
پانزدهم دی ماه 1397 و باز کردن پنجره word و تنظیم فونت و سایز و پاراگراف بندی و نوشتن به زبان شیرین فارسی بعد از 9 ماه و بیست یک روز که از آخرین پست این وبلاگ می گذرد و عجیب آنکه رسم واژه های آهنگین خوش خرام بر این پرده سپید چقدر آرامش به همراه دارد و هیچ زبان دیگری این حس و حال را به من نداده است و چقدر فراموش کرده بودم این حس خوب عجیب نوشتن و خواندن در صفحات وبلاگ که هرگز در دنیای پیشرفته تکنولوژی و هزار راه ارتباطی تلگرام و اینستاگرام و واتس آپ و ... تکرار نشد که خاصیت پیامهای موبایلی کوتاهی آن است و دل نوشته، بلندای مطلب می طلبد و حوصله خواندن و وقت فراغت و چای آلبالو در جوار و ترنم موسیقی.
زمان و زمانه به طرز غریبی در گذر است و جهان شاهراه حوادث و اخبار و انگار بشر عزم جزم کرده بر نابودی و تخریب و دلشوره ای هزار بار قدرتمند تر از بمبهای اتمی چتر قارچی شکل منحوس بد هیبتش را بر غالب آسمان هرجای جهان گسترده و در پس همه دوندگی های معاش و برنامه ریزی تعطیلات و خرید این و آن و شرکت در مجالس و در پس ماسک خنده های شادمانه و عکسهای ادیت شده ماهرانه و نمایش خوشبختی مجازی انگار همه می دانند دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست و نمی شود .
هوا سرد است و زمستانی دیگر زیر آسمانی دیگر به اقتضای جبر زندگی . اما هرجای این کره خاک هم که باشم وقتی به زبان فارسی می نویسم قلم ناخودآگاه دل در کوچه خیابانهای وطن دارد و آن خاک گسترده پاک مهمان نواز و هزار خاطره رنگین که زندگی ام را معنا داده و می دهد . امیدوارم فراغت امروز باز هم باشد و باز هم بنویسم و شاید هم خوانده شوم . یادی کنم از پست شانزده دی ماه سال 1390 که اولین سالی بود که وبلاگ نویسی را آغاز کردم .

ايرج افشار درباره كارنامه زندگي سید محمد علی جمال زاده نوشته است:
«اين مرد عمرش در سرزمينهاي بيگانه گذشت و دلبسته آسايش و زندگي داشتن كنار درياچه لمان (ژنو سوئيس) بود. اما بدانيد به چيزي جز ايران نميانديشيد. خانهاش سراپا ايراني بود. معاشرانش ايراني بودند. مركب قلمش هماره نام ايران و زبان فارسي را بر صفحات مطبوعات ايراني جاري ميكرد، كتابخانهاش را به كتابخانه مركزي و مركز اسناد دانشگاه تهران بخشيد و حقوق تاليف آثارش را در اختيار دانشگاه تهران گذاشت كه به مصارف فرهنگي برسد.»
با یادی از این بزرگمرد ادبیات داستانی ایران
قسمتی از داستان " فارسی شکر است " را برایتان در این پست می گذارم .
" هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی كه دور ملخ مردهای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسبكارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را كسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض كرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكرهی ما افتاد مثل اینكه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟» گفتم « ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید كجایی باشم؛ البته كه ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بودهاند، در تمام محلهی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود كه پیر غلامتان را نشناسد!» ولی خیر، خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود كه كار یك شاهی و صد دینار نیست و به آن فراشهای چنانی حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یكی از آن فراشها كه نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب كار خود را كرده و ماستها را سخت كیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن . خداوند هیچ كافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند كه این پدر آمرزیدهها در یك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی كه توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یكی كلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان كه معلوم شد به هیچ كدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند كه آن را در یك طرفةالعین خالی نكرده باشند و همین كه دیدند دیگر كما هو حقه به تكالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمركخانهی ساحل انزلی تو یك هولدونی تاریكی انداختند كه شب اول قبر پیشش روشن بود و یك فوج عنكبوت بر در و دیوارش پردهداری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی كه با كرجی از كشتی به ساحل میآمدیم از صحبت مردم و كرجیبانها جسته جسته دستگیرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد كه تمام این گیر و بستها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوقالعادهای هم كه همان روز صبح برای این كار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و كاردانی دیگر تر و خشك را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بیچاره كرده و زمینهی حكومت انزلی را برای خود حاضر میكرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یك دقیقهی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.