود زندگی مستقلی ترتیب داد ....
تحصیلات خود را در دانشسرای عالی در رشته ادبیات و فلسفه به پایان رساند ...
و پس از آن به مدت زیادی در مدارس تدریس نمود ....
پس از گذراندن امتحانات دورهٔ لیسانس ریاضیات و فلسفه ....
به تحصیل ریاضیات در Institut Catholique ....
و زبان و ادبیات در مؤسسهٔ سنتمارین ....
و پس از آن فلسفه در دانشگاه سوربن پرداخت....
او به نسلی آگاه و عصیانگر در اروپا تعلق داشت که بسیاری از معادلات و قواعد اجتماعی را بر هم زدند ...
برای آنها آزادی انسان مهم ترین وجه زندگی و تفکرشان بود....
و از مفاهیم دیگری از قبیل عشق و اجبار و اختیار و مذهب تعبیر های متفاوتی ارایه می دادند ....
و سیمون دوبوار در زمان خود پرچمدار در هم شکستن قوانین دست و پا گیر اجتماعی بود ...
و خاطرات این دوران را بعدها در کتابهای ....
" خاطرات دختری مطیع " ( Memoires d’une jeune fille range ) در سال 1958....
و همچنین کتاب " نیروی عصر " ( La Force de l’age ) ....
و سومین جلد خاطراتش به نام " نیروی اشیا "( La Force des Choses ) ....
که به دوران آزادی پاریس و برقراری صلح در الجزایر اختصاص یافته است منعکس کرده است ...
او در حلقهٔ فلسفی دوستانه گروهی از دانشجویان مدرسه اکول نورمال پاریس عضو بود ...
که ژان پل سارتر نیز در آن عضویت داشت ولی خود بووار دانشجوی این مدرسه نبود....
با وجود آنکه زنان در آن دوره کمتر به تدریس فلسفه میپرداختند، او تصمیم گرفت مدرس فلسفه شود

در آزمونی که به این منظور گذراند، با ژان پل سارتر آشنا شد....
بووار و سارتر هر دو در سال ۱۹۲۹ در این آزمون شرکت کردند ....
سارتر رتبه اول و بووار رتبه دوم را کسب کرد.....
با این وجود، بووار صاحب عنوان جوانترین پذیرفته شده این آزمون تا آن زمان شد.....
سارتر و بووار رابطه عاطفی پیچیده hی داشتند ...
که علیرغم روابط عاشقانه مستقلشان با دیگران ...
و تنش ها و اختلاف عقایدی که بعضأ بین آنها پیش می آمد ....
نوعی دوستی عمیق و صادقانه را ببنشان رقم زد که تا پایان عمر آنها را در کنار هم نگاه داشت ....

سیمون دوبوار اولین داستانش را به نام " مهمان " ( L’Invitee ) در سال 1943 منتشر کرد ....
که تحقیق تلخ و نیشداری بود در باره حالات روحی یک زن ...
و پس از آن دو رمان نیمه فلسفی " خون دیگران " (Le Sang des autres ) در سال 1944با موضوع اخلاق در جنگ ..
و " همه می میرند " (Tous les homes sont mortels ) در سال 1947 ....
و تحقیقی بسیار مهم در دو جلد به نام " جنس دوم " (le Deuxieme Sexe ) در سال 1949 در باره وضعیت زنان ...
اثری جنجالی و بسیار بدیع و نو در زمان خود که در آن فرودست بودن زن محکوم شده و نویسنده معتقد است:
این مسئله چیزی است که در اثر قراردادها و سنتها در ذهن مردم جای گرفته و به زنان تحمیل شده است ...
این کتاب در زمانی نوشته شد که فیلسوف بزرگ قرن نوزده " نیچه " در باره زنان چنین سخن گفته بود :
" زنان این همه دلیل برای سر افکندگی دارند؛به خاطر این همه خرده بینی بی معنا؛
این همه سطحی گری و خانم معلم بازی و گستاخی حقیر و ولنگاری حقیر وجسارت حقیر که در وجودشان نهفته است . فقط بررسی رفتار او با کودکان کافی است!ـ و تا کنون ترس از مرد اینها همه را از ریشه به خوبی خفه و مهار کرده است .
زن را با حقیت چه کار!از ازل چیزی غریبتر و دل آزار تر و دشمن خو تر از حقیقت برای زن نبوده است .
هنر بزرگ او دروغگویی است ؛و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بیایید ما مردان نیز اقرار کنیم که درست همین هنر و همین غریزه را در زن دوست می داریم و ارج می نهیم .
مایی که کار و بار دشواری داریم و برای سبک کردن خویش نیاز به آمیزش با موجوداتی داریم که در زیر دستان و نگاهها و حماقتهای ظریفشان ؛جدیت و گرانی و ژرفی ما جنون آسا به نظرمان آید . "
و بسیار طبیعی بود که کتابی چنین افشاگر با موجی از اعتراضها و مخالفتها و تهمت ها روبرو شود ...
و سیمون دوبووار به طرز وحشیانه ای از سوی مطبوعات مورد حمله قرار گرفت و کتابهایش ممنوع اعلام شد ...
او از این همه کوته بینی و خشم شگفت زده شده بود آن هم درجامعه ای که ادعای مدرنیته را داشت ...
