بهار سبز

زندگي رسم خوشايندي است

نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه چهارم آذر ۱۳۹۱ ساعت: 16:13

 

اقوام ايراني از ديرباز ، آداب سوگ و بزرگداشت عزيزان از دست رفته خود را به آئين  و مراسم و مرثيه و موسيقي گره زده اند . سوگ خواني هايي در عزاداري براي درگذشت بستگان و نزديکان و يا  مراسم عزادارى ملى و مذهبى براى چهره‌هاى اساطيري، تاريخى و ديني.  مضمون سوگ خواني هاي گروه اول، شامل زندگى و خصوصيات اخلاقى و خدمات و سلوک اجتماعى در گذشتگان و حسرت از مرگ آنها و نيز بيان ديدگاه‌هاى فلسفى و اخلاقى دربارهٔ هستى است.  ترانه‌هاى سوگ در ميان ايلات و عشاير و در شهرها و روستاهاى ايران عناوين متعددى دارند .

 

 


مانند 'موتک' که ملودى‌هاى موسيقى بلوچستان است :

من و تى زانان حکم حکم رحمانين 

تاسکين بچّانى روگ گرانين 

قائمين ديوّال پرشتگ ويرانين 

نشتگ تئى راج گث حيرانين 

مکهين مات ستکگ بريانين 

من شپى پاسان نشتگ حيرانين 

گهار پمابرْاتيگان پريشانين 

رستگين گوْنگانى کپگ گرانين 

هر کوْره گندان زارء گريانين 

 

من خود  مى‌دانم اين امر خداى رحمان است 

اما چه کنم که فقدان فرزند دلبند بسيار سنگين است 

ديوار وجودم فرو ريخته و ويران شده است 

ايل و طايفهٔ تو پريشان‌حال در سوگت نشسته است 

مادرت در غمت سوخته است

هر پاسى از شب را سرگردان نشسته است 

خواهر براى برادر خود آشفته به‌سر مى‌برد 

به زمين افتادن درخت خرماى نورسته ناگوار است 

به هر سو نظر مى‌افکنم، گريه و زارى است 

 

 

 

 



'آغي' که ترانهٔ عزا در آذربايجان است :

آغا جدا خزه‌ل آغلار

ديبينده گؤزه‌ل آغلار

بئله اوغول ئوله‌ن آنا

سرگردان گزه‌ر آغلار

جان قارداش، جانيم قارداش

آغلايير جانيم قارداش

باش قويوم ديزين اوسته

قوى چيخسين جانيم قارداش

آناسى يانار آغلار

حريفى قانار آغلار

آنا دئيير گوْيه رچين

تابوتا قونار آغلار

باغچه‌دا، تاغيم آغلار

باسما يار پاغيم آغلار

ساغام ئوزوم آغلارام

ئولسه‌م تورپاغيم آغلار

 

برگ‌هاى خزان ديده درختان مي گريند

آنها براى يک زيبارو مي گريند   

مادرى که چنين پسرى را از دست داده است   

سرگردان مى‌گردد و مي گريد   

جان برادر، جانم برادر 

جانم مى‌گريد، برادر 

سر بر زانوانت مي گذارم

تا جان از بدنم برون رود برادر

مادرش مى‌سوزد و مى‌گريد 

همنشينش مى‌فهمد و مى‌گريد 

مادر مى‌گويد که کبوتر 

روى تابوت تو مى‌نشيند و مى‌گريد 

در باغچه، بوته‌ام مى‌گريد 

برگ پر نقش و نگارم مى‌گريد 

تا زنده‌ام مى‌گريم 

وقتى که مردم، خاکم مى‌گريد 

 

 

 

برار وي، چهرى‌يونه، مويه و...

که در مناطق ديگر به‌ کار مى‌روند و در جنوب ايران كه عزادارى با موسيقى و گاه رقص توأم است.

نوحه اي  از بوشهر  :

اى يار اى يار با ما بدو 

اى نازنين يار همين حالا بدو 

اى يار اى يار، با ما بدو 

بالاى بلندو، همين حالا بدو 

چشمان غزالت گرفتارت شدم 

جاى تو خالى، همين حالا بدو 

اى يار اى يار، با ما بدو 

اى نازنين يار همين حالا بدو 

 

 

 

اما سوگوارى‌هاى ملى و مذهبي، پيشينه‌اى به درازاى تاريخ دارند. وقايعى، که منابع الهام‌جوشان و خونين صدها ترانه، مرثيه، آهنگ، نجوا و نمايش هستند، و در عين حال فصول جذابى از هنر مردمى را به خود اختصاص داده‌اند، که تنها يک بخش آن، يعنى تعزيه 'موضوعات مختلفى چون مذهب، تاريخ، ادبيات، مردم‌شناسى، روانشناسى، جامعه‌شناسى، موسيقى و هنرهاى زيبا و درام و تئاتر را دربرمى‌گيرد' . آغوش گشادهٔ اين جنبه از هنر ايرانى، براى بسيارى از هنرهاى اصيل اما آسيب‌پذير، همچون ادبيات، موسيقى و نمايش، پناهگاه امنى بوده است . تعزيه و مراسم سينه‌زنى با موسيقى همراه است. 

 

 

 

آقاي عبدالله مستوفى، در كتاب " شرح جال من " مى‌نويسد: 

'ادامهٔ تعزيه تعدادى سنت هم در موسيقى به‌جا آورد. هر مؤلف خوان در برابر مخالف خوان در تعزيه آوازها و مايه‌هاى موسيقى مخصوص خود را بايد حفظ مى‌کرد. امام خوان‌ها آوازهاى خود را بيشتر در مايه‌هاى متين، مثل پنجگاه، رهاوى و نوا مى‌خواندند. حضرت عباس چهارگاه مى‌خواند، حر، عراق مى‌خواند، شبيه عبدالله‌بن‌حسن... گوشه‌اى از راک مى‌خواند که به همين جهت آن گوشه به 'راک عبدالله' معروف است زينب گبرى مى‌خواند، اگر ضمن تعزيه اذانى بايد بگويند. حکماً به آواز کردى بود. در سؤال و جواب، رعايت تناسب آوازها با يکديگر شده، مثلاً اگر بين امام و عباس سؤال و جوابى بود و امام شور مى‌خواند، عباس هم بايد جواب خود را در زمينهٔ شور بدهد.'

 

 

نه تنها موسيقى، که ادبيات نيز با تعزيه پيوستگى دارد. استاد ملک‌الشعراى بهار، وقتى از 'نمايش در ايران' در كتاب " موسيقى و تئاتر، بهار و ادب فارسى " سخن مى‌گويد، مى‌نويسد: 

'نمايش در ايران ـ به طرز اپرا (نمايش منظوم) از قرن سيزدهم هجرى  به بعد متداول بوده است؛ ليکن اين نمايش تنها در مورد مصايب و حوادث مذهبى (تراژدي) بوده و تئاتر به معنى جامع‌تر و وسيع‌تر آن از راه قفقاز وارد ايران شده است.

 

 

محتوا و مضمون تعزيه عمدةً بر حوادث جانسوز کربلا و شهادت امام حسين (ع) و يارانش و برخى موضوعات و وقايع و داستان‌هاى اساطيرى و تاريخى، همچون مجلس‌هابيل و قابيل (فرزندان آدم ابوالبشر)، مجلس افکندن حضرت ابراهيم عليه‌السلام به آتش، مجلس ذبح اسماعيل، مجلس حضرت ايوب، مجلس درويش بيابانى و حضرت موسى، مجلس سليمان و بلقيس، مجلس حضرت جرجيس، مجلس حضرت زکريا، تعزيهٔ حضرت حمزهٔ سيدالشهداء، تعزيهٔ مبعوث شدن پيغمبر (ص) و... ده‌ها موضوع ديگر مذهبى قرار دارد. 

 

 

 

روح‌الله خالقى آغاز اين پديده را در تعزيهٔ از دورهٔ ناصرالدين‌شاه مى‌داند و در کتاب سرگذشت موسيقى به نقل از عبدالله مستوفى، مى‌نويسد: در استبداد، ناصرالدين‌شاه شبيه‌خوانى را وسيلهٔ اظهار تجمّل و نمايش شکوه سلطنت خود کرد و آن را به مقام صنعت رسانيد و شاهزاده‌ها و رجال هم به شاه تاسى مى‌کردند و آنها هم تعزيه‌خوانى راه مى‌انداختند... همين‌که اعيانيت در تعزيه وارد شد، نسخه‌هاى تعزيه هم اصلاح شد و پاره‌اى چيزها که هيچ مربوط به عزادارى نبود، مانند تعزيهٔ درةالصدف و تعزيهٔ اميرتيمور و تعزيهٔ حضرت يوسف و عروسى قريش نيز در آن وارد گرديد. شايد اين مسئله زمينهٔ قبلى هم داشته است؛ زيرا که در برخى نقاط نشانه‌هائى مى‌توان يافت که به مدد آن مى‌توان قديم‌تر بودن اين مقوله را از زمان ناصرالدين‌شاه احتمال داد. 



 

از ديگر نمونه‌هائى که لفظ عام تعزيه دارند، اما محتوا و مضمون آنها بر جشن و سرور قرار دارد يکى 'مجلس عروسى حضرت سليمان نبى و بلقيس، نازبانوى شهر سبا' ، ديگرى 'مجلس تعزيهٔ مبعوث شدن پيغمبر (ص). يا 'عروسى رفتن حضرت فاطمه (س)' يا 'مجلس تزويج فاطمهٔ زهرا (س) با مولا على (ع)' که به مجلس 'نزول زهره' نيز معروف است و بسيارى ديگر. به اين نوع تعزيه‌ها، على‌الاطلاق 'مجلس' گفته مى‌شود.  جابر عناصرى در كتاب  " تعزيه نمايش مصيبت "  اين نوع مجالس را 'مجالس فرعي' مى‌نامد و در باب آنها مى‌نويسد: 

'در کنار تعزيه‌هاى اصلى که مصايب اولياء و انبياء را به‌نحو حزن‌انگيز و جدّى بازگو مى‌کنند، افزون بر شبيه‌هاى متکى به سوگنامه‌ها و سوگچامه‌ها، مجالس فرعى و تفنّنى چشم‌گيرى نيز ديده مى‌شود که به قدرت قلم شاعران صحنه‌آراى اين مجالس‌، داستانى به‌گونهٔ 'اسطوره‌اى ـ مذهبي' يا 'آئينى ـ سنتي' مطرح شده و به‌نحو دلپذيرى، به شيوه 'گريز زدن' يعنى 'تعليق' مضمون اصلى و به موضوع ديگر پرداختن، اين مجالس را به صحنه‌هاى عزاى حضرت امام حسين (ع) و ياران وفادار او مرتبط مى‌سازند. '

 

 

 

منابع :

http://vista.ir

موسيقى بوشهر، ص. ۷۲ 

پيتر جي. چلکووسکى، تعزيه. هنر بومى پيشرو ايران، انتشارات علمى و فرهنگى، ص ۳۶۵.

ترانه و ترانه‌سرائى در ايران 

عبدالله مستوفى، شرح زندگانى من

موسيقى بلوچستان ص. ۸۸

ادبيات شفاهى مردم آذربايجان، صص ۱۹ ـ ۲۰

 

پي نوشت :

موسيقي وبلاگ نوحه از لرستان است به نام "  مہ ابالفضل عباسم، "

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://baharsabz.persiangig.com/mo_kor_e_omolbaninom-10.mp3

نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت: 1:8





چه خوب است عید ...

حتی میان دیوارهای زندگی که فروریخت ...

وقتی دستهای تو ای هموطن ...

آوار از روی من کنار می زند ..

 

 

 

شانه های همدریت مرحم سوگ من می شود ..

سفره شبهای تیره زندگیم از مهر و محبت بی دریغ تو عطر و رنگ می گیرد ...

و تبرک عشق و امید که معجزه می آفریند ...




عید بر همه شما عزیزان مبارک ...

نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۱ ساعت: 0:6

 




آخرین ماه رمضان در این خانه ....

که هرگوشه اش یادگار هزار شادمانی نهفته است ...

و دل به شوق دادن و پاکیزه کردن و دست کشیدن و عطر پاشیدن  ...

 

 


و شبهای بلند راز و نیاز با یار ..

و سحرگاهان  چشم دوختن بر رخسار سپیده ...

که آهسته آهسته  ، سرخی فلق روی گونه هایش رنگ می گذارد ..

 

 

 


و بانگ موذن در هزار گوشه شهر که آدمی را به سخن با خدای می خواند ..

و آن تکاپوی شیرین برای ساختن سفره افطار به رنگ سادگی چای و دانه ای خرما و  عطر نان ...

 

 


 

 

" شعر آواز بلند از استاد هوشنگ ابتهاج "

 

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

 تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 

  بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان

 من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 

  تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

 بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

 تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

 تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 

  ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

 بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 

  افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

 در آینه ات دید و ندانست کجایی

 

  آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

 بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 

  در آینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

 

بینی که دری از تو به روی توگشایند

 هر در که بر این خانه ی آیینه گشایی

 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

 خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

نويسنده :بهار
تاريخ: چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۹۱ ساعت: 4:10



در محل تلاقی رودخانه های اروند رود و کارون و در ناحیه ای باتلاقی و پست در استان خوزستان شهری است که در قرن دوم پیش از میلاد مسیح " خاراکس " نام داشته و پایتخت پادشاهی میسان بوده و پس از حمله اسکندر مقدونی ویران شد و به طور کلی از میان رفت .

چندی بعد در همان محل، شهری به نام « بیان» بنا شد که حالا نام روستایی است بر ساحل غربی رود کارون و در دو کیلومتری انتهای این رود .

در سال 1810 میلادی در کتب تاریخی نام « المُحَمَّره » برای این شهر ذکر شده .


 


مُحَمَّره محل استقرار تیره‌ای از بنی کعب به نام آل بوکاسب به زعامت شیخ مرداو بن علی کاسب بود.

در آن دوره این شهر جزء قلمرو شیخ المشایخ فلاحیه یعنی شیخ ثامر بنی کعب بود و شیوخ آل بوکاسب فرمانبردار او بودند. در همان سال‌ها به دستور شیخ ثامر کعبی، حاج یوسف متصدی احداث بندر در آن شهر شد.

این شهر در اویل سدهٔ سیزدهم هجری، شهری کوچکی و عقب‌افتاده بود و در سال ۱۲۳۵ هجری بارویی به دور آن کشیدند و پس از آن، پیشرفت‌های بسیاری نمود و به‌عنوان بندری مهم و تجاری در سطح منطقه شناخته شد .

رونق تجارت در بندر محمره و پهلو گرفتن کشتی های تجاری در آن، باعث کاهش درآمد گمرکات و همچنین کاهش درآمد بندر بصره شد و والیان بغداد نیز که همواره محمره را جزء خاک عثمانی می دانستند قادر به تحمل این وضع نبودند .


 


علی رضا پاشا والی بغداد در شعبان ۱۲۵۳ هجری قمری با سپاه عظیمی از ارنائود (آلبانی فعلی)، نجد و عراق سوی مُحَمَّره لشکر آورد و بعد از سه روز نبرد آن جا را تسخیر کرد. در این نبرد مردم مقاومت کرده، اما غافلگیر شدن مردم و کثرت نیروهای مهاجم، باعث شکست آنها شد. سپاه عثمانی مردم را ازدم تیغ گذرانده اموال آنها را به تاراج برد، خانه‌ها را ویران کرده و بسیاری از اماکن را به آتش کشاندند، خیل عظیمی از زنان و دختران و کودکان را اسیر کرده با خود به عراق بردند.

