بهار سبز

زندگي رسم خوشايندي است

نويسنده :بهار
تاريخ: سه شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸ ساعت: 15:47

 

شانزده آوریل سال 2019 یا 27 فروردین 1398 . همیشه با تقویم مشکل داشتم . اعداد چقدر غریبند وقتی زمان را اندازه می گیرند . سالها و روزها و ساعتها و حتی ثانیه هایی که بستگی به موقعیتی که در آن هستی کوتاه و بلند می شوند . دیروز عرض خیابان را که می رفتم ناگهان نگاهم به آسمان افتاد . ابرهایی خاکستری و آبستن بارش بهاری . صبح زود بود و هوا بس خنک و رود جاری میان شهر انگار در مهی لطیف فرو رفته بود و دوچرخه سواری از کنارم رد شد و فقط در یک آن انگار در زمان غوطه ور شدم و بهار 19 سالگی ام و در حال عبور از خیابان ولیعصر تهران و رگبار تند بهاری که افق دید را هاشور می زد و درختان چنار بلند سبز سبز و عطر گلهای بهاری و انگار فتحی کرده ام و یکهو قد کشیده ام و این بزرگ شدن و بالغ شدن و مستقل شدن همه در کسری از ثانیه اتفاق افتاده و با خودم خیال می بافتم که شاید روزی دیگر همین دقایق را در خیابانی دیگر و شهری دیگر و کشوری دیگر تجربه می کنم و حالا می دانم که اینطور نیست . همه اتفاقات در همان ثانیه ها و دقایق حک می شوند و غیر قابل تکرار هستند و تنها می توان دلخوش به حافظه ای بود که عکاسخانه عمر است و فریم های اینچنین را بایگانی کرده تا وقتی و جایی که اصلا انتظارش را نداری جلوی رویت بگذارد .

 

 

عجیب آنکه غالب اتفاقات خاص زندگیم در بهار بوده . میلادم و خاطرات کودکی ام در باغ پدربزرگ و روزهای خوب مدرسه و پرسه زدنها در شهر با دوستان دوران دبیرستان و عاشق شدن و عاشق شدن های دوباره و چند باره در مستی بهار و قدم زدنهای دو نفره در کوچه باغهای معطر و سفرهای بهاری و حتی حس بی نظیر مادر شدن در بهار و حتی حالا این غربت خاکستری بارانی در بهار ...

همیشه وقتی نوشته های پرویز دوایی را می خواندم و بهاریه هایی که برای مجله فیلم قلم می زد  مبهوت بودم که چگونه بعد از این همه سال دوری از وطن آجر به آجر کوچه های خاطراتش را نقاشی می کند آنقدر زنده و پویا که در آن نفس می کشی و به تماشا می نشینی . و حالا می دانم که آدمی ریشه در وطن دارد و وطن همه این ساعتها و روزها است که عطرش و یادش هرگز و هرگز رهایت نمی کند و هرجای دنیا که باشی و زندگی بسازی روزی دوباره به سویش باز می گردی .    

 

اولین بهاریه پرویز دوایی

 

اتاق پذیرایی از مدت‌ها پیش از عید مثل اتاق هفتم قصه‌ها، اتاق ممنوعه می‌شد که حق نداشتیم پا بگذاریم. پرده‌های توری سفید، شسته و آهارزده، به اتاق نور شیری ملایمی می‌داد که مثل منظره‌ی زیر آب، مرموز و بی‌صدا و احترام‌برانگیز بود. دسته‌های مبل‌ها در جلای لاک و الکل تازه، برق می‌زد و رنگ‌های عنابی و لاجوردی قالی (که در چشمه‌علی شسته بودندش) تر و تازه شده بود. روی میز بزرگ شیشه‌ای وسط اتاق و عسلی‌های اطراف، در ظرف‌های بلور رنگ‌های طلایی و سرخ و سبز و آبی و بنفش و صورتی کاغذهای قلعی شکلات‌ها و زرورق آب‌نبات‌ها به اتاق جلوه‌ی جواهرات غار علی‌بابا را می‌داد. ظرف‌های پایه‌دار نقره‌ای، ظرف‌های پهن و گود بلورتراش، کود شده از آجیل و نقل و پسته و بادام و نان نخودچی و سوهان عسلی و نان برنجی و آب‌نبات‌های سکه‌ای رنگ‌وارنگ و شکلات کشی… آخ! اگر ما را فقط پنج دقیقه در این اتاق تنها می‌گذاشتند. ولی در اتاق پذیرایی دایم قفل بود و کلیدش را مادرم در هفت سوراخ قایم می‌کرد. فقط گاهی که لای در چند لحظه باز می‌شد، عطر سنگین سنبل‌ها و سیکلمه‌ها همراه با بوی لاک و الکل و نان نخودچی بیرون می‌زد و روح آدم پرواز می‌کرد. در آفتاب لطیف‌شده‌ی نرم، اتاق پذیرایی پر از رنگ و نور می‌شد؛ مثل حجله‌ی عروس٫ پیش از تحویل سال دورتادور سفره‌ی هفت‌سین می‌نشستیم. عکس شمع‌های رنگارنگ که به تعداد افراد خانواده در دیس روشن کرده بودند در آیینه می‌افتاد. چراغ‌ها را روشن می‌کردیم و فقط شمع‌ها بودند که به بساط هفت‌سین یک نور مقدس و مَحرم مثل نور جلوی سقاخانه می‌دادند؛ نور لحظه‌های خلوص و دعا.