سیمون دبووار با این عقیده که اگر این پیش داوریها و قضاوتهای نادرست از میان بروند زنان درست به اندازه مردان قادر به پیشرفت هستند وارد کار و زار مبارزات اجتماعی برای حقوق زنان شد ...
از سال 1968 او در فعالیتهای اجتماعی برای بدست آوردن حق سقط جنین و به وجود آمدن امکانات و شرایط مناسب در این راستا ، ایجاد امکانات و حمایت از مادران مجرد، افشای تجاوز، مبارزه با ختنه زنان،وجلو گیری ازخشونت علیه زنان حضور پیدا کرد ....

از کتابهای دیگرش می توان به ....
" ماندرانها " (Les Mandarins ) در سال 1954 که جایزه گونکور را بدست آورد اشاره کرد که در باره زندگی نویسندگان و روشنفکران دست چپی فرانسه است ...
" اگزیستانسیالیسم و خردمندی ملتها " (L’Existentialisme et la Sagesse des nations ) ...
" امریکای روزمره " (L’Amerique au Jour le Jour )
" مرگی بسیار آرام " (Une mort tres douce )
" تصاویر زیبا " ( Les Belles Images )
" زن وانهاده "
و " کهنسالی " (La Vieillesse )
اشاره کرد ....
در سالها ی آخر زندگیش خود را چنین تعریف کرد :
" امروز می دانم که اگر بخواهم خود را تعریف کنم، اولین چیزی که باید بگویم این است که من زن هستم "
سیمون دوبووار در سال 1986 در سن هفتاد و هشت سالگی درگذشت ...
و در کنار ژان پل سارتر به خاک سپرده شد ...
اولین کتابی که از او خواندم ..
" عقاید یک دلقک " با ترجمه آقای شریف لنکرانی از انتشارات امیر کبیر ...
هجده سالم بود ...
یک نفس بلعیدمش ...
و بعد راه افتادم میدان انقلاب و قفسه به قفسه سراغ هرچه از او یافت می شد ..
گفتم می خواهم زیان آلمانی بخوانم ..
پدر از زیر عینک نگاهی کرد ..
حالا چرا آلمانی ؟!
گفتم می خواهم و رفتم دنبالش از این موسسه به آن موسسه تا انسیتو گوته و اساتید خوبش ..
و همه چیز از این داستان شروع شد ..
روایتی ساده و صمیمی و گیرا ..
از دلقکی جوان با خانواده ای ثروتمند و قدیمی و بسیار حسابگر در دوران بعد از جنگ آلمان ..
که حالا پایش مجروح شده و پولی در بساط نیست و به الکل پناه آورده ...
و محبوبش ماری ، زنی کاتولیک که برای زندگی آزادش با او مدام با خودش درگیر است ..
و کلیسا و جامعه و بورژوازی نوین آلمان و اخلاق و مشکلات مالی ...
همه و همه دست به دست می دهد ...
تا محبوبش را برباید و در جلوی میز کشیش به عقد کاتولیکی طرفدار حزب حکومتی درآورد ..
که خانه زیبا دارد با اتاقهای بزرگ و حتی زمین چمنی برای بازی بچه ها ..
و او فقط عشقی بزرگ و قلبی مهربان و گیتاری در دست ..
که در ورودی ایستگاه قطار بنشیند وبرای محبوبش بخواند بلکه او را ببیند ..
در این رمان ، هاینریش بل تجربیات تلخ بعد ازجنگ و یاس و ناامیدی و ارزش های مادی گرایانه جامعه نوین آلمان و دوروئی کلیسا را سخت به باد انتقاد گرفته است ..
«... وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خيال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی داريد، اما شما فقط میتوانيد در سالن انتظار هتلها پرسه بزنيد و مردم را فريب بدهيد. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میريزم تا لقمه نانی دربياورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازيد و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنيد. به اين میگويند تزوير، ريا، حرکت ناصادقانه.... در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنيد به جای کنياک تقلبی از اين آب به مردم بدهيد...».
کتابهایش پر از تصویر است ..
خیابانهای تاریک و کثیف و زنانی با لباس سبز و لبهای سرخ و ایستگاه دود گرفته قطار ..
و عطر نان تازه و قهوه داغ که در همه کتابهایش همچون شخصیتی جداگانه طرح می شود ..
و نمادی از گرسنگی بعد از جنگ است ...
هاینریش تئودور بل (Heinrich Theodor Böll ) در سال 1917 در شهر کلن به دنیا آمد ...
پانزده ساله بود که هیتلر به قدرت رسید ...
در بیست سالگی در یک کتابفروشی مشغول به کار شد و سال بعدش به جنگ رفت ..
چندین سال در جبهه های شرق و حبهه فرانسه و مدتی هم در اسارت متفقین ...
در سال 1942 با ماری ازدواح کرد و اولین فرزندش از دنیا رفت ...
به تحصیل در رشته زیان و ادبیات آلمانی پرداخت و برای تامین معاش در مغازه نجاری کار کرد و بعد مامور سرشماری املاک در اداره امار شد ..
سال 1947 اولین داستانش " قطار به موقع رسید " چاپ شد و بعد " گوسفند سیاه " که برایش جایزه ادبی به همراه آورد و بعد " یادداشت های روزانه ایرلند " ...
و کتابهای " سیمای زنی در میان جمع" و " آبروی از دست رفته کاترینا بلوم " که به همت مترجمین خوب همواره در یادها می ماند و جای خاصی در قلبم دارند ...