 

 


پس از حمله علی رضا پاشا والی بغداد در سال ۱۲۵۳ قمری به مُحَمَّره، دولت ایران از طریق نمایندهٔ خود در اسلامبول میرزا جعفرخان مشیرالدوله به دولت عثمانی اعتراض کرده و مرتباً ادعای خسارت می‌کرد. بالاخره پس از مذاکرات طولانی و با میانجی گری سفرای انگلیس و روس مقرر شد، کمیسیونی چهار جانبه از نمایندگان دولت‌های ایران و عثمانی و انگیس و روس در ارز روم تشکیل و در خصوص ادعاهای ارضی ایران و عثمانی اتخاذ تصمیم کند. نمایندهٔ ایران در این کمیسیون میرزا تقی خان امیر کبیر بود.

 


سرانجام در تاریخ ۱۳ جمادی الثانی سال ۱۲۶۳ ق. برابر با ۲۸ ژوئیه سال ۱۸۴۷ میلادی قراردادی میان طرفین منعقد شد که به قرارداد ارز روم معروف شد. این قرارداد شامل یک مقدمه و ۹ ماده‌ است و به موجب ماده دوم آن شهر مُحَمَّره و بندر آن و جزیره الخضر (جزیره آبادان ) و لنگرگاه آن و اراضی واقع در بخش شرقی سمت چپ شط العرب تحت تصرف عشایر تابع دولت ایران خواهد بود و دولت عثمانی آن را به رسمیت می‌شناسد.

پس از امضاء قرارداد مزبور کمیسیونی مرکب از نمایندگان چهار دولت ایران، عثمانی، انگلیس و روس عهده دار تعیین سرحدات غربی و مرز میان ایران و عثمانی شد. به هنگام ورود هیئت ایرانی به مُحَمَّره مردم استقبال گرمی از آنها به عمل آورند و احساسات پرشوری نشان دادند، چنان که نمایندگان عثمانی به وحشت افتادند  و درصدد جلب دوستی مردم عرب برآمدند و آنان را تشویق کردند که تابعیت عثمانی را بپذیرند و به آنان وعده دادند که اگر چنین کنند تا ده سال از پرداخت مالیات معاف خواهند بود. اما مردم عرب پیشنهاد درویش پاشا را نپذیرفتند.

به پاس این حرکت مردم عرب میرزا تقی خان امیر کبیر از آنها دلجویی کرد و برای تمام شیوخ و والی حویزه جبه و شال و خلعت فرستاد وقسمتی از مالیات باقیمانده از سالهای گذشتهٔ آنها را بخشید.

 


در  سال ۱۲۷۳ هجری قمری (۱۸۵۶ میلادی) و در زمان ناصر الدین شاه به تلافی حمله ایران به شهر هرات دولت انگلیس کشتی‌های خود را روانه خلیج فارس کرده، شهر بوشهر و آن نواحی را به اشغال خود در آورد.

جنگ روز پنج شنیه بیست و نهم رجب سال ۱۳۷۳ هجری قمری برابر با ۲۶ مارس سال ۱۸۵۷ میلادی آغاز شد و نیروهای انگلیسی ضمن تصرف شهر مُحَمَّره رو سوی اهواز گذاشته و شهر اهواز را نیز تصرف کردند که با رسیدن خبر انعقاد پیمان صلح، نیروی انگلیسی مناطق مزبور را تخلیه کردند.

بعد از وقات حاج جابر در سال ۱۸۸۱ میلادی، فرزندش مزعل حاکم این شهر شد، او تا سال ۱۸۹۷ در این شهر بود .

پس از قتل او در سال ۱۸۹۷، برادرش خزعل، حاکم این شهر و آن نواحی شد و تا سال ۱۹۲۵ میلادی بر مسند قدرت بود.

 


شیخ خزعل متولد ۱۲۴۲ هـ.ش. و از قبیله عرب بنی‌کعب از تیرهٔ فرعی «محیسن» و پسر سوم شیخ جابرخان نصرت الملک بود که از طرف مظفرالدین شاه با لقب معزالسلطنه و سردار اقدس به حکمرانی محمره (خرمشهر) و سرحدداری آنجا تعیین گردید و همچنین از دولت انگلستان و حکومت هند نشان‌ها و فرمان‌های مهم نظامی داشت .


پس از روی کار آمدن رضا شاه در سال ۱۹۲۵ میلادی به حکمرانی شیخ خزعل خاتمه داده شد. در همان سال طی تصویب نامه هیئت وزیران نام این شهر از مُحَمَّره به خرمشهر تغییر یافت.

در ۲۴ خرداد ۱۳۱۵ هـ.ش. شیخ‌خزعل که تحت مراقبت شدید شهربانی رضاخان قرار داشت فوت شد.

 

فیلیه، قصر شیخ خزعل ، در س‍‍ال ۱۹۱۷ در زم‍ی‍ن‍‍ی ب‍‍ا زی‍رب‍ن‍‍ای ۷۸۸ م‍ت‍ر م‍رب‍‍ع در ک‍ن‍‍ار ن‍‍ه‍ر ف‍ی‍ل‍ی‍هٔ محمره س‍‍اخ‍ت‍ه ش‍د .  یکی از بناهای زیبای دورهٔ قاجاریه که نقاشی بزرگی بر سردر آن بوده و ب‍رای س‍‍اخ‍ت آن از م‍ص‍‍ال‍ح‍‍ی ه‍م‍چ‍ون آج‍ر و گ‍چ اس‍ت‍ف‍‍اده ش‍ده و آئینه‌ای از معماری و هنرمندی هنرمندان ایرانی عربی بوده.

آجر کاری‌های زیبا و درب و پنجره‌های آن از چوب ساج و آبنوس ساخته شده و از آئینه کاریهای سقف، داخل اطاق‌ها، طارم و ایوان‌هایی با تمثال پادشاهان قاجار برخوردار بود .

ب‍ن‍‍ای م‍ذک‍ور در س‍‍ال ۱۳۵۵ م‍رم‍ت ش‍د و ب‍‍ع‍ده‍‍ا م‍ورد اس‍ت‍ف‍‍اده دانشکده علوم دری‍‍ای‍‍ی ای‍ن ش‍‍ه‍ر ق‍رار گ‍رف‍ت.

ق‍س‍م‍ت ه‍‍ای‍‍ی از ب‍ن‍‍ای ت‍‍اری‍خ‍‍ی قصر شیخ خزعل در اث‍ر ج‍ن‍گ ت‍ح‍م‍ی‍ل‍‍ی و ع‍وام‍ل ج‍وی ت‍خ‍ری‍ب ش‍د ول‍‍ی پ‍س از پ‍‍ای‍‍ان ج‍ن‍گ ت‍ح‍م‍ی‍ل‍‍ی ب‍‍ار دی‍گ‍ر م‍رم‍ت شد. قصر فیلیه در سال ۱۳۷۹ به شماره ۲۸۴۵ در فهرست آثار ملی ثبت شده بود ولی در تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۸۹ تخریب شد.

 

در دههٔ چهل شمسی به دلیل احداث اسکله‌های بزرگ در اروند رود و پهلوگرفتن کشتی‌های غول پیکر، فعالیت‌های بندر خرمشهر رونق بی سابقه‌ای یافت و اکثر شرکتهای کشتیرانی معتبر و بین المللی د ر این شهر نمایندگی دایر کردند و بخش قابل توجهی از زندگی مردم یا در بندر خرمشهر و امور مرتبط به آن بود و یا این که به طور غیر مستقیم در ارتباط با تخلیه و بارگیری کالا و امور کشتیرانی بود.

 


جمعیت شهر خرمشهر در آستانهٔ انقلاب اسلامی یعنی سال ۱۳۵۷ بیش از سیصد هزار نفر بود. رونق تجارت سبب شده بود تا نرخ بیکاری در این شهر در سالهای پیش از انقلاب با پایین ترین حد خود برسد،





همچنین سطح زندگی مردم از نظر معیشتی از سطح مطلوبی برخوردار بود. ضمن این که موقعیت جغرافیایی شهر و همچنین وضعیت تجاری آن سبب شده بود تا با جهان خارج در تعامل باشد، همین امر موجب ارتقاء سطح فرهنگ مردم شده بود .

 

عراق از زمان عبدالکریم قاسم، خوزستان را بخشی از عراق می‌دانست که توسط حکومت عثمانی به ایران تقدیم شده بود و به همین دلیل از تجزیه طلبان خوزستان حمایت می‌کرد. حمایتی که با قرارداد الجزایر برای مدتی متوقف شده بود. ولی تحرکات تحریک آمیزی چون نمایش نقشه منطقه که در آن خوزستان «عربستان» نامیده شده و بخشی از خاک عراق بود از تلویزیون بصره ادامه داشت.

دلیل اصلی شروع جنگ و مناقشات سیاسی قبل از آن را به طور کلی می‌توان در آرزوی حاکمان عراق  برای  «تسلط یافتن بر خلیج فارس» دانست. تحقق این هدف برای مصر و عربستان سعودی و سایر شیخ نشینهای منطقه چندان ناخوشایند نبود.

 

نشانه‌های تنش نظامی میان عراق و ایران، تقریباً بلافاصله پس از وقوع انقلاب ایران آشکار شد. در ۱۳ فروردین ۱۳۵۸ عراق برای نخستین بار به حریم هوایی ایران تجاوز کرد. ۵ روز بعد، نیروهای عراقی به یک پست مرزی ایران در قصرشیرین حمله کردند. در اردیبهشت عراق به شهر مهران حمله هوایی کرد. پس از آن و تا آغاز همه‌جانبه جنگ، متجاوز از ۵۶۰ مورد درگیری در مرزهای ایران و عراق گزارش شده‌است

 

در طی سخنرانی سعدون حمادی، نخست وزیر عراق در شورای امنیت سازمان ملل متحد در تاریخ ۱۵ اکتبر ۱۹۸۰ و چند روز بعد از شروع اولین درگیری‌ها، وی ایران را متهم کرد که از تروریستهایی که در خاک عراق اقدام به بمب‌گذاری‌های گسترده می‌کنند و در نتیجه تعداد زیادی از مردم عراق را می‌کشند، حمایت می‌کند

 

عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.

نیروی زمینی عراق از سه جبهه و در هر جبهه با یک سپاه یورش زمینی خود را آغاز کرد. سپاه اول از جبهه شمالی حدود ۲۵ کیلومتر در اطراف قصر شیرین پیشروی کرد و سپاه دوم از جبهه میانی و در اطراف مهران، هردو پس از برخورد به مناطق کوهستانی متوقف شدند.

هدف اولیه بخش جنوبی ارتش عراق، تصرف برق‌آسای شهر مرزی خرمشهر و پس از آن آبادان، اهواز، دزفول و سوسنگرد بود. ولی سه ستون زرهی عراقی که برای تصرف خرمشهر اعزام شده بودند با مقاومت ناهماهنگ و خودجوش مردم این شهر مواجه شدند و در کمین حدود ۳۰۰۰ غیرنظامی‌ای افتادند که سلاح‌های ناچیزی همچون تفنگ ام گاراند، نارنجک و کوکتل مولوتوف داشتند، سازماندهی نشده بودند و از هر آموزش نظامی پیش از جنگ محروم بودند. ولی در عوض انگیزه بسیار زیادی برای جنگیدن داشتند.

 

این نیروها موفق شدند جلوی پیشروی سریع ارتش عراق را بگیرند و عراق در همان مرحله اول جنگ، در رسیدن به اهداف خود ناکام ماند و درگیر یک نبرد خانه به خانه در کوچه‌های خرمشهر شد. تصرف خرمشهر برای عراق به ۱۵ روز زمان و۵۰۰۰ کشته نیاز داشت و پس از آن نیز عراق به مدت سه هفته درگیر نبردهای خیابانی در این شهر بود. شهری که مدت‌ها به افتخار این نبرد، خونین‌شهر نامیده می‌شد .

 

پس از تصرف خرمشهر، ارتش عراق موفق شد در اواخر آبان شهر آبادان را به‌طور کامل محاصره کند. عراقی‌ها که بر حمایت عرب‌های خوزستان از ارتش خود، دست‌کم در شمال خوزستان حساب کرده‌بودند، بازهم ناکام ماندند. حملات پیاپی عراق برای تصرف شهرهای سوسنگرد و اهواز عقیم ماند و ارتش عراق شانس غافلگیری را به‌خاطر مقاومت یک گروه کوچک مردمی از دست داد.

در سوم خرداد ۱۳۶۱ ایران به یک پیروزی بزرگ دیگر دست یافت. عراق که هنوز از شکست حصر آبادان ترمیم نیافته بود، خود را با عملیات بیت‌المقدس روبرو دید. این عملیات در سه محور جنوب سوسنگرد در شمال خوزستان، جاده اهواز خرمشهر در مرکز و خود شهر خرمشهر انجام شد و در هر سه محور به پیروزی ایران منجر شد.

تنها کمتر از ۲۸ ساعت از آغاز عملیات، نیروهای ایرانی کنترل شهر را به دست گرفتند. در حین عملیات ۱۵۰۰۰ سرباز عراقی کشته و یا اسیر شدند.

 

ایران سرانجام در بهار ۱۳۶۴ در عملیات دیگری موفق شد به بخشی از اهداف عملیات رمضان برسد و ارتباط عراق را با خلیج فارس قطع کند. در این عملیات ، ایران موفق شد شبه جزیره فاو را به طور کامل تصرف کرده و ارتباط بندر نفتی-نظامی ام‌القصر عراق را برای مدت بیش از دو سال با خلیج فارس قطع کند.

این پیروزی در شرایطی به دست آمد که عراق بار دیگر از سلاح‌های شیمیایی برای ضدحمله استفاده کرد.

 

در زمستان ۱۳۶۵ نیروهای ایران به نزدیک بصره رسیدند. با افزایش احتمال سقوط بصره و پدیدآمدن این باور که موازنه نظامی به نفع ایران در حال تغییر است، خاویر پرز دکوئیار اعلام کرد که اعضای شورای امنیت برای پایان دادن به جنگ مصمم هستند. مذاکرات برای تهیه پیش نویس قطعنامه ۵۹۸ به سرعت آغاز شد. پس از آن که در بهار ۱۳۶۶ ایران موفقیت‌های دیگری در جبهه شمال و در منطقه سلیمانیه به دست آورد .

سرانجام قطعنامه ۵۹۸ در ۲۹ تیر ۱۳۶۶ به تصویب رسید .

و  ایران در روز ۲۷ تیر ۱۳۶۷ قطعنامه  شورای امنیت را پذیرفت.

سال روز آزادی خرمشهر بر همه ایرانیان مبارک ...

نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت: 10:51


مادر صبح زود از خواب بيدارش كرد ...

 كلي قربان صدقه اش رفت و برايش اسپند دود كرد ...

پدر دستي پشت شانه اش زد و مثل يك مرد در آغوشش گرفت ...

امروز روز بزرگي بود ...

بعد از چهار سال نشستن پشت نيمكتهاي دانشگاه مي رفت تا مدرك مهندسي اش را بگيرد ..

همه فاميل را براي شام وعده گرفته بودند ...

يك بار ديگر در آينه نگاهي به خودش انداخت ..

كت و شلوار سرمه اي و پيراهن آبي كمرنگ و موهاي مرتب شانه شده ...

بي اختيار لبخندي روي لبانش دويد ..





يادش رفت به سال اول دبيرستان و كلاس رياضي و آقاي افراشته ...

كه همان هفته اول همه بچه هاي نامرتب كلاس را فرستاد خانه ...

تا حساب دستشان بيايد و هر روز مرتب و آراسته سر كلاس حاضر شوند ...

تكيه كلامش بود :

مرتب باشيد و سرتان ر ا بالا بگيريد مثل يك مرد !  تا احترامتان حفظ شود ..

هرچه داشت از او بود ...

و تدريس بي نظيرش كه همه بچه ها را عاشق رياضيات كرده بود ..

و بيشتر از دو سوم كلاس ، كنكور قبول شده بودند ...

مادر صدايش كرد . نگران بود كه ديرش نشود ..

كيف چرمي هديه پدر را برداشت و زد بيرون ..

ايستاد كنار خيابان شلوغ و دل دل مي كرد كه زود تاكسي گيرش بيايد ..

گفته بودند بايد اول وقت مراجعه كند ....

هي چشم مي چرخاند ... كه ماشين جلويش نرمز زد ..

آقا مستقيم  ...


پريد داخل و نفس راحتي كشيد   ..

مسافرها يكي يكي سوار مي شدند ..

عجب تميز بود اين ماشين ..

آدم خفه مي شود از بوي سيگار و روكشهاي چند سال نشسته ..

چشم دوخت به راننده ...

موهاي يكدست سپيدش مرتب شانه شده بود ..

و سبيلهاي جو گندمي پرپشتي روي لبهايش سايه انداخته بود ..

دو چشم مهربان پشت شيشه هاي كلفت عينك در صورت تكيده اش مي درخشيد ...

پيراهن سپيد تميزي پوشيده بود كه لبه يقه اش سابيده شده بود از شستشوي زياد ..

چهره خيلي آشنا بود . هي داشت فكر مي كرد كجا بايد ديده باشد ..

شايد توي همين خط كار مي كرد ؟! ... ‌و لي نه !  اولين بار بود كه سوار ماشينش مي شد ..

توي همين فكرها بود كه مسافر آخر درب ماشين را محكم كوبيد به هم ..

راننده گفت : لطفأ  آهسته تر ..

مرد با هيكل چاق و موهاي مجعهد نگاهي يكبري انداخت و گفت :

چيه آقا ؟!  ... پولشو مي گيري .. نوبرشو آوردي مگه ..

راننده با متانت ولي محكم توي چشماي مسافر نگاه كرد و گفت :

نه نوبرشو را نياوردم ولي زحمتش را كشيده ام ...

مسافر نگاهي به عقب انداخت و زيرلب غري زد و گفت :

 حالا برو ديگه ديرم شده .. اول صبحي ....  لا اله الا الله ....

ترافيك سنگين بود و همه طبق معمول به آسمان و زمين غر مي زدند ..

دو چهارراه بالاتر مسافر جلوئي گفت :

نگه دار آقا  .... چقدر ميشه ؟

راننده گفت : سيصد تومن

مرد براق شد :

چه خبره با اين پرايد قراضه و رانندگي فس فسو ..... مردم تا اينجا رسيدم ..

حقتو بگير .... چرا اضافه مي گيري از مردم ؟!‌

چشمهاي راننده برقي زد ..

لبهايش به هم فشرده شد و شانه هايش دو خط راست مستقيم شدند ..

و نگاهي انداخت به مسافر و گفت :

شما محاسبه كن حق من چقدر ميشه ؟

مرد جوان خشكش زد روي صندلي..

خداي من ! چقدر اين كلام ر ا شنيده بود همه آن چهار سال دبيرستان ..


" پسرجان !  محاسبه كن ببينم چقدر مي شود !.. "


آقاي افراشته .. استاد افراشته !

مسافرها با تعجب به او نگاه مي كردند ...

در ماشين را باز كرد و رفت سمت راننده ..

آقا ببخشيد نشناختم  .. شرمنده ام به خدا ..

استاد كجا بوديد اين همه سال خيلي سراغتان را گرفتم ....

گفتند رفته ايد از آن مدرسه ..

راننده پياده شد...

قد بلندش كمي خميده شده بود ..

پسر جوان را در آغوش گرفت :

محمد جان توئي ...  محمد ولي زاده ..

پسر خوب !  چه مي كني ؟  .... كجا ميري ؟  ..

 

: استاد هرچه دارم از شما دارم ..

مي روم مدرك مهندسي ام را بگيرم ..

 

خم شد كه دست مرد را ببوسد كه نگذاشت و بوسه اي بر پيشانيش گذاشت ..

پسرم !  ... من به تو افتخار مي كنم ..

مسافرها هاج و واج شده بودند ..

مرد چاق صورتش سرخ شده بود و عرق از پيشانيش جاري  بود ..

 

: ببخشيد قربان !

به خدا عذر مي خوام .... منظوري نداشتم ..

هرچي بفرماييد تقديم كنم ...

نگاه مرد پشت شيشه عينك مرطوب بود ..

 

: شما فقط حقم را بده ....

همانقدر كه حقم است !

 

روز معلم بر همه معلمان و اساتيد زحمتكش و شرافتمند ايران زمين ..

مبارك ...

نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت: 2:30



هزاران سال است كه در سرزمين پهناور ايران اقوام گوناگون زندگي كرده اند ...

با نژاد و زبان و ريشه و اديان مختلف ..

اما ويژگي مشترك ميان همه آنها جشن ها و مراسمي است ...

كه در طول قرنها به صورت آئين و سنت و نماد برجاي مانده اند ...

و تقريبأ همگي آنها در پيوند با پديده هاي طبيعي و كيهاني و اقليمي هستند ...

هيچكدام وابستگي مستقيم با دين و مذهب خاصي ندارند ...

با سرور و شادي همراه هستند و غم و اندوه جايي در آنها ندارد ...

جوهر و فلسفه اصلي اين مراسم اغلب در پاسداشت و احترام به مظاهر طبيعت است ...

در تعدادي از اين مراسم آتش به عنوان نماد زندگي و روشنايي حضور ويژ ه اي دارد ...

هيچگاه در زادروز يا سالمرگ كسي نبوده ...

چرا كه براي ايرانيان باستان انجام " كاري بزرگ " ارزش داشته و ثبت مي شده و جشن مي گرفتند  ...

 

 

و گستردگي مراسم در عرصه پهناور سرزمين ايران هم شگفت انگيز و بي نظير است ...

يكپارچگي و همبستگي در بر پايي مراسم و جشنها ...

به دور از تفاوت هاي قومي و ديني و زباني و به دور از تعصبات نابجا ...

يكي از با شكوه ترين نماد هاي همبستگي ايران و فرهنگ  ايراني در طول تاريخ است ....

در اوستا و زبان پارسي كهن  نخستين ماه سال " فرورتينام و در زبان پهلوي "‌فرورتين"...

‌و در زبان فارسي  " فروردين " نام نهاده شد ..

روز يكم  فروردين را " اورمزد روز " نام گذاشتند و جشن بزرگ اعتدال بهاري ...

روز ششم فروردين " خرداد روز " يا روز اميد كه همراه با شادي و آب پاشي بوده ...

روز دهم فروردين " آبان روز "‌كه همراه با جشني به همين نام بوده در انتظار بارش باران ...

 

 

و روز سيزدهم فروردين "‌تير روز " نام دارد ...

سیزدهم هر ماه شمسی که تیر روز نامیده می‌شود مربوط به فرشتهً بزرگ و ارجمندی است ...

که "تیر" نام دارد و در پهلوی آن را تیشتر می‌گویند...

و اين روز نماد آغاز كشاورزي در سال نو و نخستين روز كشت و كار است  ...

با گرد آمدن در زمين زراعي و آرزوي بارش باران و فرارسيدن سالي خوب و خرم ...

و هفدهم فروردين " سروش روز " يا جشن هفده روز ...

در ستايش " سروش "‌كه ايزد پيام آور خداوند و نگاهبان بيداري او را مي دانستند  ...

و به همين علت خروس و به ويژه خروس سپيد از گرامي ترين جانوران نزد ايرانيان بوده ...

به سبب بانگ بامدادي اش كه نمادي از بيداري به شمار مي رفته  ..

و نوزدهم فروردين " فروردين روز "

روز جشن فروردينگان و گراميداشت فروهر درگذشتگان ...

 

 

حكيم ابوالقاسم فردوسي ...

كتاب شاهنامه را با نام " خدا " آغاز مي كند  ...

به نام خداوند جان و خرد                       

کز این برتر، اندیشه بر نگذرد

و سپس به شرح آفرينش مي پردازد ...

و چگونگی پیدایی آب و باد و آتش و خاک و سردی و گرمی و خشکی و تری را باز می گوید...

و اينکه چگونه آسمان، ستارگان و زمین پدید آمدند و آبها جاری شدند ....

و گیاهان و جانداران و مردمان، پا به جهان هستی نهادند...

 که غرض از آفرینش جهان هستی...

آفریدن مردم بوده است تا مردم خدای را بشناسند و از او فرمانبرداری کنند

تو را از دو گیتی بر آورده اند                    

به چندین میانجی بپرورده اند

نخستین فطرت، پسین شمار               

تویی خویشتن را به بازی مدار

 

 

و نخستین داستانی که فردوسی در این بخش از داستان های اساطیری ایران، به نظم درمی آورد...

داستان کیومرث است که در ماه فروردین خود را نخستین فرمانروای جهان می شمارد ...

و در کوهها جای می گزیند و خود و همراهانش جامه های پلنگینه می پوشند....

کیومرث دد و دام و مردمان را آرامش می بخشد و همگان او را دوست خویش می شمارند ...

مگر آهریمن بدکار که بر شکوه کیومرثی رشک می برد و می خواهد آن را نابود سازد...

بر اساس حكايات اوستا ...

در پي تلاشهاي اهريمن كيومرث از ميان مي رود ولي از نطفه او كه بر خاك مي ريزد ...

پس از چهل سال جفت بشر يعني مشيه و مشيانه ...

به صورت دو ساقه ريواس به هم پيوسته كه دست بر شانه يكديگر داشتند از خاك روئيدند ...

 


و اين چنين شد كه ايرانيان باستان در ابتداي هر سال پس از دوازده روز شادماني ...

در روز سيزدهم به باغ و صحرا مي رفتند ...

و دختران و پسران جوان به نيت پيوند زناشويي علفهاي سبز را گره مي زدند ...

و سال نو با شادي و نشاط و آرزوي بهروزي آغاز مي گشت ...




به جمشید بر، گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو، هرمز فرودین

برآسوده از رنج، تن، دل ز کین

به نوروز نو، شاه گیتی فروز

بر آن تخت بنشست فیروز روز

بزرگان به شادی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روز گار

بماند از آن خسروان یادگار

 

منبع :

http://fa.wikipedia.org

راهنمای زمان جشن‌ها و گردهمایی‌های ملی ایران، رضا مرادی غیاث‌آبادی، چاپ سوم، ۱۳۸۶

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۱ ساعت: 7:43

براي نماز كه بيدار شدم هنوز آسمان تاريك روشن بود . آبي نقره اي آسمان خبر از روزي آفتابي مي داد .در ميان هاله اي سبز از جوانه هاي نوپاي درختان و عطر گلهاي باغچه .پرندگان خبر از آمدن بهاري دلكش مي دهند .امروز به ياد همه عزيزاني كه كنارم بودند و حالا نيستند شمعي روشن كرده ام روي ميز كوچكي كه عكسهاي يادگارشان هست . با سپاس از پدر و مادرم كه چهل و سه بهار زندگيم را به من هديه كرده اند , همه دوستان و عزيزانم كه محبت و مهر در دلم كاشتند , اساتيدي كه راهنماي زندگيم بودند , همسري كه بيست بهار يار و همراه و همدم و استاد و راهنما و عشق روزهاي خوب و بد زندگيم هست , پسرم كه مهر مادري را به همراهش تجربه كردم و اميد و انگيزه بودن امروزم است و ايزد منان كه مهرو حمايتش را هيچگاه از من دريغ نكرده و هر نفسم به مدد اوست و شما دوستان گرانقدر كه اولين بهار وبلاگم را در كنارتان تجربه مي كنم و به من آموختيد كه هر روز زندگي , كه هر بهار زندگي , دنيايي تازه و زيبا و پر اميد است . برايتان بهترين بهترينها را از درگاه حق تعالي آرزومندم .

نوروزتان پيروز ... هر روزتان نوروز .....

بهـار دلکش رسیـد و دل بجا نباشد

از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد

در ایـن بهار ای صنـم بیـا و آشتـی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل بردرخت گل به خنده می‌گفت

نــازنینـــان را، مــه جبینــــان را وفـا نبـاشد

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی

با رقیب من چرا نشستی

چرا دلم را از کینه خستی

بیا دربرم از وفا یک شب ای مه نخشب

تـازه کــــن عهــــدی کـه برشکستـــــی

به باغ رفتـم دمی به گل نظـاره کردم

چو غنچه، پیراهن از غم تو پاره کرد

روا نباشــد اگــر ز مـن کنـاره‌جـویی

که من ز بهر تو از جهان کناره کردم

ای پری‌پیکر، سرو سیمین‌بر، لعبت بهاری

مهوشــی جانــا، دلکشــی امـا وفا نداری

" با ياد از استاد گرانقدر ملك الشعراي بهار "

" و همه اساتيد موسيقي كه اين ترانه زيبا را اجرا كرده اند "

پي نوشت :

در باره شاعر اين تصنيف بسيار زيبا گمانه زني بين بهار و عارف قزويني بسيار است كه استناد من به نوشته خانم دكتر شهين سراج بوده :

" از ملک الشعراء بهار مطابق گزارش آقای روح الله خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران چهارده تصنیف و بر اساس آخرین گرد آوری آقای دکتر یحیی معاصر در کتاب ترانه های بهار که در تهران در نشر افکار به چاپ رسیده سی و هفت تصنیف بر جای مانده است .

این اختلاف عدد از آنجا ناشی می شود که تا چندی پیش آمار مشخصی از تعداد تصنیفهای بهار در دست نبود .

متن بسیاری از این دست آفرینشهای این سراینده ی بزرگ از میان رفته و بر اساس شهادت گرد آورندگان دیوان بهار، حتی در نسخه های خطی نیز متن همه ی آن سروده های ملحون نیآمده بود . ظاهرا ملک الشعراء را، به عللی که بر ما معلوم نیست اصراری بر گرد آوری مرتب تصنیفهای خود نبوده است .

همین مسئله مشکل انتساب و گرد آوری ترانه های این شاعر را پس از درگذشت او فراهم آورد. به گونه ای که هم اکنون ترانه هائی در دست است که پاره ای آنها را از بهار دانسته و پاره ای دیگر آنها راحاصل طبع سراینده دیگری می دانند. مانند تصنیف بهار دلکش که جامع دیوان عارف قزوینی، آن را در جزو تصنیفهای عارف آورده و یا تصنیف صبحدم زمشرق که آنرا از سراینده به نام حاجب دانسته اند و یا ترانه ی موسم گل که بر سر انتساب آن به بهار و یا وحید دستگردی میان رهروان و پژوهشگران ادبیات آهنگین ما اتحاد نظر وجود ندارد

http://www.bahar.fr/KarbordMazaminAsheqana_seraj.htm

نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 23:6


از سال 1366 هر شماره ویژه نوروز " مجله فیلم " ..

برایم بخش ویژه ای دارد ..


بهاریه ها ...

و به ویژه " بهاریه " پرویز دوایی "...

نویسنده و منتقد پیش کسوت سینمائی ...

که نثرش ، لطافتی مخلمین دارد ، آغشته به عطر خوش گذشته های دور ..

 

 

بازارچه و خانه قدیمی و چهارراه قنات و درختهای تناور بلند ...

و هشتی و حوض و ردیف شمعدانیها..

و تماشای آمیخته به حسرت پشت شیشه مغازه اسباب بازی فروشی ...

کوچه های تنگ و پسرکان و دخترکان بازیگوش ..

عصرهای تابستان ...

و یه قل دو قل و هفت سنگ و سنگ قلاب و قایم موشک و گز کردن محله و مغازه ها و دکانها ..


و بعدها ...