رئیس انجمن قلم آلمان شد و در سال 1972 جایزه ادبی نوبل را از آن خود کرد ...
پرداخت گذشته آلمان ، انسان دوستی راستین ، وجدان مذهبی و بیانی پاکیزه و دقیق و نافذ بدون ترفندهای نوشتاری از ویژگی های برجسته نثر او است که باعث شده تا نه فقط در کشور آلمان بلکه در تمامی جهان برای او احترامی خاص قائل شوند و کتابهایش از چنان تیراژ بالائی برخوردار باشند که هیچ نویسنده هم زمان او به پایش نرسد ...
در مصاحبه ای در سال 1961 با هورست بینک نظرات بسیار جالبی در باره نویسندگی و ادبیات و رمان و داستان کوتاه بیان کرده که خواندنش خالی از لطف نیست و لینک نسخه طولانی و کاملش را برای عزیزانی که به نویسندگی علاقه دارند ذیل همین پست می گذارم ...
مردی با چهره ای همچون صنعتگران و نگاهی نافذ که ژرفای هرچیز را می کاود و با وقار و متین و بیانی روشن و صدایی آرام و لهجه اهالی کلن .....
او ابتدا نوشتن را یا رمان های بلند آغاز کرد و بعد داستان کوتاه ..
معتقد است داستان کوتاه ، مدرن و کامل و محکم است و کمتر از بقیه فرمهای داستانی کلیشه ای ...
" به نظرم نويسنده بايد عناصر زندگي انسانها را، حداكثر تا 21 سالگي بشناسد. تا اين سن، خام و ساده است. آنچه بعدها ميآموزد به كاملترشدن شخصيت هنري او كمك ميكند. فكر ميكنم آموزشهاي فني در اين مقوله به هنرمند ضربه ميزند و او را وادار به قدم گذاشتن در بيراهه ميكند. ميتوان سه هزار كتاب در مورد مشكل فقر خواند. كتابهاي خوب، كتابهاي پربار. ميتوان دست به بررسيهاي فراوان زد. حتا مدتي با فقيران زندگي كرد، با ثروتمندان هم. اما هيچيك از اينها كمكي نميكند، اگر آدم نداند كه فقر يعني نداشتن پول براي آب نبات، شير، سيگار، نوشابه و نداشتن پول براي بچهها و نداند كه ثروتمند بودن يعني بيحوصله و حريصانه پيارضاي خواستهاي اوليه بودن. مفاهيمي از اين دست را كه به گونهاي شگفت وابسته و در هم تنيدهاند و البته تا اندازهاي هم رنگ مذهبي دارند، نميتوان با آموزش ياد گرفت و ياد داد چرا كه اگر آدم آنها را ياد بگيرد ديگر هنر نيست. بلكه تصنع است. مفاهيمي همچون گرسنگي، مرگ، عشق و نفرت، سعادت و فقر، خدا و رمان. آنچه ميتوان آموخت و براي هر نويسندهاي از هر چيز ديگر مهمتر است عبارت است از: «نوشتن.» ..
بينك: هنگام نوشتن رمان چه تصوراتي در ذهن داريد؟ تمام روند رمان در ذهنتان هست يا قدم به قدم آن را به ياري افراد، تداعي معاني و نمادهاي شناخته شده جلو ميبريد؟
بُل: خوب، هنگامي كه شروع به نوشتن رمان ميكنم كه به اصطلاح اشباع شده باشم. براي رهايي از آن به نوشتن ميپردازم. معمولاً مدت زيادي در آن حال سپري ميكنم. مرحلة حساسي است، چون ميخواهم همه چيز را مقابل ديدگانم داشته باشم. و هميشه كميت كار مرا ميترساند. با اين همه مرحلهاي زيبا و خلاقانه است. پس از يافتن ديد كلي و درك شخصي نسبت به رمان شروع به كار ميكنم. در اين مرحله، از امكانات ديگري نيز بهره ميگيرم. براي نمونه جدولي كه سه رديف دارد. رديف اول: واقعيت –زمان حاضر- رديف دوم: تفكر و بررسي محدودة خاطرات و گذشته و سومين رديف: انگيزه. براي رديف آخر از نشانههاي رنگي استفاده ميكنم، حتا براي آدمهايي كه در مرحله اول و دوم وارد داستان شدهاند. اين مسئله را مشكل ميتوانم برايتان توضيح بدهم. فقط ميدانم كه اين نشانههاي رنگي كه به هنگام نوشتن رمان اولم آنها را ساختم هر روز پيچيدهتر ميشوند. اين نشانهها براي يادآوري است و وسيله هماهنگ كنندهاي است براي يكدست كردن رمان به هنگام تصحيح، يعني زماني كه نوشتن ذهني آن به پايان رسيده باشد. توجه به اين مشخصات سبب تغييرات زيادي در هنگام نوشتن رمان ميشوند. هر قدر كه آغاز رمان دلگرم كننده باشد و به ياري ضمير ناخودآگاه ادامه يابد در پايان، همه چيز حساب شده با كمك ضمير خودآگاه نوشته ميشود و بديهي است براي نويسنده همه چيز منطقي و سرد خواهد بود. مثل نقطه گذاريهاي دقيق. يعني همان علائم زماني و ريتميك.