رفتن به سینمای شهر به همت خواهر و برادر بزرگتر یا دایی و عمه و خاله ..

که با آپارات قدیمی روی پرده بزرگ ..

فیلمهای :

صاعقه ، خنجر مقدس  ، ملکه وحوش  ،  زورو  ،  سلطان کشور زیر آب  ،  سر عقرب ،  تارزان  و ....


رویاهای نسلی را رنگ زدند ...

که هنوز که هنوز است در خیال آن روزها ....

امروزشان را سپری می کنند ..

 

 

بخشهایی از فصل آخر کتاب " بازگشت یکه سوار " او را به عنوان ..

بهاریه اولین نوروز وبلاگم به شما عزیزان تقدیم می کنم ...

 

 

در ایوان جلوی اتاقک های خانه های روستائی خوابیده بودیم .

شعله چراغ لامپا را پائین کشیده بودند . مادرم سر را که می گذاشت خواب بود .

اما من هنوز بیدار و یا بین خواب و بیداری بودم و به صداهای آشنای شب دهکده گوش می دادم : جیر جیر سوسک ها ، آب که مدام از سر حوض وسط باغچه ها می رفت . هس هس باد در درختهای بید قلمستان ، رودخانه که کمی دورتر ، در گردی پای کوه تا صبح همهمه می کرد .

مادرم کمی دورتر از من خوابیده بود و خرخرش با صدای خرخر مش حاجی ، پیرمرد صاحبخانه که در اتاق دیگر رو به ایوان می خوابید ، سر گذاشته بود .

خواهرم که هنوز مریض احوال بود توی اتاق می خوابید و به خاطر او. چراغ را در درگاهی پنجره رو به ایوان تا صبح روشن می گذاشتند .

 

چشم هایم تازه می رفت گرم شود که از دور ، از خیلی دور ، از پشت انبوه درختهای همسایه که به طرف خانه های دهکده می رفت ، جایی طرفهای تکیه و حمام ده ، صدایی بلند شد ، مثل اینکه کسی را از دور صدا کنند .

این فریادها به دوردست منتقل می شد و ما هم به آن عادت کرده بودیم . حالا در این لحظه ی دیروقت شب ، در حالی که چشم هایم می رفت که سنگین شود ، با نیمی از ذهن به این صدا گوش سپردم ، دوباره صدا زد :

اسم مرا صدا می کرد !

با ترس و لرز بلند شدم و شلوار پیژامه را پایم کردم .



مادر هم در این بین فتیله چراغ لامپا را بالا کشید . نور چراغ فانوسی از پشت بوته های لوبیا و گلهای آفتابگردان گذشت و پیش آمد . چراغ دستی در دست مردی دهاتی بود و پشت سر او خاله ام می آمد و بهرام !

جای من و بهرام را کنار هم انداختند . مگر از شدت ذوق تا صبح خوابمان می آمد!



هزار تا حرف داشتیم که با هم بزنیم . بهرام از فیلمهایی می گفت که در شهر می دادند ، از بادبادکی که هوا کرده بودند و بچه های کوچه می خواستند با سنگ قلاب بگیرند . 

و من از دهکده برایش می گفتم .


از زندگی در ییلاق که برای اولین بار در عمرم تجربه می کردم ، از رودخانه که جلویش را سد بسته بودند و آب جمع شده بود و آب را توی معبر باریکی انداخته بودند و چنان زور داشت که آدم را می کشید و می برد .از درختهای گوچه تیغداری که لب رودخانه در آمده بودند .



بعداظهرها بعضی روزها با خسرو اینها می رفتیم شنا یا می رفتیم و از دامنه کوه گردو می کندیم .

ولی بعضی روزها خسرو درس داشت و دائی اش بهش حساب یاد می داد ( حساب تجدیدی شده بود).

من راه می افتادم و تنهائی می رفتم به آن طرف رودخانه ، به طرف باغ و باغچه های مگسک که پرچین و حصاری نداشت .

کتاب گنج های حضرت سلیمان را ور می داشتم ، نیزه ام را ور می داشتم و می رفتم تا به باغی می رسیدم که درختهای انبوه سایه دار داشت .

 

 

روی علفها دراز می کشیدم . جوب باریکی از کنار درختها می گذشت .

آفتاب بعداظهر عطر سنگین شبدرها و پونه ها را در می آورد ...

و وزوز زنبورها و زمزمه آب چشم آدم را سنگین می کرد ....

روی شاخه درخت بلندی ایستاده ام و طناب را دو دستی محکم گرفته ام .

بدن ورزیده ام در فضای نیمه تاریک جنگل مثل ساقه ای از نور می درخشد . طناب را یک بار دیگر می کشم . محکم است . پایی به شاخه می کوبم و در فضا رها می شوم . طناب با حرکتی نرم مثل کشتی مرا در وسط شاخ و برگ درختها ، در وسط دیواره ی سبز برگها که از لایش منجوق آفتاب می تابد حرکت می دهد .

تق !

صدای تیری بلند می شود . طناب پاره می شود و از بلندی بر فرش برگهای جنگل می افتم .

تا چند لحظه مدهوش بر جا می مانم . بعد چشم باز می کنم و چهره اش را با چشمان مملو از نگرانی در فاصله کمی بالای سر خودم می بینم .

وقتی که می بیند چشم گشوده ام نفسی به راحتی می کشد و لبخندی از سر آسودگی لبهای گلگونش را از هم باز می کند . چهره اش جلو و جلوتر می آید .

موهای بلند و مواجش دو طرف صورت ما را مثل خیمه ای می پوشاند . چشمهای میشی گربه ای جذابش تمام چشم انداز مرا پر می کند و روی پرده می نویسد :

پایان


نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 13:20

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید،

برگهای سبز بید،


عطر نرگس ، رقص باد،

نغمه شوق پرستوهای شاد،

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!



خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،

خوش به حال غنچه‌های نیمه باز،

خوش به حال دختر میخک ـ که می‌خندد به ناز ـ ،

خوش به حال جام لبریز از شراب،


خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه ـ در این روزگار ـ

جامه رنگین نمی‌پوشی به کام،

باده رنگین نمی‌بینی به جام،

نقل و سبزه در میان سفره نیست،

جامت ـ از آن می که می‌باید ـ تهی است،


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ؛

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ!

"‌شعر سرود بهار از فريدون مشيري "‌

 

سال 1391 را پيشاپيش به همه شما عزيزان  تبريك مي گويم  ....

اميد كه در پناه حق ،‌ سر افراز و سلامت و پيروز باشيد ....



نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 22:39

عید نوروز در کشور تاجیکستان به عنوان نماد هویت و فرهنگ شناخته می شود ...

مردم تاجیک همچون دیگر اقوام ایرانی تبار آداب و آیین خاصی برای مراسم نوروز دارند ...

آن را " عید سر سال  " یا "عید سال نو" می نامند ...

و روز نوروز در تاجیکستان با سال شمار دهقانی تاجیکی اول ماه حمل ....

و با حساب میلادی ۲۱ یا ۲۲ مارس شروع می شود ....

که به نام 'خیدیر ایام' یعنی جشن بزرگ معروف است....

مردم تاجیکستان به ویژه بدخشانیان در ایام عید نوروز خانه تکانی کرده و ظروف خانه را کاملا تمیز می

 کنند تا گردی از سال کهنه باقی نماند ...

و برابر رسم دیرینه قبل از شروع عید ، بانوی خانه وقتی که خورشید طلوع کرد دو جارو را که سرخ رنگ

است و در فصل پاییز از کوه جمع آوری کرده و تا جشن نوروز نگاه داشته در جلوی خانه راست می گذارد.

زیرا رنگ سرخ برای این مردم رمز نیکی و پیروزی و برکت است.

 

پس از طلوع کامل خورشید هر خانواده می کوشد هرچه زودتر وسایل خانه را به بیرون آورده و یک پارچه قرمز را بالای سر در ورودی خانه بیاویزد .

که این معنی همان رمز نیکی و خوشی ایام سال است .

سپس درها و پنجره ها باز می شوند تا هوای نوروزی و بهاری که حامل برکت و شادی است وارد خانه شود.

تاجیک ها هم تقریبا همچون ایرانی ها سفره هفت سین می چینند که به آن سفره "دسترخان" می گویند ...

اما جشن نوروز را برخلاف ایرانی ها به خیابان ها می کشاندند تا همه در آن شریک باشند ...

در واقع نوروز در تاجیکستان فقط به خانه ها نمی آید بلکه تمام شهر را متحول می کند...

 

مردم  تاجیکستان به ‌ویژه کشاورزان از گذشته مراسم خاصی پیش از نوروز داشتند ....

یکی از این مراسم " حوت  " نام دارد....

حوت از نظر کشاورزان آخرین ماه سال بود و زمان مناسب برای کشت و کار بهاره ....

مردم با فراهم کردن ملزومات جشن سه شب اول ماه حوت را در مهمانی‌ها گرد هم می‌آمدند ...

و در اطراف آتش به شنیدن موسیقی، رقصیدن یا بازی می‌پرداختند....

 

 یکی دیگر از مراسم مهم «گل گردانی» نام دارد....

به مناسبت بیداری طبیعت و آغاز شکوفه‌ دهی گل‌ها و درختان ....

بجه ها و جوانان که به آنها " گل گردان " می گویند از دره و تپه و دامنهٔ کوه ها، گل چیده ....

و اهل دهستان خود را از پایان یافتن زمستان و فرا رسیدن عروس سال ....

و آغاز کشت و کار بهاری و آمدن نوروز مژده می‌دهند.....

 

در مراسم  "  بلبل خوانی "  گل‌گردان‌ها در محل‌های دیگر گل‌ها را دسته دسته کرده  ...

و یا در نوک چوبی بسته و در کنار در خانه‌های اهل ده یا شهر در خاک فرو می‌کنند ....

و سرودی با این مضمون می‌خواندند:

گل آوردم از اون پایان                    

خبرت می‌کنم دهقان

بته غله به گلگردان                     

بهار نو مبارک باد

گله زردک ثنا می‌گه                     

ثنای مصطفی می‌گه

به هر پهلو خدا می‌گه                  

بهار نو مبارک

 

در  مراسم "  جفت براران "  که در اکثر محل ها و در اواخر ماه حوت تشکیل می شود ....

و با آرزوی پر برکت شدن محصولات همراه است ....

همهٔ اهل خانواده شرکت می‌کنند و پلو، نان فطیر و یا غذای مربوط به مراسم را تهیه کرده ....

و ۱۵ تا ۲۰ نفر از کهنسالان را دعوت می‌کردند و بعد از غذا نیز این عبارات را می‌گویند  :

«مزید نعمت، زیاده دولت، برار کار، صحت و سلامتی خرد و کلان، رسد به بابای دهقان، خوش آمدید میهمانان»

 

مراسم " سمنک پزی "  یا همان سمنو پزان است ...

سمنک از غذاهای نوروزی است و در خانهٔ تاجیکها  در طول روزهای نوروز وجود دارد....

 آن را به صورت گروهی و دسته جمعی تهیه می‌کنند ....

و معمولاً در آخر ماه حوت در آغاز جشن نوروز پیرزنان تصمیم به انجام این کار می‌گیرند ...

 

" مسابقه بزکشی " یکی دیگر از برنامه های جدا نشدنی از جشن نوروز در تاجیکستان است ....

لاشه بز را وسط میدان می گذارند و از بلندگویی که روی کانتینری آن سوی میدان نصب شده ....

در هر دور، مقدار جایزه و نام کسبه ای که هزینه جایزه این دور را متقبل شده اعلام می کنند....

در زمین بازی میدان بزکشی دو تکه پارچه قرمز بیش از هر چیز جلب توجه می کند،...

 یکی پرچم جایی که مقصد نهایی لاشه بز است ....

و دیگری دستار داور مسابقه که با ریش سفید و بلندش وسط میدان ایستاده است .....

 مسابقه بزکشی شاید تنها میراث باقی مانده ای است که حس جنگ های سلحشورانه باستان را در ذهن هر تماشاگری تداعی می کند......

 

تاجیک ها در نخستین روز نوروز، صبحانه را با انواع غذاهای شیرین صرف می کنند ....

که عبارت است از حلوا، شیربرنج، غوز حماچ ...

به این امید که تا پایان سال زندگی شان شیرین باشد.....

 پس از صرف صبحانه پارچه سرخی را بالای در ورودی خانه می آویزند به نشانه خوش بختی ...

آنگاه اثاث خانه را که از قبل تمیز کرده اند به طرزی نیکو می چینند....

پنجره ها را می گشایند تا نسیم نوروزی در زوایای خانه به گردش درآید.....

همه لباس تازه به تن می کنند ....

و کوچکترها در حالی که غنچه ای از گل سرخ در دست دارند نزد بزرگترها می روند ....

و با گفتن"شاگون بهار مبارک" سالی خوش برایشان آرزو می کنند.....

 

 در بدخشان در شب دوم سال نو ....

از کله و پاچه گوسفند وگندم غذای مخصوصی تهیه می کنند که به آن "باج" می گویند....

آش پلو، سومنک (سمنو)، کلوچه، انواع شرینی، سمبوسه، نان فتیر،....

 نان چپاتی، انار، ماستابه، انگور، سیب، مویز، گردو، بادام، برگه ی زردآلو و هلو ....

از جمله خوراکی های سنتی است که در عید نوروز بر سفره ی هر خانواده ی تاجیک دیده می شود....



پی نوشت :

موسیقی وبلاگ ترانه تاجیکی " غزل عشق " است یا صدای عبادالله مشرب

download

نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 12:4

در ايران زمين از دير باز گراميداشت شادي و طرب بين مردمان مرسوم بوده ...

و روزها و ماهها و مناسبتها بهانه اي بودند برا ي آنكه دل از غم سبك دارند ...

و گرد هم جمع شوند و دل به نغمه هاي شاد بسپرند ..

و يكي از اين آئين هاي زيبا مراسم شادي در چهارشنبه آخر سال است ...

روزي كه اندوه و ناملايمتي و رنج هاي سال كهنه را به شعله هاي آتش مي سپارند ..

و با شوق و شور و شادي  تدارك بهار مي چينند ...

كودكي ام در نقاط مختلفي از ايران گذشت ....

از خطه سبز كنار درياي خزر تا كوهستانهاي پر برف آذربايجان ....

و نواحي خشك مركزي و سواحل زيباي جنوب و شهر تهران ...

اما هنوز كه هنوز است مراسم شاد و پر قيل و قال چهارشنبه سوري ...

در خانه قديمي پدربزرگ در تبريز و ميان فوجي از فاميل و كو چك و بزرگ  ...

و غذاهاي لذيذ و آجيل بو داده ....

و عطر فراموش نشدني بوته هاي خشك كه آتش مي گرفتند در يادم حك شده ...

و من كه محو شعله ها بودم ..

از زرد تا سرخ و از سرخ تا زرد ...

ضمن آرزوي شادي و نشاط براي شما عزيزان و خانواده هاي گراميتان ....

به مناسبت  اين شب زيبا خاطره دوستي اهل جلفا را برايتان نقل مي كنم  ...

كه به زيبايي مراسم و آئين چهارشنبه سوري را ترسيم كرده لابلاي نوشته هايش ...

 

مراسم قديمي چهارشنبه سوری در شهرستان جلفا

بعد از چله بزرگ، خانه حال و هوای دیگری پیدا می کرد ، مادر خودش را آماده میکرد که به استقبال نوروز برود و قبل از آن چهارشنبه سوری ، هر شب چهار شنبه اسفند ماه ( بایرام آئی ) یک اسم داشت ، اولینش را خبر ، و ... آخرین ( آخیر چارشنبه ) می نامیدند.