بينك: آقاي بل، به عنوان آخرين پرسش بيزحمت بفرماييد كه به نظر شما كدام يك از كارهايتان از رمان گرفته تا نمايشنامه راديويي، بهترين كار شماست؟ يا نوشتن كدام يك از كارهايتان زحمت بيشتري برايتان ايجاد كرد؟
بُل: پرسش بسيار سختي است. بستگي به چيزهاي زيادي دارد، اين طور نيست؟ برخي از كارهايم برايم خيلي عزيزند آنهم براي يكي دو سال. آنگاه نوبت آثار جديدتر ميرسد. اين عزيز بودن ربطي به كيفيت و مشخصات ديگر اثر ندارد. اما يكي از كتابهايم كه خيلي دوستش دارم اولين رمان من است: آدم، تو كجا بودي؟
این رمان که در سال 1950 نوشته شده در باره گروهی از افسران و سربازانی است که در حال برگشتن از رومانی به آلمان هستند و البته چهره تلخ و خسته و دهشتناک جنگ و مرگ ...
منابع :
ویکی پدیا و مصاحبه هورست بینک با ترجمه رحیم دانشور طریق ...
http://dibache.com/text.asp?cat=8&id=842
بانو با سگ ملوس اولین داستانی بود که از او خواندم ...
کوتاه نویسی داستانی ...
با نثری ساده و توصیف دقیق آدمهای داستان ، مکانها ، روابط و تاریخ روسیه با نگاهی سرشار از طنزی تلخ ...
خیلی به دلم نشست ...
نویسنده ماهر همچون نقاشی است که با قلم و واژه ....
تاریخ کشورش ، آداب و رسوم ، سنتها ، روابط اجتماعی و حتی معماری و هنر و اقتصاد و سیاست زمان خود را به تصویر می کشد ...
آنچنان که انگار در همان کوچه ها و خیابانها قدم می زنید ...
در مهمانی چای صرف می کنید ....
و یا در کنار رودخانه ای در شبی تاریک شاهد مرگ کسی هستید ...
این شد که تمام داستانها و نمایشنامه هایش در کتابخانه ام جای گرفت ....
آنتون چخوف در 1860 در شهر ساحلی تاگانروک ، در جنوب روسیه ، به دنیا آمد ...
پدرش خواروبار فروشی داشت و بسیار مذهبی و خشن بود و فرزندانش را به شدت تنبیه می کرد ...
ورشکسته شد و به همراه دیگر اعضای خانواده به مسکو رفت و آنتون به تنهایی در تاگانروک باقی ماند تا دبیرستانش تمام شود ...
در سالهای آخر تحصیل اولین نمایشنامه اش را به نام " بی پدری " نوشت و گاهی هم در مجله ای نوشته هایش را منتشر می کرد ...
در سال 1879 به مسکو رفت و در رشته پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول به تحصیل شد ..
و از همین سال نویسندگی را صورت جدی و حرفه ای آغاز کرد ...
پزشکی می آموخت و با نامهای مستعاری همچون آنتوشا چخونته ، برادر برادرم ، اوولیس و غیره بی وقفه داستان و طنز می نوشت و در مجلات به چاپ می رسانید و در آمدش کمک خرج او و خانواده اش می شد ..
در سال 1884 فارغ التحصیل شد و در شهری نزدیک به مسکو به طبابت مشغول شد ....
اولین مجموعه داستانی اش به نام قصه های ملیامن منتشر شد و در دسامبر همان سال نشانه های بیماری مهلک سل در او مشاهده شد ..
بی وقفه می نوشت و آثارش بسیار مورد توجه بود و بیماری همچنان شدت می گرفت ..
در سال 1904 به همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان رفت ..
بهبودی اولیه و بعد حالش وخیم شد ....
بیماری مجال نداد و در یک شامگاه به آرامی خوابید و دیگر هرگز برنخاست ..
بیش از هفتصد داستان کوتاه .....
و تسلطش در نمایش طنز آمیز تراژدیهای زندگی آدمها ....
و دیالوگهای جذاب و بی نظیرش باعث شد تا مهم ترین نویسنده داستان کوتاه همه دورانها لقب بگیرد ...
نمایشنامه هایش در کشور خودش و بسیار ی از کشورهای جهان و روی صحنه های تئاتر ایران نیز خوش درخشیده است ..
کمتر اهل تئاتری است که " باغ آلبالو " و " دایی وانیا " و " مرغ دریایی " را به خاطر نداشته باشد
با همه تلخیها و سختیهای تقدیر او همواره با لبخندی گشاده و چشمانی مهربان و تیزبین به زندگی می نگریست
برایتان داستانی کوتاه از او به یادگار می گذارم ..
" متشکرم"
همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم: بنشینید میدانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت كردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنید.
شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه میدانید یكشنبهها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میكرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یك روبل، درسته؟
چشم چپ "یولیا واسیلی اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش میلرزید. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی كنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما "كولیا" از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای "وانیا" فرار كند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میكردید. برای این كار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر كم میكنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
" یولیا واسیلی اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت كردهام .
- خیلی خوب شما، شاید؟
- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند. چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلك بیچاره !
- من فقط مقدار كمی گرفتم . در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یكی و یكی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است كه متشكّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یك حقهی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
به خاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود...
اولین کتابی که در پانزده سالگی از او خواندم و مرا شیفته اش کرد ...
" نامه به کودکی که هرگز زاده نشد "
فریادی خشماگین از سوی زنانی که باید برای داشتن آنچه در زندگی می خواهند از تحصیلات تا شغل خوب و موفقیت کاری و مقام اجتماعی بجنگند ..
تا آخرین لحظه ...
حتی اگر گاهی خواسته آنها فقط داشتن فرزندی باشد که تنها مادر دارد و پدری نیست ..
مبارزه ای بی امان و پایان ناپذیر از نسل جدیدی که در دهه شصت پا به میدان گذاشتند ..
و بعدها همه کتابهایی که از او ترجمه شده بود بلعیدم تا در تصویرش حل شوم ..
زنی کوتاه قامت با پیشانی بلند و چهره ای خاص و چشمانی تیزبین و بینی کشیده ...
لبانی باریک ، به هم فشرده و مصمم و با اراده و انگشتانی بلند که همیشه سیگاری نازک میانشان بود و اندامی موزون و لاغر ...
ترکیب فوق العاده ای از عزم و اراده و هوش بسیار ..
در سال 1929 در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد ...
فقط نه سال داشت که جنگ جهانی دوم شروع شد و پدری که در جنبش مقاومت زیر زمینی بود و تجربه جنگی وحشتناک و فضای پلیسی مخوف پیراهن سیاه های موسولینی و خود نیز بعدها به چریکهای مبارز پیوست
بیست ساله بود که قلم در دست گرفت و قدرت واژه ها را کشف کرد
قدرت بیان بالا و درک خاصش از مسائل سیاسی و جسارت بی نظیرش به همراه زیبائی خاص و پر غرورش او را از نویسنده ای معمولی در یک روزنامه محلی به خبرنگار یین المللی تبدیل کرد که برای نشریات بسیار معتبر اروپا قلم می زد
قدرت لجام گسیخته زور مداران و مبارزه انسانهای آزاده علیه آنها ، او را به شدت به خود جذب می کرد و این باعث تا در کانون حوادث سیاسی و اجتماعی آن روز باشد
دهه شصت یک سال در ویتنام و مکزیک زندگی کرد و حاصلش کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ بود
او با چشم باز روایتگر خشونتی افسار گسیخته بود که در میان آتش و باروت ، گوشت و پوست انسانها را می درید و از زندگی تهی شان می ساخت
و این قلم تلخ و صادق ، قلب خوانندگان را تسخیر می کرد و جوایز بسیاری نیز به او داده شد
یک از مهمترین تجربه های او ، مصاحبه هایش بعنوان خبرنگار بین المللی با شخصیتهای بزرگ سیاسی و اجتماعی همچون کیسینجر ، گلدا مایر ، قذافی ، لخ والسا ، محمد رضا پهلوی و حتی امام خمینی و بسیاری دیگر است
مصاحبه هایی برهنه و صریح و گاه بسیار جسورانه و تلخ و گزنده برای مصاحبه شوندگان که راه فرار بر آنها می بست و وادار شان می کرد ژست تشریفاتی همیشگی را کنار بگذارند و آنچه در فکرشان می گذشت بیان کنند
و این مجموعه مصاحبه ها به چاپ رسید و شهرتی بسیار برای او به همراه آورد
در همین سالها بود که با الساندرو پاناگولیس شاعر و مبارز یونانی آشنا شد
حکومت نظامیان در یونان در آن سالها ، گروههای چپ را به مبارزه ای خونین کشانده بود و پاناگولیس می خواست نقشه سوء قصد به جان پاپادوپولس ، دیکتاتور یونان را به اجرا در آورد که شکست می خورد و مدت زیادی در زندان تحت شکنجه قرار می گیرد و در دفاعیه خود در دادگاه نطقی آتشین می کند که همه جهان را به سوی او جلب کرده و باعث نجاتش از حکم اعدام ، به لحاظ فشارهای بین المللی می شود
اگرچه مجبور است سالها در زندانی همانند قبر محبوس باشد تا فرمان عفو عمومی که نمایشی دروغین از دموکراسی نظامیان بود او را می رهاند ..
فالاچی برای مصاحبه با او به یونان می رود و این مصاحبه و گفت و گو ، آتش عشقی عمیق و پرشور را بین آن دو شعله ور می کند
دو انسان بی پروا و شجاع که چنین مجذوب هم می شوند ، علیرغم تفاوتهای بسیار در آرمانها و نگرش اجتماعی و حتی عادتهای زندگی
تفاوتهایی که گاه رابطه بین آنها را به جنگی جنون آمیز بدل می کرد
انگار خشونتی غیر قابل کنترل در وجود این مرد نسبت به همه آنچه بر او و ملتش روا شده بود شعله می کشید که عشق هم مرهمی بر این زخمهای خون چکان نبود ..
پاناگولیس مبارزه را از سر می گیرد و علیرغم درخواستهای مکرر فالاچی که همراه او به ایتالیا برود در یونان می ماند و در انتخابات شرکت می کند و نماینده مجلس می شود و مدارکی را علیه اونگولوس آوروف وزیر دفاع وقت که در صدد ایجاد حکومتی نظامی و جدید است منتشر می کند و این منجر به ترور او در یک حادثه رانندگی ساختگی می شود ..
" داستان یک مرد "
کتابی است که بعدها فالاچی علیرغم همه تهدیدهایی که از سوی آوروف شده بود در باره محبوبش نوشت
نثری قوی و یکدست و بی پروا که تمام زوایای او رابه عنوان یک مبارز و شاعر و یک مرد می کاود و همه آنچه در در زندان بر او گذشته به تصویر می کشد ...