ما هم همراه بزرگتر ها فعال می شدیم هر روز به لانه مرغ ها سر می زدیم و تخم مرغها را جمع میکردیم ، از دشت و صحرا بوته و چوب های خشک را به خانه می آوردیم ، آخر ما آن زمانها هر چهار جارشنبه شب اسفند ماه را  در پشت بامها آتش روشن می کردیم البته نه مثل چهارشنبه شب آخر سال ، از ترقه و کارهای خطرناک امروزی خبری نبود .

 از پارچه های کهنه توپ مانندی درست می کردیم و دورش را با سیم های نازک محکم می کردیم و آماده می كرديم برای شب چهارشنبه آخر سال . خروسی را هم از بین مرغ و خروسها برای آن شب نشان میکردیم . همه چیز بوی شادی و نشاط می داد . آن زمانها اینهمه دنگ و فنگ نبود خیلی از خانه ها سفید کاری هم نشده بودند و در این ایام مادر ها با گِل سفید ی که در آب مخلوط میکردند دیوارهارا سفید میکردند ، (چیپماخ) . روستای ما آنروز ها عجب حال و هوایی داشت .

ده ، پانزده روز مانده به عید مادر یا خواهر بزرگتر مقداری گندم را در داخل یکی دوتا بشقاب می ریخت و با کمی آب خیس میکرد و روی آنها پارچه سفید نازکی میکشید و هر روز مقداری آب می ریخت تا جوانه میزدند و یواش یواش سبز می شدند و سبزی عید آماده می شد .

همسایه ها جمع می شدند و با تخمه خربزه و هندوانه و کدو و کنجد و شاهدانه و مقداری هم مغز گردو که وسایلش را از تابستان نگهداشته بودند آجیل مانندی بنام ( قؤورقا ) رو آتش تنور آماده می کردند و این خیلی خوشمزه تر از آجیل امروزی بود و بنظر میرسد در بعضی از خانه های روستایی اطراف شهر و حتی در خود شهر نیز بعضی ها قؤوورقا درست می کنند .

یکی دو روز مانده به عید  زنهای همسایه در یکی از خانه ها جمع می شدند و نان مخصوصی عید را در تنور می پختند ( و با مخلوطی از روغن حیوانی و گردو کوبیده شده و پیاز سرخ کرده و ادویه و ساری چیچک و تخم مرغ ، این دو تا آخری برای رنگ کردن روی نان ) معجون خوشمزه درست می کردند و آنرا داخل نانها می گذاشتند (مثل کلوچه) و نان خوشمزه ای که اسمش ( نزیه ) بود می پختند .

(بقول شهریار : ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر ) ما مگر از خوردن این نانها سیر میشدیم !!!

آن زمانها ما سالی یکبار ، و اگر مهمانی می آمد سالی دوبار برنج می خوردیم و چهارشنبه شب آخر سال نیز وقتی می گفتیم کی پلو می خوریم پدر به شوخی میگفت : آن چارشنبه سوری پلو ، این چهارشنبه سوری پلو مچه چه خبر است ؟ و همه می خندیدند بهر حال پلو با کشمش و خورشت گوشت خروسی که از قبل آماده کرده بودیم غذای شب چهارشنبه سوری را تشکیل می داد .

و چارشنبه سوری در روستا چه غوغایی بود ، همه در پشت بامها می رفتند و بوته هایی را که آماده کرده بودیم به پشت بام ها می بردیم ، گلوله های پارچه ای را که سیم نازک بلندی نیز به آن وصل بود با نفت آغشته میکردیم و به محض اینکه هوا تاریک می شد روشن میکردیم و آن شب روستا چه منظره زیبایی داشت و ما بچه ها در بام ها با صدای بلند با هم حرف می زدیم و گلوله های پارچه ای خود را آتش زده و دور سر خود میچرخاندیم و چه کیفی می کردیم .

معمولاً اگر در محله و یا فامیل خانواده ای عزادار بود پدر ها به آن خانه میرفتند و در پشت بام آنها هم آتش روشن می کردند تا بازمانده ها ( بخصوص بچه ها) غصه دار نشوند .واین رسم آیین پسندیده ای بود .

آتش را که در پشت بام خاموش میکردیم سر سفره پلو مرغ را با لذت زیادی میخوردیم و شال را برمی داشتیم و می زدیم بیرون و خانه فامیل و همسایه ها می رفتیم وشال می انداختیم وچیزی به شال می بستند ...یادش بخیر اشعار حیدر بابای شهریار.

و تا پاسی از شب می گشتیم و بگو و بخند می کردیم . اگر کسی حرف مایوس کننده ای میزد فوری یادآوری می کردند که امشب از این حرف ها نمی زنند علتش هم این بود که فال گوش می ایستادند.

آنروز ها از بس میخوردیم و بازی میکردیم گذشت زمان را حس نمی کردیم . برای عید بزرگتر ها تخم مرغ هایی را که جمع کرده بودیم با رنگهای گیاهی در داخل آب جوش رنگ می کردیم و رنگها پوست پیاز و یاگیاهی بنام بویاخ بود و با رنگهای زیبایی تخم مرغها را تزیین میکردند و اغلب عیدی که میگرفتیم یا میدادند تخم مرغ بود و بندرت هم پول و در نهایت نیز تخم مرغ هارا می خوردیم ....

http://www.iranpardis.com

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت: 18:38



کودکی ام در دنیایی اغلب مردانه گذشت ...

پدر بزرگ ها و پدر و عموجان و دائی ها و پسران خاله ها و دائی ها و عمه ها ...

تعداد دختران فامیل خیلی کم بود ...

عادت کردم به صراحت و رقابت و خشونت نسبی و درگیری و فریاد کشیدن و حق طلبیدن ...

تا آنکه ده یا یازده ساله بودم ...

روزی که مادر به قهری کوتاه خانه را ترک کرد ...

هقته های بعد از آن اگرچه خانه مرتب و غذا آماده بود ...

و اطرافیان دلجویی و محبت می کردند ...

اما برای ما دنیا مثل جهنمی سرد و یخ زده بود ...

وقتی که مادر برگشت همه ما فهمیدیم ...

این وجود نازنین زیبای صبور چه عطری از زندگی در خانه و خانواده می پراکند ...

دستانش چه معجزه ای از محبت دارد  ...

و شانه های ظریفش چگونه پناه و آرامش پدر در سختترین روزهای زندگیش هست ...

درختی پر شکوفه و بهاری که همه به آن تکیه می زدیم ...

بدون آنکه بدانیم با چه مهر و محبتی سایه اش را بر سر ما می گستراند بدون هیچ چشمداشتی و منتی ..




و مادر بود که به من یاد داد ...

زنانگی زیبایی و رنگ و عطر و ظرافت است ....

همراه با پاکی و متانت و غرور ...

هسته ای سخت که در گرداب مشکلات خم و راست می شود اما نمی شکند ...

وجودی که امید می دهد و عشق می آفریند و زندگی می بخشد ...

کار و تلاش و درس و تحصیل و مسئولیت و فرزند و خانه و همسر را مدیریت می کند ...



و لبخندش لبخند می نشاند ...

و شادیش شادی می بخشد ...

و زیبائی اش روشنای چشمها است ...

روز هشتم مارچ روز جهانی زن نامیده شده است ...

روزی برای همه زنان جهان ...



تا آزاده و با افتخار و احترام و برابر ...

فارغ از رنگ و نژاد و ملیت و مذهب و قوم ...

در کنار مردان و کودکانشان و دیگر مردم جهان زندگی نمایند ...

این روز را به همه شما عزیزان خواننده وبلاگ از صمیم قلب تبریک می گویم  ...

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۰ ساعت: 17:19



نوزده سال پیش بود ....

طلبم کردی و راه پیش پایم گذاشتی و به سویت آمدم ...

راهی طولانی میان بیابانهای حجاز ...

و شوق دیدارت ...

احرام بر تن و ذهن و خیال و دل و جان از هرچه جز " او  " خالی ...

گفتی لبیک بر زبان آر ...

لبیک به بزرگی و عظمت خدایی که تو را آفرید ...

لبیک به خدائی که بندگانش ...

از هر رنگ و نژاد و سرزمین و تاریخ و قوم و سلک و طبقه و مرد و زن و پیر و جوان و کودک ...

نزدش گرانقدر و ارزشمندند ...

که آغوش محبت و مهرش به روی همگان گشوده است ...

که جز نیکی و بخشش و سپاس یزدان و برپایی عدالت از آنها نمی خواهد ...

لبیک بر زبانم جاری شد و در میان میلیونها تن چون سیلی خروشان روان شدم  ....




اما  تنهای تنها ..

انگار محشر است ..

سنگ به دستم دادی تا بر شیطان وجودم فرود آرم ...

هفت بار ...

و چه اعجازی است در این عدد هفت ....

هفت بار سعی میان صفا و مروه ...

هروله کنان و پای برهنه ..

از کوهی به کوهی ..

در پی او ...

و هفت بار طواف بر گرد خانه اش ...

و پای گذاشتن بر حجر اسماعیل که هزاران پیکر مقدس در آن آرمیده اند ...

و سجود در مقام ابراهیم که هنوز نشان از آن پیامبر عالیمقام دارد ....




به تو که رسیدم ...

آسمان مدینه آبی پریده بود با افقی به رنگ خون و آفتابی که داشت می رفت ...

و صدای موذن که بزرگی و عظمت خدای را بر خلق می خواند ....

پای در مسجدت نهادم ...

بنائی عظیم با ستونهای بسیار  ...

تنها چند گام دیگر تا حریمی که نام تو و یاد تو و عطر تو را دارد ...

الهی ..

این  زمین و این خاک که تو بر آن گام گذاشتی ..

آن خانه که شبها سر بر زمین می گذاشتی و خدای را در مقابل خلق به کمک می خواستی ..

آن خانه که جای زهرای اطهرت بود و علی و حسن و حسین و زینب ..

تنها چند گام با تو فاصله داشتم ..

از چمعیت کناره گرفتم ..

پشت ستونی ..

چشمها را بستم ...

عطر یادت چنان فضا را آکنده بود ..

که راه نفس بر من می بست ...

یا رسول الله ..

صدایت زدم ..

به عمق جانم ..

و عهدی بین من و تو و خدایم ...

اشهد ان لا اله الا الله ...

و اشهد ان محمد رسول الله ...

 

میلاد خاتم رسل ...

محمد مصطفی ( ص )  بر همه شما عزیزان گرامی باد ....



موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۰ ساعت: 12:6

 

 

چهل روز بعد از شام به مدینه ..

کاروانی در راه و توقف در صحرای کرب و بلا ..

سرزمین درد و رنج چند هزار ساله ...

شنهای صحرایش را با خون آبیاری کرده اند  ...

و نخلهای بی سر و سو خته اش  ...

بر زمین افتاده اند ....

راست قامتان جاودانه تاریخ هنوز  تن به آرامش خاک نسپرده اند ...

روایت کرده اند وقتی حضرت زینب و همراهانش به کربلا رسیدند ...

حابر بن عبدالله انصاری و عطیه کوفی و عده ای از ینی هاشم بدنهای مطهر زخم خورده را به خاک می سپردند ...

نشستن بر آن تربت خون آلود و  تن بی سربرادر را  در آغوش گرفتن    ...

تنها از زینب ساخته است ...

عزیز فاطمه و زینت پدر علی ...

او که همه زندگی داغ نبود عزیزان را بر دل داشت ...

رسالتش را واننهاد ..

از پای ننشست ...

و مظلومیت آل رسول را فریاد کشید ...

بر سر کوفیان و یزیدیان و همه تاریخ ....

و ما که نشسته ایم و نظاره می کنیم ...

به خاک افتادن نخلهای بی سر زمانمان را ..

بی اشکی ....

و آهی ...

و فریادی ....

 

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه بیست و سوم دی ۱۳۹۰ ساعت: 23:0


هنگام که

تو باشی

تو باشی

و تو باشی

و چهار دیوار تنگ

بی همراه و همدم

بی هر آنچه در این جهان فانی به آن چنگ زده بودی

بلکه توجیهی و توضیحی بر مدار زندگیت باشد

تو و چند دمی

و وجودی و الاهی که از نفسی که فرو می بری به تو نزدیکتر است

و دیگر هیچ

دست دراز کنی به تمنای مهرش

و توجهش

که اگر باشد و بخواهد

همه هیچند و تو همه چیز

چشم فرو ببندی و دل بگشایی

و روح از کالبد وجوت آزاد کنی

تا در این بی منتهای قادر هستی

حقارت و پستی از یاد ببری

و بزرگی و عزت را شکوفا ببینی

.................................................

 

 

دلت را خانهٔ مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کردهای ای دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطرهی اشکی که من هستــم خریدارش

بیاور قطرهای اخــلاص، دریـــا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق البـاب کُـــن واکردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت میکنم آنی

طلبکن آنچه میخواهی، مهیّـــا کردنش با من

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک وبد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به قـرآن آیهٔ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو توبه نامه را بنویس، امضـا کردنش با من

 

 

شعر زیبائی از استاد محمد حسن فرحبخشيان متخلص به ژوليده نيشابوري

و صدای گرم محسن چاووشی

در این شب عزیز  و اربعین امام مظلوم التماس دعای بسیار

 

موضوع: مناسبتها , شعر ,
نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه سوم دی ۱۳۹۰ ساعت: 20:4



بیست و پنج دسامبر در بسیاری از کشورهای مسیحی ...

کریسمس است و مراسم خاص میلاد حضرت میسح...

ولی شاید برایتان جالب باشد که بدانید در بین ارامنه ایران ششم ژانویه روز میلاد حضرت مسیح است ..

و بنابراین کسی 25 دسامبر را جشن نمی گیرد ...

یک جور اختلاف دیرینه بین کلیسای مستقل ارامنه و سایر کاتولیکها و پروتستانها و فرقه های مسیحی ..

ولی جالب مطلب اینجاست که اقلیت آسوری ایران که کاتولیک هستند ...

همچون سایر مسیحیان جهان همان بیست و پنج دسامبر را جشن می گیرند ...

از همه هیجان انگیزتر ، شور و شوفی است که در این روزها در محله های ارمنی نشین مشاهده می شود ...

در خیابانهای ویلا و میرزای شیرازی و قائم مقام فراهانی و خردمند و سایر محله ها ...

عطر قهوه آسیاب شده فضا را انباشته ...

و مغازه ها پر است از انواع پاپانوئل و تزئینات درخشان و  انواع هدایا و کارتهای زیبا ...

و درختان مصنوعی و طبیعی کاج ..

که تصور جشنها بدون آن غیر ممکن است و جوانها علاقه عجیبی به آن دارند ..

و عطر برگهای سبزش همه فضای خانه را پر می کند ....

و آن گوی های رنگی و طبل های کوچک و عصاهای راه راه  قرمز و سفید ...

و شمع ها و قندیل ها و ستاره طلائی نوک درخت ...

از کنار پنجره خانه ها که رد شوی عطر و بوی شیرینهای خانگی مستت می کند  ...

هنر خانم خانه است و بسیار هم رویش حساسیت دارند ...

و کمتر خانواده ارمنی است که شیرینی هایش را خود درست نکند ...

اگرچه بازار قنادیها هم داغ است ...

و کافه قنادی لرد نبش خیابان ویلا این روزها و شبها کار و بارش سکه است ..

و از هر طرف عطر خوش گاتا و پای زردآلو احاطه ات می کند و دلت را مالش می دهد

یکی دیگر از نکات جالب این است که در خانه های ارامنه خبری از بوقلمون نیست ..

و غذای مخصوص کوکو سبزی و پلو و ماهی است ..

رسمی گره خورده با آئین ایران زمین ...

در این روزها و شبها انواع مراسم جشن و شادمانی و بازاچه ها ی خیریه در باشگاه آرارات برپا است ..