روایت لحظه به لحظه زنی که با همه وجودش عاشق این مرد است و مرگ تدریجی او را نظاره می کند و برای اولین بار نمی تواند کاری برای عزیزتزین فرد زندگیش انجام دهد
در قسمتی از کتاب این درد مثل دشنه وجودش را می درد ..
....
" و یک بار دیگه قدرت برنده شده بود ! همون قدرت همیشگی که هیچوقت نمی میره ! همیشه می افته تا یک بار دیگه مثل ققنوس از تو خاکستر خودش زنده بشه !
شاید بعضی وقتها خیال کنی با یه انقلاب ؛ یا یه سلاخی که بهش می گن انقلاب ؛ قدرتو کله پا کردی ؛ اما می بینی دوباره با یه رنگ تازه سر بلند می کنه ! ....
مردمم یا قبول می کنن یا خودشونو بهش عادت میدن !
واسه همین نبود که اون تبسم کمرنگِ تلخو رو لبات دیدم ؟ ... کنار تابوتت سنگ شده بودم!... "
.....
تجربیاتش در زندگی ، سفرها و دیده هایش داستانهایی می شدند که در آنها عشق و امید و نفرت و مرگ و زندگی به هم می آمیخت تا تصویری واقعی از آنچه در ورای پوسته ظاهری می گذرد برایمان به نمایش بگذارد
در سالهای آخر زندگیش به بیماری سرطان سینه مبتلا شد و در سال 1992 زیر تیغ جراحی رفت
زنی که از نه سالگی با مرگ چهره به چهره زندگی کرد و لحظه ای آرام ننشست ...
در سال 2006 در هفتاد و شش سالگی در وطنش فلورانس درگذشت ..
پانزده ساله بودم که همچون خیلی ها اولین آشنائی ام با مارکز با کتاب صد سال تنهائی اش بود .....
کتابی که بهمن فرزانه ترجمه اش کرده بود و چاپ وزین انتشارات امیر کبیر بود ....
پسر دائی بزرگم که خود دستی به قلم داشت و می نوشت خیلی در باره مطالعه سخت گیر بود ....
باید می خواندیم و بعد در باره کتاب و نثرش و شیوه نگارش و هدف نویسنده ..
و هزار چیز دیگر توضیح می دادیم و بحث می کردیم .....
البته این روش سختگیرانه اش باعث شد هرگز سطحی و کورکورانه مطالعه نکنم ..
و در باره هر چیزی کنجکاوی داشته باشم ......
یادم هست کتاب را که دست گرفتم یک آخر هفته بود ....
و شاید تا انتهای روز جمعه من چندین بار کتاب را خواندم و باز هم از نو ....
لابیرنت جادوئی داستان به چاه عمیقی ماننده بود ...
با هزار توی روابط و نسلها و آدمها و کشمکش و عشقهای شوریده و جدائیها ..
و همه با نثری برهنه و بی پرده و عریان .....
و بعد به سبک و سیاق همیشگی ام هرچه کتاب از او بود خریدم و بلعیدم .....
ساعات شوم ، پائیز پدر سالار ، ژنرال در هزارتوی خود ،
کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد ، تشییع جنازه مادربزرگ ،
داستان باور نکردنی و غم انگیز ارندیرا و مادربزرگش و .......
و بعدها که در باره کلمبیا و زندگی کولیان و زادگاه مارکز دهکده آرکاتاکا بیشتر دانستم .....
نثرش به دلم نشست و داستانهایش در جانم ....
اما بین همه این رمانها و داستانها و گزارش گونه های مشهور دو کتاب جای خاصی برایم دارد ....
یکی " گزارش یک آدم ربائی " با ترجمه کیومرث پارسای ....
که در باره گروگانگیری واقعی سه زن است در سال 1990 و حاصل تحقیقات بسیار ..
و مصاحبه های متعدد مارکز با گروگانها و بستگانشان ...
و روایت موجز و بسیار دقیق و موشکافانه از لحظه به لحظه این ماجرای هولناک ...
با نثری ساده و گزارشی که تاریخ نگار صرف نیست و خواننده را با خود به درون خانه ها ..
و پشت دربهای بسته و در خلوت آدمهائی می کشاند که شکنجه می شوند و شکنجه می دهند ....
تا مدتها صحنه ها و جزئیات در ذهنم می رفت و می آمد ....
گرمکن صورتی و ناخنهای مانیکور شده و همدلی خواهرانه گروگانها ...
و سعی درحفظ آخرین بقایای حس زندگی ....
وقتی تو را به پشت نگاه می دارند تا در سرت شلیک کنند ...
و رمان " عشق در سالهای وبا " با ترجمه خوب بهمن فرزانه ...
که فیلمی هم از آن ساخته شده به کارگردانی مایک نیوئل که زیبائی کتاب را ندارد ....
داستانی با روایتی حزین از عشقی به درازای یک عمر ....
سودازدگی و شوریدگی در میانه محافظه کاری معمول آدمها در زندگی ...
انتخاب بین عمری زندگی به راحت و امنیت در سایه نبود عشق و هیجان ....
و یا گریز به دنیا ی علایق و خواسته های درون ....
این رمان را از هفده سالگی تا به امروز چند ده بار خوانده ام و هربار به اقتضای سن و سال و زمان ...
طعمی متفاوت برایم داشته ....
رمانی که با آن زندگی می کنی ....
داستان حسرتی که در عمق جان شاید خیلی از ما نهفته ....
حسرت یک روز ..
همه چیز را ...
همه باید ها و نباید ها ...
همه بندها...
همه امروز و فردا کردنها ..
همه تعللها ...
همه دیگران چه می گویند ها
را پشت سر گذاشتن ...
و غوطه ور شدن ..
در حس و حالی دیوانه وار ...
که شور جوانی را در وجود بیدار می کند ...
و قلب را به طپش وا می دارد ..
که احساس را فریاد می زند ...
و عشق را ...
گابریل گارسیا مارکز هم خودش بسیار جذاب و دوست داشتنی است ...
هم کتابهایش دنیایی از جادوی ادبیات آمریکای لاتین ....
و هم سخنانش به یاد ماندنی چون از زبان مردی است که هر چیزی را در زندگی تجربه کرده .....
در 15 سالگي
آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند و گاهي اوقات پدران هم
در 20 سالگي ياد گرفتم
كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگي دانستم كه
يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته
، محروم مي كند
در 30 سالگي پي بردم كه
قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگي متوجه شدم
كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد
در 40 سالگي
آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛
بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم
در 45 سالگي ياد گرفتم
كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه
چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند
در 50 سالگي پي بردم كه
كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است
در 55 سالگي پي بردم كه
تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگي متوجه شدم
كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد
در 65 سالگي آموختم كه
انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را
نيز كه ميل دارد بخورد
در 70 سالگي ياد گرفتم
كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي
بد است
در 75 سالگي
دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و
به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود
در 80 سالگي پي بردم كه
دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است
در 85 سالگي دريافتم كه
همانا زندگي زيباست
بوریس لئونیدویچ پاسترناک را همه با نام اثر مشهورش " دکتر ژیواگو " می شناسند ...
داستان پزشک روس که طبع شعر دارد و وقایع زندگیش تصویرگر روسیه است از نگاه نویسنده قبل و بعد از انقلاب ....
با تب و تابها و شور و هیجان و جنگ و خون ریزی و دور افتادن انسانها به جبر شرایط از یکدیگر ...
همه برخوردها در داستان اتفاقی است ...
آشنائی با همسرش در بستر بیماری مادر ..
یا آشنائی با لارا که بعدها دل به او باخت در قطار شهری ...
یا دیدار دوباره با معشوق در روستایی در منطقه اورال ....
و مرگ در صحنه آخر به علت شوک دیدن دوباره و ناگهانی محبوب در خیابان ....
شخصیتهای فرعی وارد زندگی پزشک می شوند خیلی اتفاقی و با اتفاقی دیگر خارج می شوند و دوباره از نو ..
و باید به تسلسل خواند این رمان قطور را تا رشته از دست خواننده در نرود ..
و بعدها دیوید لین کارگردان آمریکائی فیلمی می سازد در سال 1965 از این اثر جاودانه ادبیات روسیه ...
با بازی ماندگار عمر شریف با چشمان درشت پر احساس و پیشانی بلند و سبیل اشرافی و قامت موزون در لباسهای اشراف زمان تزار ....
و جولی کریستی بلوند و زیبا و ظریف در نقش لارا و لطافت چهره اش و نگاهش در سکانسهای داخل قطار شهری و درمیان برفهای منطقه اورال ...
و موسیقی جاودانه ژان موریس ژار ...
بوريس پاسترناك در سال ۱۹۰۶ تحصيلات متوسطه را به پايان رسانيد و در سال ۱۹۰۹ براي تحصيل فلسفه وارد دانشكده فلسفه و تاريخ دانشگاه مسكو شد.
در سال ۱۹۱۲ براي تكميل دانش فلسفي راهي ماربورگ آلمان شد. يك سال بعد، پاسترناك به فلسفه بيعلاقه شد و فعاليت ادبي خود را آغاز كرد. در اولين كنگره نويسندگان اتحاد جماهير شوروي، پاسترناك به عنوان بزرگترين شاعر معاصر روس معرفي می گردد.
رمان دكتر ژيواگو طي سالهايي متمادي يكي از پرطرفدارترين رمانهاي جهان بود و از بسياري جهات يگانه نماينده ادب دهه بيست شوروي بهشمار ميآيد.مقامات شوروي عقيده داشتند شاهكار پاسترناك، دكتر ژيواگو يك كتاب ضد انقلابي است. كنگره نويسندگان اتحاد جماهير شوروي، بوريس پاسترناك را در سال 1958 از جمع خود اخراج كردند.
پاسترناك شاعري با روحي لطيف و انساني بود، كه در يكي از مهمترين و خشن و پرآشوبترين دوران تاريخ حيات بشري بر زمين ميزيست. در ميانه زندگي او بود كه انقلاب كمونيستي در روسيه رخداد؛ پس از وقوع انقلاب كمونيستي در روسيه، بوريس محتاطانه با واقعيت اجتماعي و ادبي اتحاد شوروي برخورد كرد.