و شاید جالب باشد بدانید که " آرارات " نام  رشته کوهی است با دو قله ماسیس کوچک و ماسیس بزرگ ...

که جزئی از سرزمین کهن ارامنه بوده ...

و در حال حاضر در خاک ترکیه و نزدیک به مرزهای کشورهای ارمنستان و ایران قرار  دارد ..

و نماد نوستالژیک خاصی برای ارامنه است و هرچیز مهمشان را با آن نامگذاری می کنند ...

از جمله تیمهای ورزشی مهمشان ..  


راس ساعت 12 شب اول ژانویه ناقوس کلیساها به نشانه آغاز سال نو به صدا در می آید ...

و خانواده ها گروه گروه وارد حیاط کلیسا می شوند و آسمان را تماشا می کنند و دعای مخصوص سال نو ..

جمعیت متراکم و همه مشغول به جا آوردن آداب مذهبی ...

و شمع ها که درخشان می سوزند ..

و آرزوی سالی سرشار از شادکامی و موفقیت و سلامتی  ..    

نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 19:54

آقای مجید مجیدی کارگردان به نام سینمای ایران ...

در سال 87 مستندی را به نام نجوای عاشورایی کارگردانی کرده ....

که روایتی است هوشمندانه و هنرمندانه از مراسم عزاداری در حسینیه کربلائی ها ...

این مستند در سه بخش ظهر عاشورا و شب عاشورا و شام غریبان است ...

و با 11 دوربین فیلمبرداری شده و صحنه آرائی بسیار زیبائی دارد ...

نمای لاله های روشن در پشت مداحان و صفهای مرتب عزاداران و چهره های متین و موقر و پارچه های سیاه نوشته شده با خط خوش بر دیوارها و ماکت های خط کوفی ...

سه نوحه خوان مشهور و خوش صدا در این مستند برنامه اجرا کرده اند ...

که عبارتند ا ز آقای نزار القطری و آقای صادق آهنگران و استاد محمد علی کریمخانی ...

استاد کریمخانی از نوحه خوانان به نام  هستند با سابقه تقریبأ پنجاه ساله ...

و صدایی بسیار قوی و وسیع و کاملأ مسلط به دستگاهها و ردیفهای موسیقی ایرانی ...

و همین برنامه ایشان را خاص و متفاوت کرده است ...

قامت متوسط و موهای سپید یکدست و چهره متین و نیک و تسلط بسیار در اجرای برنامه ...

و قطعات نوحه ایشان به زبان های عربی و فارسی و ترکی فراموش نشدنی است ...

همسرم علاقه خاصی به صدای ایشان دارد ...

پدرشان ترک بودند و عاشق امام حسین ...

و این است که این نوحه برایشان یادآور یاد پدر هست و روزهای محرم در کنار او ...

و صدای این عزیز را تقدیم می کنم به روح بزرگوار حسین آقا و طاهره خانم ...

امید که در کنار هم قرین رحمت باشند ..

التماس دعا ...

    

" ای ساقی فرزانه "

 

آچ درگهی احسانی

ای ساقی فرزانه

گور منده لیاگت وار

گوربانون اولوم یا نه

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیراندی

سن یوسفی زهرا سن

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیراندی

سن یوسفی زهرا سن  

.......

درب احسانت را بگشا

ای ساقی فرزانه

ببین در من لیاقتی هست

قربانت شوم با نه ؟

عالمی قربان تو است

دنیایی حیران تو است

تو یوسف زهرائی

عالمی قربان تو است

دنیایی حیران توست

تو یوسف زهرایی

 

 

راهی دریا گوردوم

دوشدوم راهی رندانه

راهی دریا گوردوم

دوشدوم راهی رندانه

امداد اله بیر وکت ور

اولدوم سنه دیوانه

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیران دی

سن یوسفی زهرا سن

.....

راه دریا را دیدم  

به ره رندان ره سپردم

راه دریا را دیدم

به ره رندان ره سپردم

کمکم کن و فرصتی به من بده

دیوانه ات شدم

عالمی قربان تو ست

دنیا یی حیران تو ست

تو یوسف زهرایی

 

وصلینده کومارم من

می ور نچه پیمانه

وصلیندا کومارم من

می ور نچه پیمانه

رویوندا چکیر هر دم

چوون نعره مستانه

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیراندی

سن یوسف زهرا سن

.....

خمار وصل تو ام

پیمانه ای چند ده

خمار وصل تو ام

پیمانه ای چند ده

در رخت می کِشد هر دم

چون نعره ی مستانه

عالمی قربان توست

دنیایی حیران توست

تو یوسف زهرایی

 

شمعین اوتونا کوشدور

شهپر ویرا پروانه

من جان ادرم گوربان

چون سن کیمی جانانه

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیران دی

سن یوسف زهرا سن

.....

بر آتش شمع خوش است

بال زدن پروانه

هزار جان قربانت کنم

بر جانانی چون تو

عالمی قربان توست

دنیایی حیران توست

تو یوسف زهرایی

 

آگل گاپیوی ساتماز

صد روضه یه رضوانه

عاگل گاپیوی ساتماز

صد روضه یه رضوانه

سن یوسف زهرا سن

زولمیله باتان گانه

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیراندی

سن یوسفی زهرا سن  

.....

عاقل آستان درت را نفروشد

به صد باغ بهشت

عاقل آستان درت را نفروشد

به صد باغ بهشت

تو یوسف زهرایی

کسی که مظلومانه به خون افتاد

عالمی قربان توست

دنیایی حیران توست

تو یوسف زهرایی

 

خونو جیگرندن یاز

بر صفحه دیوانه

نیفرین اولا نامرده  

لعنت بله دورانا

عالم سنه گورباندی

دنیا سنه حیران دی

سن یوسف زهرا سن

....

با خون دلت بنگار

بر صفحه ی دوران

نفرین باد نامردان را

لعنت بر این دوران

عالمی قربان توست

دنیایی حیران توست

تو یوسف زهرایی


http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://mazhaby.persiangig.com/nazar/ai-sagi-farzanah-karimkhani.mp3

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 15:31

خیابانی است به نام بین الحرمین در شهر کربلا در عراق ...

یک سویش مقبره امام حسین و سوی دیگرش مقبره برادرش ابوالفضل العباس ...

سرداری بلند قامت و نیکو چهره و  شیر صفت ...

که نامش لرزه بر اندام دشمن می افکند و از صدای نعره اش قالب تهی می کردند ...

و ضربت شمشیرش هیچگاه خطا نکرد  ..

وقتی رفته بود برای سپاه و زنان و کودکان تشنه آب بیاورد ...

کنار نهر علقمی او را به قتل رسانیدند و پیکرش در همان محل ماند و به خاک سپرده شد ...

قبیله بنی اسد که قبیله مادرش خانم ام البنین بودند برای اولین بار مقبره اش را بنا کردند تا آثارش از بین نرود ..

و اولین زائرانش عبیدالله فرزند حر جعفی و در سال 62 ه.ق حابر بن عبدالله  انصاری بودند ...

مختار ثقفی در سال 66 ه.ق به کمک جمعی از اعراب و ایرانیان اولین عمارت را در آن محل بنا کرد ...

و کربلا به آبادانی رفت ولی هارون الرشید در سال 170 ه.ق دستور تخریب بارگاه را داد  ...

عمارت دوم در سال 198 ه.ق و در زمان حکومت مامون و برای جلب نظر شیعیان خراسان بر پا شد ...

ولی متوکل عباسی که در سال 232 ه.ق به لحاظ عنادی که داشت دستور تخریب آستانه امام حسین و حضرت عباس و تمامی شهر کربلا را صادر کرد و همه جا را با خاک یکسان نمود و شخم زد و به آب بست ...

المنتصر پسرش راه و رسم دوستی با شیعیان پیش گرفت و حکم به تعمیر این دو بنا داد و کربلا بازسازی شد ..

در 367 ه.ق عضدالدوله دیلمی وارد بغداد شد و به زیارت کربلا رفت و دستور داد بارگاهی باشکوه برای حضرت عباس بنا کنند که این بنا پنج سال بعد تکمیل شد ....

جلایریان که در ایران به قدرت رسیدند ، در سال 740 ه.ق سلطان ویس تعمیران مجدد را شروع کرد و فرزندش سلطان احمد در سال 786 ه.ق کار پدر را به پایان رساند و هدایای بسیاری به بارگاه فرستاد ..

شاه اسماعیل صفوی در سال 914 ه.ق وارد بغداد شد و شیعیان به استقبالش رقتند و یک شبانه روز در حرم امام حسین معتکف شد و به آستانه حضرت عباس رفت و دستور داد تعمیرات وسیعی انجام دهند و دوازده قندیل از طلای خالص به نیت دوازده امام به حرم حضرت عباس هدیه کرد ...

تمامی حرم و رواقها را با فرشهای گرانبهای بافت اصفهان مفروش کرد و خدمه مخصوصی برای نگاهداری و روشنایی قندیل آستانه استخدام کرد که تبارشان در عراق به " آل قندیل " مشهور شد ...

گنبد ها کاشی کاری شد و این نما تا سال 1302 ه.ق باقی ماند ..  

نادر شاه افشار هم  هدایای زیادی به آسنانه فرستاد و در نگهداریش کوشش کرد ..

در 1216 ه.ق  وقتی  انبوهی از مردم برای زیارت از کربلا به نجف اشرف رفته بودند سعود بن عبدالعزیز پادشاه عربستان با لشکری عطیم به کربلا حمله برد و حکم به تاراج شهر داد و آستانه حضرت عباس را تخریب کرد و همه هدایا و قندیلهای طلا و نقره را به غارت برد ...

مردم ایران که خبردار شدند با همراهی دولت فتحعلیشاه به این شهر کمک کردند و تمامی خرابیها را ترمیم کردند و ضریحی از نقره در سال 1227 ه.ق در آستانه حضرت عباس نصب شد ...  

ناصرالدین شاه نیز به نوبه خود در تعمیرات همت گمارد و تا سال 1305 کاشی کاری ضریح و صحن به پایان رسید

و  میرزا تقی خان امیر کبیر نیز کمک مالی بسیاری نمود تا شیخ عبدالحسین تهرانی معروف به شیخ العراقین تعمیرات را به پایان برساند ...

امروزه در سیصد و پنچاه متری بارگاه امام حسین مرقد حضرت عباس است و قبر مطهرشان در وسط حرم می باشد

و روی آن صندوقی از خاتم که ضریحی نقره ای اطرافش هست و بدست هنرمندان اصفهان ساخته شده و در سال 1385 ه.ش در آن محل نصب گردید ...

چهار طرف حرم چهار رواق قرینه است که به یکدیگر منتهی می شوند و سقف و تمامی دیوارهای حرم آینه کاری ایرانی دارد و گنبدی بزرگ و طلا کاری شده که در سال 1375 ه.ش نصب گردید ...

 در دو طرف ایوان جنوبی دو مناره زیبا است و  و ایوانی سرتاسری که درب وسطش طلائی و میناکاری ساخت اصفهان و دو در کوچک دیگر در شرق و غرب آن که هرسه به داخل رواق می روند ...

آستانه حضرت عباس صحنی چهار گوش دارد و هشت در بزرگ ورودی و خروجی که به نامهای پیامبر و امامان نام گذاری شده ...

کل مساحت آستانه 4370 متر مربع است و نقشه و معماری اش  مشابه بارگاه امام حسین است ولی در ابعاد کوچکتر ...

در صحن دو سقاخانه بود ...

یکی در ضلع شرقی و اسماعلیان هندوستان نوسازی اش کرده بودند و دو درخت میوه و یک درخت سدر کنارش بوده ...

و دیگری در ضلع غربی و نزدیک آن دو درخت خرما که اکنون دیگر اثری از این سقا خانه ها و درختان نیست ...

بارگاه امام حسین و حضرت عباس حدود دو متر و نیم پایین تر از سطح شهر کربلا و محیط اطرافشان ساخته شده اند و به همین دلیل به سفره های آب زیر زمینی نردیک هستند ...

و سردابهایی در زیر حرم حضرت عباس است که به گفته خادم حرم به نام شیخ عباس که 74 سال است در آنجا خدمت می کند در 400 سال پیش دو چشمه در سرداب بوده که مرتب می جوشیده ...

و آبی از یک طرف وارد و از طرف دیگر خارج می شده و پله هایی بوده که مردم به این آب دسترسی داشتند و استفاده می کردند  ...

تا آنکه به بهانه ترکهای دیوار حرم این دو چشمه را خشک کردند ولی دوباره آب بالا آمد و به سرداب رسید و قبر حضرت عباس میان آب قرار دارد انگار که آب بر گرد آن لب تشنه کربلا طواف می کند ...

سالها است که این آب در یک سطح ثابت مانده و با آنکه درب ورودی بسته شده ولی همچنان تازه و معطر است و با آنکه یک متر بالای قبر حضرت عباس است  وارد صحن نشده ...


اکنون در بخش درب صاحب الزمان پنجره کوچکی است که به سرداب  مشرف است و عطر خوش این آب از آنجا به مشام می رسد اگرچه کسی غیر از بعضی بزرگان اجازه ورود به سرداب را نداشته اند ...

استاندار کربلا گفته اگرچه بالا آمدن سطح آب سفره های زیر زمینی زیر بنا و ساخت و ساز بعضی مناطق شهر کربلا را تهدید می کند ...

ولی پی بناهای حرم امام حسین و حرم حضرت عباس که صدها سال پیش ساخته شده اند کاملأ در برابر آب نفوذ ناپذیر است  ....

كربلا كعبه عشق است و من اندر احرام‏            

شد در اين قبله عشاق،دو تا تقصيرم‏

دست من خورد به آبى كه نصيب تو نشد             

چشم من داد از آن آب روان تصويرم‏

بايد اين ديده و اين دست دهم قربانى‏             

تا كه تكميل شود حج من و تقديرم

پی نوشت :

منبع : ویژه نامه محرم خبرآنلاین

نوحه وبلاگ صدای زیبای استاد احمدیان از نوحه خوانان قدیمی است

http://iran-oldmusic.blogfa.com/post-15.aspx

موضوع: تاریخ , مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 19:17

این كه حسین فریاد می زند .....

پس از این كه همه عزیزانش را در خون می بیند .....

و جز دشمن كینه توز و غارتگر در برابرش نمی بیند ......

 فریاد می زند كه:

آیا كسى هست كه مرا یارى كند و انتقام كشد؟ ......

هل من ناصر ینصرنى؟ .....

مگر نمی داند كه كسى نیست كه او را یارى كند و انتقام گیرد؟ ....

این «سؤال»، سؤال از تاریخ فرداى بشرى است .....

و این پرسش، از آینده است و از همه ماست ......

 و این سؤال، انتظار حسین را از عاشقانش بیان می كند .....

و دعوت شهادت او را به همه كسانى كه براى شهیدان حرمت و عظمت قائلند، اعلام می نماید.....

" دکتر شریعتی "

پی نوشت :

می روم منزل حاج حبیب ...

جایی محدوده میدان خراسان ...

به بهانه نذر هر سال ....

و در آن کوچه های قدیمی هوای صفا و صمیمیت و مردانگی نفس بکشم و دل سبک کنم  ...

برای همه شما عزیزان آرزوی سلامتی و شادی خواهم داشت  ...


موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت: 18:37


این روز ها و شبها حال دیگری است ...

انگار چشم به راهی ...

بیقراری و دل توی دلت نیست ...

می خواهی جایی بروی ...

دور از رنگها و ریاها و شعار و شعر ...

جایی که تو باشی و هزار و چند صد سال خاطره از آن شبهایی که حسین به صحرای نینوا رسید ...

جنگاور باشی و عمری دست بر شمشیر و افتخارت در رکاب پدری چون علی بودن ...