نخستين مجموعه شعر او «توامان در ابرها» بود كه در سال1914 به چاپ رسيد.ديگر مجموعه شعر او كه به سال 1917 منتشر شد «بر فراز حصارها» نام داشت.مجموعه شعر «خواهر من، زندگي» كه در 1917 و 1918 سروده شده بود، از پاسترناك منتشر شد.دفتر شعر «تمها و وارياسيونها» كه در 1923 منتشر شد،
از ساير آثار پاسترناك ميتوان به داستانهاي «نامههايي از تولا» و «كودكي لوورس»؛ تصنيف منظومه تاريخي- انقلابي «سال 1905»؛ رمان منظوم «اسپكترسكي»؛ رمان «اماننامه»؛ «تولدي ديگر»؛ «در ارتش»؛ «قطارهاي اول وقت»؛ «پهناي زمين»؛ مجموعه شعر«وقتي هوا صاف ميشود» و... اشاره كرد.
شعري از بوريس پاسترناك با ترجمه احمد شاملو
شب شرجي
ريز بار
علفها را حتي
در هميان توفان خم نكرد
و از غبار
جز بلعيدن دانه هاي باران
كه به براده هاي نجيب آهن مي مانست
كاري برنيامد.ده را به هيچ آسودگي اميد نبود
گندمهاي سياه
بسان كُركي نرم
تفتيد و بسوخت
فضاي پهنه ور
آسيمه سر
هم بدان حال كه مي غريد
مرطوب و خوابزده
از پلكها گريخت
و گردباد
هم در آن حالت كه رنگ مي باخت
دالاني از غبار بنا نهاد
پس آن گاه
قطرات اُريب را
بلاي كوري به سر آمد
و بر كنار پرچين
ميان شاخه ها و باد كشمكشي سخت برخاست
قلبم به ناگهان فروريخت:
نزاع بر سر من بود!هيچگاه پاياني نخواهد بود
هر چند
از نجواي بوتهها و پردههاي پنجره پيدا بود كه من
بيتوجه و بياعتنا
همچنان رهگذر خيابان باقي خواهم ماند
اگر آنان مرا ببينند
ديگرم راه بازگشتي نخواهد بود
آنان زماني بيپايان
هم از اين دست
ناتالیا گینزبرگ نویسنده مشهور ایتالیایی است که در سال 1928 به دنیا آمده و در سال 1991 از دنیا رفته و داستان کوتاه می نویسد با نثری ساده و صریح و اغلب هم وقایع عادی روزمره ..
داستانهایش به فلسفه و سیاست آمیخته است .....
اولین کتابی که از او دارم از همان کتابهای ته قفسه کتابفروشی است به نام " میشل عزیز " با ترجمه بهمن فرزانه و چاپ سال 2537 شمسی انتشارات جاویدان با قیمت 240 ریال ....
میشل تنها پسر خانواده است با دو خواهر دیگر و بزرگ شده کنار پدر و سخت مورد توجه و علاقه مادر ...
افکارش همچون خانه اش و اتاقش و وسایلش آشفته و سرگردان است ...
و این آشفتگی ناشی از پریشانی دسته جمعی است که گریبان آدمهای قصه را گرفته ...
آدمهایی که کنار هم اند وبیگانه و دور از هم و دلتنگ .....
داستان از نامه هایی تشکیل شده که اعضای خانواده به میشل که مدتی است پیدایش نیست می نویسند و به آدرسهایی که از او دارند می فرستند...
و در این نامه ها هریک از شخصیتهای داستان از مادر و خواهرانش و دوستان زن و مردش روایت خود را از او و از خودشان بیان می کنند ...
و در این روایتها نویسنده نقب می زند به درون روابط آدمها در حصاری بسته به نام خانواده و ترس از تنها بودن و تنها ماندن که گاهی تنها عامل بودنشان با هم است ...
و غیبت آشکار عشق ، محبت ، دوست داشتن و دوست داشته شدن و ...
تعلیق بین ماندن و رفتن ...
و زندگی که طعم تلخ و ترش تهوع به خود می گیرد و آدمهایی که حتی زندگیشان را هم در این برهوت تعلیق بالا می آوردند و می میرند چون چاره دیگری برایشان نیست ....
چهار کتاب دیگر هم از او هست .... والنتینو ، الفبای خانواده ، شهر و خانه و فضیلتهای ناچیز ...
پی نوشت : قابل توجه دوستان علاقه مند به داستانهای کوتاه
روز
شفافیتی
است استوار
گرفتار
در لق لقهی میان رفتن و ماندن.
همه
طفرهآمیز است آنچه از روز به چشم میآید:
افق در دسترس است و لمس
ناپذیر.
روی میز
کاغذها
کتابی و
لیوانی.ــ
هر چیز در سایهی نام خود
آرمیده است.
خون در
رگهایم آرامتر و آرامتر برمیخیزد و
هجاهای سرسختش را در شقیقههایم تکرار
میکند.
چیزی برنمیگزیند نور،
اکنون در کار دیگر گونه کردن دیواری است
که
تنها در زمان ِ فاقد ِ تاریخ میزید.
عصر فرا
میرسد.
عصری که هماکنون خلیج است و
حرکتهای آراماش
جهان را
میجنباند.
ما نه
خفتهایم و نه بیداریم
فقط هستیم
فقط میمانیم.
لحظه از
خود جدا میشود
درنگی میکند و به هیاءت گذرگاهی درمیآید که ما
از
آن
همچنان
در گذریم
" اوکتاویو پاز "
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص
هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون
رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع
ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن
سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را
در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی
نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه
:
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
" رابنيندرانات تاگور "