و حالا تو مانده ای و یک سو سپاهی چشم دریده که برق سکه ها عبادت شبانه اش شده ...  

و آن سو مردمانی که با تو دست بیعت می دهند و شبانه فرار می کنند ...

و دین و اعتقادشان در کفه ترازو است تا کدام جهت منفعتشان بچربد ...

دنیایی را به زیر سم اسب داشتی و حالا شنهای بیابان خوابگاهت شده ...

دوستی می گفت غروبهای صحرا اندوهی خاص دارد ...

که تا نبینی و نباشی و حسش نکنی نمی دانی چیست ..

راست می گفت ...

همه غم عالم را که در دلت جمع کنی آنجا می توانی بی واهمه از نگاههای این و آن ...

سر بر شانه های گرم صحرا بگذاری و دل سبک کنی و آرام بگیری ..

 

اندوه صحرا همچون گرمایش سوزان است و در دل فرو می رود و دیگر همه عمر رهایت نمی کند ...

 

اندوهی به وسعت اندوه حسین از نامردی نامردان روزگار ...

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت: 13:51

هیجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت  ..

آخرین حج که پیامبر می خواهد به جا آورد

حجه الوداع ...

شاید می داند که می خواهد برود از این کره خاک نزد معبود

وصال نزدیک است و شوق در جانش غوغا می کند

ولی نگران است

نگران امتش و مردمش و اسلام که نور هدایت شد برای همه جهان

نگران همه این دنیای فانی است که می خواهد ترکش کند

چه خواهند کرد و در چه صراطی خواهند ماند و چه تحریفها و چه سرکشیها و چه پایمردیها و چه رویارویی ها

همه را می داند و سالها در تن و جان و روحش مبارزه ای همیشگی را داشته برای  گذاردن حق به جای باطل

برای جنگی همیشگی علیه قومیت و قبیلگی و زر و زور و تزویر

برای آزاد کردن روح بشر ار بندهای کهنه بر دست و پایش

و پیامبری چه سخت بود بر شانه های مهربانش ..

بر او که همیشه نمونه صبر و تحمل بود و همه روحش مهر و محبت

و باید در مقابل این جماعت نادان ، مغرض و کینه ورز به شمشیر سخن می گفت تا دین را به تاراج نبرند ...

یه هر جا که مسلمانی بوده خبر داد ه اند و جمعیتی عظیم فراهم آمده ..

به قولی نزدیک به صد هزار یا بیش ...

مراسم و آداب حج به جا آمد

و او برای آخرین بار بوسه برحجر زد و گرد خانه خدایش چرخید و در مقام ابراهیم نماز گذارد و سنگ بر شیطان زد

و به سوی " خم " حرکت کرد ...   

64 کیلومتر بعد از مکه و محلی نزدیک به " جحفه " که چشمه ای روان داشته و گودالی که آب باران در آن به برکه ای زیبا تبدیل شده و درختان بلند سایبانش شده اند ...

" غدیر خم "

در مسیر حاجیان شهر های مختلف عربستان

استراحتگاهی که بعد از آن هریک به سوی سرزمین خود می رفتند

محل میعاد

همه همراه پیامبر آمدند ، حتی چند هزار اهالی یمن که راهشان سوی دیگر بود

پیامبر با آنها سخنها داشت ..

شاید سخنهای آخر ...

روی بلندی ایستاد

هزارها نفر در اطراف گرد آمده اند ، زن و مرد و پیر و جوان

بزرگان قوم و مردمان قبایل و همراهان سالهای نبوتش و علی

خطبه به نام خداوند آغاز می شود و در وصف او که از ازل او بوده و جز او نیست


الحمد لله الذی علا فی توحده، و دنا فی تفرده، و جل فی سلطانه، و عظم فی ارکانه، و احاط بکل شئ علما ...

حمد و سپاس خدایی را که در یگانگی خود بلند مرتبه،  در تنهایی وفرد بودن خود نزدیک است و در قدرت و سلطه خود با جلالت و در ارکان خود عظیم است و علم او به همه چیز احاطه دارد ....

 

و یک به یک صفات خدای یگانه را و قدرت و علمش را به مردمان یاد آوری می کند

پیامبر است و عمری در راه خدا قدم برداشته و هست و نیستش از او است

رسالتش تبلیغ او است اما شهادت میدهد ..

و اشهد بانه الله الذی ملا الدهر قدسه، و الذی یعشی الابد نوره، و الذی ینفذ امره بلا مشاورة مشیر و لا معه شریک فی تقدیر و لا تفاوت فی تدبیر ...

گواهی می دهم برای او که اوست خدایی که قدس و پاکی و منزه بودن او روزگار را پر کرده است ، او که نورش ابدیت را فرا گرفته است ، او که دستورش را بدون مشورت مشورت کننده ای اجرا می کند و در تقدیرش شریک ندارد و در تدبیرش کمک نمی شود....

و حالا باید رسالت را تمام می کرد و آنچه خدای از او خواسته بود به پایان می رساند  

سه روز در آنجا ماندند

سه روزی که همه سالهای نبوتش و رسالتش را برای مردم دوباره باز گفت به اختصار

از وحدانیت خداوند و تمسک به قرآن و انجام دستوارت او تا سفارش به نیکی و ترس از گناه و اعتقاد به معاد

و حالا علی کنار اوست

نه چون پسر عمش است

و پاره تنش و بزرگ شده در خانه اش

و دامادش و شوی دخت گرامی اش فاطمه ( س ) و پدر نواده گانش

چون علی است ..

همان که در خانه خدا چشم به جهان گشود

همان که آیات خداوند از کودکی در جانش نشست و با آن رشد کرد و در رگهای بدنش جاری شد

هم او که پای جای پای پیامبر می گذاشت تا ذره ای به راست و چب انحراف نکند در سیره رسول خدا

همان که جانش را در بستر برای پیامبر در طبق اخلاص گذاشت

همان  که ضربت شمشیرش را رسول خدا از هزاران سال عبادت برتر دانست

همان که دوست و دشمن از عدلش حیران بودند و در هراس

همان که با خانه ای گلی و گلیمی زندگی را شروع کرد و خلیفه شد

و حتی به برادر نابینایش که از بیت المال سهم افزون می خواست

ذغال آخته در دست داد تا بداند عذاب قیامت را تا کجا می داند و می هراسد

همان که خلخال پای زن یهودی که به جبر ستانده شد فریادش را به عرش برد

همان که در باغهای مدینه سر در چاه برد که ناله ها و گفت و گویش با خدایش را تنها خود بشنود و او ..

 و این مخلوق بزرگ خداوند که شایستگی اش نه به سبب و نه به  نسب

بلکه در اراده اش بود به آنکه بنده خوب خدا باشد و وسیله او برای تقرب ، نمازش و دعایش و اعمالش

رسول خدا دست او را بالا برد و مردم را خطاب کرد و از آنها شهادت گرفت بر سخنانش ..

که هستند و می شنوند و تائید می کنند ..

ان الله مولای و انا مولی المؤمنین و انا أولی بهم من انفسهم، فمن کنت مولاه فعلیٌّ مولاه

خداوند مولا و سرور من است و من مولا و سرور مؤمنانم و بر مؤمنان از جانشان سزاوارترم . هر که را من مولا و سرورم پس علی نیز مولا و سرور او است

 

ذر ه ذره علمی که خدای پاک به پیامبر آموخت ..

واو را به قلم قسم داد حال در وجود علی جاریست

که او رهبر و مرجعی باشد برای مردم بعد از پیامبر و سلاله او بعد از علی ..

که این صراط مستقیم بماند و قرآن میزان و معیار باشد بین خداوند و جهانیان ...

عید غدیر بر همه شما عزیزان مبارک

پی نوشت :

عید اول طاهره خانم است ..

فاطمه خانم آمده کمکم ..

عطر حلوای خرمائی رنگ پیچیده ..

و خورشت فسنجان به شیوه خراسانی با هل و زعفران و رب انار خوش طعم و کمی شیرین ..

خدایش رحمت کند بسیار دوست داشت و اولین غذایی بود که به من یاد داد ...

خیرات می کنیم برایش به کودکان بی سرپرست و سالمندان ..

شادیش نثار روح بزرگوارش ..  


 

 

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت: 7:49

با پسرم از مدرسه بر می گردم  ....

هنوز درب دفتر را نبسته ام  که صدائی می شنوم ..

خانم ... خانم ...

ممکنه از این پازلهای جدید برای پسرتون بخرید ....

دو چشم تیره باهوش و صورتی نجیب و سبزه ...

چقدر به بازیگر سریال قصه های مجید آقای کیومرث پور احمد می ماند ...

با همان صورت لاغر و همان بدن باریک کشیده و همان هوش سرشار در نگاهش ...

راهنمائی اش می کنم داخل و می رویم به اتاق کارم ...

یک پازل زیبای کشتی از او می خرم ...

و از خانم منشی خواهم برای هر دویشان آب میوه بیاورد ...

سری به کارها می زنم و تا برگردم نشسته اند پشت میز کنفرانس و با هم دوست شده اند ...

از او خواهش می کنم مهمان ما باشد برای ناهار ..

می گویم این لطفی است که به پسرم می کنی چون تنهاست ....

پسرم هم مدام خواهش می کند ...

نامش مهدی است ..

ده ساله به نظر می آید ولی می گوید کلاس اول راهنمائی است ..

روزها کار می کند و شبها درس می خواند ...

معدلش هم خوب است ...

چند راهنمائی در ریاضی که به پسرم می کند ....

می فهمم درست گفته و ریاضی اش عالی است ...

با هم مشورت می کنند و برا ی غذا دوست دارند مرغ سوخاری بخورند ...

با سوس کچاب و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه ...

ترتیبش را  می دهم ..

و میز پر می شود و هر دو خوب می خوردند وکلی حرف می زنند ....

و برای هم از دوستانشان می گویند و بازیهای فوتبال و کارتون و ....

تا بچه ها غذا بخورند ....

خانم منشی را می فرستم تا با سلیقه خوبش دو کادوی قشنگ بگیرد ....

تاکید می کنم برای هر کدام دو کادو بگیرد و یکی از آنها حتمأ کتاب باشد ...

و برای مهدی کتاب ریاضی در مقطع راهنمائی ....

زود بر می گردد و کادوهای زیبا را با جعبه شیرینی کوچکی به اتاقم می بریم ..

همکارها همه جمع شده اند ...

پسرک باور نمی کند و چشم بر زمین می دوزد و قبول نمی کند و هی می پرسد چرا ؟!

پسرم با دست پشتش می زند و  می گوید :

امروز روز جهانی کودکه رفیق ....

ما رو که امروز تو مدرسه تحویل نگرفتند ....

بذار اینجا حالشو ببریم ..

هر دو می خندند و صدایشان به هزار شکوفه می ماند در این روز خنک پاییزی ....

روز جهانی کودک ...

بر همه کودکان جهان مبار ک باد  ..



پي نوشت :

ديروز بعداظهر هرچه كردم نتوانستم پست را بفرستم ...

ولي دلم نيامد اين روز زيبا را تبريك نگويم ...


 

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ ساعت: 13:2
 

علي (ع)  شصت و چهار ساله بوده  ...

پسرعم پيامبر و بزرگ شده خانه وي و داماد وي و جنگاوري بزرگ و شير ميدانهاي نبرد ...

و حاكم عادل بي بديل و خليفه مسلمين .....

كه شمشير زهر آگين نفرت و كينه كور و جهل و ناداني ....

فرق سرش را نشانه گرفت ...

در شب نوزدهم ماه رمضان ....

در شب نزول قرآن ....

كسي كه همه زندگيش تجسم آيات قرآن بود و عمل به دستورات خداوند ...

و دشمن  جرات جدال رو در رو با وي را نداشت ..

و خنجر از پشت فرو آورد به جبن و ترس و خيانت ...

به هنگامه نيايشش با دوست ...

كه نيايشش همه معراج بود و بي خبري و عشق و نجواي دلش ....

و ضربه فرود آمد و خون فواره زد و همه فرياد كشيدند ....

و او در عالمي ديگر بود ...

واي علي .....علي ......علي .....

چگونه كافرت خواندند و در سجده نماز تيغ بر تو كشيدند ...

واي ......

از صبرت و حلمت ....

در فراق فاطمه و پيامبر  ...

و دردلها كه با چاه كردي از نافهمي و كج فهمي خلق ..

كه تنها جبيشان و شكمهاشان و عافيتشان برايشان مهم بود و ديگر هيچ ....

واي علي ....

كه ضربت كه فرود آمد و خون از پهناي صورتت كه سرازير شد ...

تو همچنان خدايت را سبحان مي گفتي به بزرگي و وحدانيت ....

واي علي ....

ديگر اشك مجالم نمي دهد ...

و صبرت خداي من ....

و مهرت باور نكردني است ...

جانت را مي ستاند به ضربه شمشير و زهري كشنده در تيغش و دردي وحشتناك در جانت ...

و تو به عدل فكر مي كني در مجازات قاتل ...

و سفارش مي كني پسرانت را در مدارا با وي و وصيت مي كني به قصاصش بر اساس حكم خدا ...

فقط با يك ضربه و ديگر هيچ ......  

و اين سخنانت بعد از ضربت خوردن و در بستر مرگ ...

كه جانم را به آتش كشيده امروز ....

 

وَ أَنَا بِالامْسِ صَاحِبُكُمْ، وَ أَنَا الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ، وَ غَدًا مُفَارِقُكُمْ؛ غَفَرَ اللَهُ لِي‌ وَ لَكُمْ.

« و من‌ ديروز مصاحب‌ و همنشين‌ با شما بودم‌، و امروز عبرت‌ براي‌ شما هستم‌، و فردا از ميان‌ شما مفارقت‌ ميكنم‌؛ خداوند مرا و شما را بيامرزد.»

إنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِي‌ هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاكَ، وَ إنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ فَإنَّمَا كُـنَّا فِي‌ أَفْيَآءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَـبِّ رِيَاحٍ، وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِي‌ الْجَوِّ مُتَلَفِّقُهَا، وَ عَفَا فِي‌ الارْضِ مَخَطُّهَا.

« اگر در اين‌ لغزشگاه‌، قدم‌ استوار بماند (و از اين‌ جراحت‌ بهبود يابم‌) پس‌ امر همان‌ است‌،

و اگر قدم‌ بلغزد (و از اين‌ دنيا بروم‌) پس‌ جز اين‌ نيست‌ كه‌ در سايه‌هاي‌ شاخه‌هاي‌ درختان‌ سرسبز و محلّ وزش‌ نسيم‌هاي‌ جانفزا و در زير سايۀ ابرهائي‌ نشسته‌ايم‌ كه‌ در جوّ آسمان‌ آن‌ ابرهاي‌ به‌ هم‌ چسبيده‌ از بين‌ رفته‌ و اثري‌ از آن‌ نمانده‌ است‌، و محلّ عبور و مخطّ آن‌ بادها در روي‌ زمين‌ نمانده‌ و مندرس‌ شده‌ است‌.»

وَ إنَّمَا كُنْتُ جَارًا جَاوَرَكُمْ بَدَنِي‌ أَيَّامًا، وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي‌ جُثَّةً

 

خَلَا ٓءً، سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ، وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ. لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي‌، وَ خُفُوتُ أَطْرَافِي‌، وَ سُكُونُ أَطْرَافِي‌.

«و بدرستيكه‌ من‌ فقط‌ همسايه‌اي‌ بودم‌ كه‌ بدن‌ من‌ چند روزي‌ با شما همسايه‌ شد، و از اين‌ پس‌ از من‌ چيزي‌ جز بدني‌ بدون‌ روح‌، و جسمي‌ ساكن‌ بعد از حركت‌، و جثّه‌اي‌ ساكت‌ پس‌ از سخن‌ گفتن‌ نخواهيد يافت‌.

بايد اين‌ فروكش‌ كردن‌ من‌ شما را پند دهد و موعظه‌ كند، و اين‌ به‌ هم‌ افتادن‌ و سكون‌ چشم‌هاي‌ من‌، و بدون‌ حركت‌ درآمدن‌ دست‌ و پا و جوارح‌ من‌ براي‌ شما عبرتي‌ عظيم‌ و اندرزي‌ بزرگ‌ باشد.»

فَإنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ، وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.

« و بنابراين‌، اين‌ حالت‌ من‌ براي‌ عبرت‌ گيرندگان‌، از هر سخن‌ بليغ‌ و رسائي‌ و از هر گفتار شنوائي‌ مؤثّرتر و اندرز دهنده‌تر است‌.»

 

 

نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت: 23:57

کودکی که در خانه خدا به دنیا آمد ....

پسر عم محمد (ص )  بود و از شش سالگی نزد او و همسرش خدیجه بزرگ شد ....

چشمان کوچکش جز پاکی و محبت و عشق در خانه او ندید ....

و این پاکی جانمایه شخصیتش شد .....

وقتی محمد (ص) به پیامبری برگزیده شد او ده سالش بود و اولین مردی بود که اسلام آورد ....

حالا پسر عمش پیامبرش بود و معلمش و الگوی همه زندگیش ....

قدم به قدم کنارش بود در خلوت و عبادت و دعوتش از مردم به یکتا پرستی ...

و جدالش با بت پرستان سرزمین حجاز  ....

و بزرگ شد و قد کشید و بالنده شد ....

و هرچه توانست از او آموخت از شجاعت و مردانگی و علم و قرآن و تفسیر ....  

قدرتش بی مثال بود ...

بدنی ورزیده و دستانی زورمند و سینه ای ستبر و پاهایی استوار و مشتهای آهنین ....

و نگاهی همه شجاعت بدون ذره ای ترس مگر از خدایش ....

در  عرضه جانش برای رسولش ذره ای درنگ نمی کرد ...

آنقدر که به جایش در بستری خوابید که دشمنان به قصد جان پیامبر حمله اش کردند  ....  

شجاعت شگرفش زبانزد عام و خاص بود ....

جوانی که در جنگ خیبر  در مقابل رجز خوانی های " مرحب خیبری " سردار پر هیبت دشمن  ...

خود را چنین معرفی نمود :

اَنَا الّذی سمّتنی امّی حیدره ضرعام آجام ولیث قسوره

عبل الذّراعین غلیظ القصره کلیث غابات کریه المنظره

من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر (شیر) خوانده، مرد دلاور و شیر بیشه ها هستم.

بازوان قوی و گردن نیرومند دارم، در میدان نبرد، همانند شیر بیشه ها صاحب منظری مهیب هستم.

و قدرت دستانش چنان ضربه شمشیر را بر مرحب فرود آورد ...

که سپر و کلاهخود آهنی اش به دو نیم شد و به دنبال آن بدن وی نیز ....

و  هیبت این ضربه چنان بود که همه فرار کردند ....

و دستان قدر قدرتش پنجه در حلقه درب قلعه خیبر انداخت  ...

و با یک حرکت  آن را از دیوار جدا کرد و روی خندق نهاد ...

تا مسلمانان رد شوند و به داخل قلعه یورش برند ....   

اندازه این در که از جنس سنگ سخت بود، چهار ذرع در پنج وجب و به ضخامت چهار انگشت بود ...

که حضرت آن را با دست چپ کنده و سپر قرار داده بود و در پایان، آن را چهل زراع به پشت سر خود پرتاب نمود...

این در، آن قدر سنگین بود که پس از پایان جنگ ...

چندین مرد جنگی سعی کردند آن را از این رو به آن رو کنند..

ولی موفق نشدند.....

به وقت رزم یاد خدایش چنان شعله ای در جانش می افکند ...

که چشمانش دو شعله آتش می شد و قدرتی مافوق بشری در بازوانش جمع می شد ...

 و کسی را یارای مقابله با او نبود  ...

 خود آن حضرت فرمود:

"ما قلعتها بقوّة بشریّة ولکن قلعتها بقوّة الهیّة و نفس بلقاء ربّها مطمئنّة؛

من هرگز آن در را با نیروی بشری از جای نکندم....

بلکه در پرتو نیروی خدا داد و با ایمانی راسخ به روز باز پسین این کار را انجام دادم."

ذوالفقار در زبان عربی به معنای صاحب ستون فقرات است ...

شمشیر حضرت تیغه ای داشته دارای شیارهای بلند و باریک که از کنار دسته تا نوک امتداد داشته اند ...

و به علت شباهتش به ستون مهرهای کمر به این نام خواند شده اند  ....

اما حدیثی هست منتسب به امام جعفر صادق امام ششم در بحار الانوار :

که علی (ع) با شمشیر ذوالفقار به هیچ کس ضربتی نزد ...

مگر آنکه او را  در دنیا از خانواده و زن و فرزندانش و در آخرت از بهشت جدا ساخت ....

     

سال سوم هجرت بود و کفار کینه توزانه در پی انتقام جویی از شکستهای قبلشان ...

در چهار کیلومتری مدینه و در دامنه کوه احد سپاه عظیمی 2000 و یا 3000 و یا بیشتر  نقل به روایات گوناگون ...

پیاده و سواره و زره پوش و مجهز به انواع سلاح و حتی با زنان و شاعران به جهت تشویق گرد آمدند ....

همه سپاه کفر در مقابل به روایتی 700 نفر  ...

در یک طرف آتش انتقام و کینه لهیب می کشید و در سوی دیگر پیامبر و یارانش و شجاعت و  مردانگی و عزت ..

جنگی بی رحمانه و خونین  ....

که در پی کشته شدن حمزه عموی پیامبر و  ترک پست  عبدالله بن جبیر و تیراندازانش به خاطر غنائم   ...

به جنگی سخت بدل شد  ...

پیامبر زخمی شد و اصحاب فرار کردند حتی عمر و ابابکر که عهد کرده بودند تا پای جان ایستادگی کنند ...

و  علی همچون شیری غضبناک به دنبالشان رفت و فریادی پر هیبت سر داد :

 ای جماعت٬ بیعت شکستید و پیامبر (ص) را تنها گذاشتید و به سوی جهنم می گریزید؟

عمر بن خطاب می گوید چشمان حضرت دو کاسه خون بود و مرگ از شمشیرش می چکید ...

و دانستم ما را با یک ضربت خواهد کشت او را به خدا سوگند دادم که دست از ما بردارد ...

و او ما را رها کرد ولی به خدا قسم ترسی ار او در دلم افتاد که هیچگاه رهایم نکرد ...

و این شمشیر حضرت بود که از هر سو سپاه دشمن را می تاراند تا به پیامبر گزندی نرسد ...

بدنش سپری بود برای پیامبر و روایت است که بیش از 90 زخم بر او وارد شد ...

و آنقدر جانفشانی کرد که حتی ملائک در عجب ماندند و  هاتفی ندا داد و پیامبر  اعلام کرد به همگان  :

لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار

نه جوانمردی همچون علی است و نه شمشیری همچون ذوالفقار  ....

 

 

 


موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۰ ساعت: 20:53


امروز دوستی به دیدنم آمده بود که بسیار برای خانوده ما عزیز است

و هر سال همین موقع دعوتش می کنم  به ناهار و گپ و گفتی و احوالپرسی ...

جانباز است و آن موقع که من و تو درخانه هایمان بودیم ...

و صدها کیلومتر دورتر و خدا را شکر می کردیم به دور بودن از دشمن .....

او و همراهانش زیر آتش مستقیم بودند و یک به یک از کف می رفتند و یا همچون او چندین کیلو یادگارهای فلزی در هزار جای بدنشان حمل می کنند و زخمهایی که بهبود نمی يابد ...

زخمهائی در جان و زخمهایی در روح ....

توقعی نداشته هیچ وقت....  

رفته جبهه و جنگش را کرده و جانش را سپر کرده برای مام وطن و بعد برگشته سر تحصیل و کار و حالا برای خودش درآمدی دارد آبرومند و دستش دراز نیست به استفاده از سهمیه و چه و چه   ....

ولی من همیشه شرمنده اش هستم به آمدنش و پله های دو طبقه ساختمان که آسانسور ندارد  و پله مخصوص معلولین ندارد و این کلانشهر بزرگ که همه چیز دارد در ساختمانهای زشت سر به فلک کشیده اش از نمای گرانیت و چیلر و سونا و جکوزی و هزار تشریفات بی قواره بی استفاده و آن وقت حتی بیمارستانها هم اولیه ترین تمهیدات را ندارد برای کسانی که مثل من و تو انسانند و به اجبار سرنوشت و بیماری و تصادف و جنگ پاره ای از بدنشان معلول است و باید فقط تحمل کنند بی اعتنائی ما را که شاید روزگاری نه چندان دور همین را رقم بزند برایمان یا برای فرزندانمان سرنوشت .....

تقویم را نگاه می کنم ...

میلاد امام حسن و خیر و برکت " امام حسین " و برادرش " حضرت ابوالفضل " که همه زیبایی بود و رشادت  روز پاسدار است و روز جانباز ....

ای کاش به خاطر این دو مرد بزرگ که مردانگی و رشادتشان عالمی را مبهوت خود کرده سالیان سال و به خاطر همه مردان مردی که شرافت من و تو را پاسداری کردند به جان باختن و جانبازی ...

یاد بگیریم گرامیداشتشان فقط در دو روز یادبود و شربت نذری نماند ....

و هرچه می توانیم انجام دهیم تا آبرومند و سربلند در جامعه زندگی کنند ...

که منش و بزرگواریشان افتخار هر جامعه ایست ...

هر چه می توانیم انجام دهیم به خاطر خودمان ....

و شرمنده نبودنمان که نام انسان بر خود نهاده ایم و مسلمان ....

موضوع: مناسبتها ,
نويسنده :بهار
تاريخ: چهارشنبه هشتم تیر ۱۳۹۰ ساعت: 23:27

 

 

پائیز بود در سفری به مکه برای به جا آوردن سنت حج ...

برنامه فردای کاروان دیدار از مساجد بود که دوستی گفت اگر بخواهید می توانیم ماشین بگیریم برویم غار حرا ..

معمولا به علت سختی و طولانی بودن راه و بالا رفتن از کوه همه کاروان را نمی برند ...

قبول کردیم  ... نیمه های شب بود که حرکت کردیم رسیدیم به پای کوه " جبل النور " ....

کوه نور کوه روشنایی .. در روز دیده بودمش اما در شب چیزی دیگری بود راه افتادیم به پای دل که ما را می برد ...

هر قدم ، قدم دیگر را با شوق می کشاند از آن سربالایی و سنگلاخ ...

انگار آمده ایی کنار عطر رسول خدا کنار جای پای او روی این خاکهای نرم و سنگهای سخت ....

ستارگان ، آسمان مکه را پوشانده اند ، سالهاست که به تماشا نشسته اند نسل آدم را بر این کره آبی رنگ....  

چه ها دیده اند؟!!  .... چه ها ؟!!....

می رسیم به غار ..

غار حرا .... غاری بنام مقدس آزادی و آزادگی ....

که خدا انسان را آزاد آفرید ...

آنقدر آزاد که خود خیر و شر زندگیش را برگزیند و حتی او را انکار کند که همه هستی اش از اوست ...

غار کوچک است محاصره در میان سنگهای کوه ..

آنقدر کوچک که فقط می تواند یک تن را در خود جای دهد ..

و فقط یک تن را در خود جای داد در آن شب بزرگ که ستارگان از آسمان به زمین آمدند ...

و جبرائیل ندا داد " بخوان "

" که خواندن نمی دانم و نتوانم .. "

و باز هم ندائی " بخوان "  " بخوان به نام پروردگارت که آفریدت "

و همه جهان عظمت شد ، نور شد و تنها یک تن بود ..

" محمد " چوپانی که مادرش شیر گوسفندان را می دوشید و در دامان پدربزرگ رشد کرد ...

و " امین " شد برای قبیله ای بزرگ و محبوب دلها بود و چشمهایش همه محبت...

و دلش رئوف و کلامش دلنشین و امانتدار و در درستی زبانزد خلق ....

و سالها بود که می آمد به این غار برای تنهایی هایش با معبود ، با خالق و غرق در عظمت آنچه او خلق کرده ...

تا آن روز که چهل ساله بود و  به روایتی بیست و هفت رجب بود و آسمان آن شب یکی شد با زمین ....

"بسم الله الرحمن الرحیم.

اقرأ باسم ربک الذی خلق.

خلق الانسان من علق.

اقرأ و ربک الاکرم.

الذی علم بالقلم.

علم الانسان مالم یعلم.

به نام خداوند بخشنده مهربان.

بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.

آدمی را از علق بیافرید.

بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است.

خدایی که به‌وسیله قلم آموزش داد و به آدمی آنچه را که نمی‌دانست، آموخت."

 

و خواندیم خدایمان را به سجده شکر ....

آن صبح که سپیده دمید در آستانه غاری ...

که مردی را از خاک به افلاک برد اراده " او  "

که هرچه اراده کند همان می شود ...

مبعث پیامبر گرامی " محمد " ( که درود خدا بر او و خاندانش باد )

بر همه جهانیان مبارک

که در روزگاری همه خون و شمشیر ...

دینی مقدس همچو اسلام  به سلاله " آدم " هدیه کرد

که با قلم و خواندن آغاز گردید و بخشش ...

 

  


نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه دوم خرداد ۱۳۹۰ ساعت: 10:36
 

نماز را خواندم و درخنكاي صيح دراز كشيدم . امروز مدرسه تعطيل بود و مي شد كمي بيشتر خوابيد . خيلي خسته بودم . تمام ديشب را با " فاطمه " بودم با اين دخت گرامي پيامبر  .... كم كم چشمانم بسته شد ..

عطري آمد ، بوي خوش قهوه و نان برشته .. مثل كارتونهاي تام و جري كه بخاري مي آيد چرخ زنان در هوا و به مشام تام مي رسد . بلند شدم  ... چيزي  كنارم بود . بسته اي زيبا كه با روباني صورتي پيچيده شده بود ..

و كارت كوچكي رويش  كه نوشته بود : " مادر  مي خواستم روزت را قبل از  روز مادر تبريك بگويم تا هيچ كس زودتر از من به شما تبريك نگفته باشد  ... "

پشت چراغ قرمز ايستاده بودم كه بيايم سر كار ..

پيرمردي با لهجه زيباي كردي آمد كنار پنجره ..آْلو مي فروخت . بسته اي كوچك دستش بود :  "خانم جان بخر .. لطفأ .. دعا مي كنم از ته دل كه پزرگي پسرت را ببيني صحيح و سلامت كنار خودت .. "

بسته را برداشتم .. چراغ قرمز بعدي .. دسته اي گل رز زيبا از پنجره آمد تو  و بعد دو چشم  درشت سياه :

" خانم گل .. "

پسرم كيف پولش را درآورد : مامان خودم حساب مي كنم : " بيا پسر جان خسته نباشي كاسب خوبي هستي يك تخفيفي هم بده ... "

و حالا گلهاي رز قزمز شاداب ، داخل گلدان آبي رنگ روي ميز كارم است و آلوهاي كهربائي رنگ در ظرف مي درخشند  و  من فكر مي كنم چه ساده .... چه ساده ..... مي شود خوشبخترين بود ....

روز مادر را پيشاپيش به مادر گرانقدرم كه هرچه دارم از اوست  و به همه مادران  مهربان و خيرخواه ايران تبريك گفته و دست همه شان را مي بوسم  .   

 

موضوع: مناسبتها ,