 

    در منقل اسفند می‌سوخت. مادرم که عینک را نوک دماغش گذاشته بود، چادر را سر شانه‌اش انداخته بود و قرآن می‌خواند و خودش را کمی می‌جنباند. از رادیو راشد حرف می‌زد و صدای یکنواختش به آدم آرامش می‌داد. من در همه‌حال چشمم به بچه ماهی قرمز توی تنگ بلور بود که در لحظه‌ی تحویل سال باید در جایش می‌چرخید. بشقاب گندم در وسط سفره، مثل یک باغ خرم، سبز رفته بود بالا، سبز نوی شاداب، و دورش را روبان قرمز بسته بودند. شمع‌ها با جزجز خفیفی می‌سوختند و سرِ هم کج می‌شدند. مادرم قرآن می‌خواند و گاهی از بالای عینک به ماها نگاه می‌کرد، اشک توی چشمش می‌آمد و دماغش را بالا می‌کشید. من منتظر بودم که گاو، کره‌ی زمین را از یک شاخ به شاخ دیگرش تحویل بدهد و ماهی جابه‌جا بشود و تخم‌مرغ روی آینه بچرخد و دنیا یک‌طور دیگری بشود؛ هوا عوض شود، یک‌طوری بشود. بعد راشد ساکت می‌شد و رادیو ساکت می‌شد و فقط صدای ترق‌ترق اسفند می‌آمد و صدای تِک‌تِک ثانیه‌ها در رادیو و بعد توپ درمی‌رفت و گوینده می‌گفت: «آغاز سال یک‌هزار و سیصد و نمی‌دانم چند هجری خورشیدی.» و همه همدیگر را ماچ می‌کردند و مادرم باز گریه می‌کرد که خدا را شکر همه زنده‌ایم و خدا کند که هزار سال زنده باشیم. بعد یکی که قدمش خوب بود از خانه بیرون می‌رفت و در می‌زد و دوباره می‌آمد تو، که آن سال به خانه خوش‌بختی بیاورد و بعد رخت نو‌های‌مان را تن‌مان می‌کردیم و می‌رفتیم خانه‌ی بزرگ‌های فامیل.

 

    مادربزرگ چارقد سفید نوی آهارزده سرش بود و آدم را ماچ‌های تر می‌کرد و تنش بوی صابون عطری می‌داد. اغلب اسم‌هامان را قاطی می‌کرد و به هرکدام‌مان یک دانه دوقرانی نوی براق می‌داد و جلوی‌مان توی بشقاب زیردستی نقل بادامی و آب‌نبات قیچی می‌گرفت. ظرف‌های شیرینی تر و آجیل و سوهان عسلی، در اتاق پذیرایی مخصوص مهمان‌های رودرواسی‌دار محفوظ بود. این‌جا هم اتاق ممنوعه‌ی مرموز خودشان را داشتند که فقط بعضی افراد خوش‌بختِ مخصوص، به آن راه پیدا می‌کردند. توی کوچه‌ها آفتاب رنگ دیگری پیدا کرده بود. آفتابِ تازه بیدار‌شده، از سر دیوارها توی کوچه می‌افتاد؛ هنوز کمی به زردی می‌زد. زمین نفس کشیده بود و در جوب‌ها آب‌های زلال گُر و گُر می‌رفتند و کوچه‌ها پر از رنگ‌های سرخابی و لاجوردی تند لباس بچه‌ها بود. دخترکوچولوها روبان سفید به سر و جوراب سفید به پا، با کفش‌های عنابی دکمه‌دار. پسربچه‌ها با کت‌وشلوار یخه‌آهاری و کراوات و بعضی‌ها با یونیفرم افسر شهربانی، با کلاه و واکسیل و یراق و همه‌چیز٫ توی کوچه‌ها صدای سازدهنی می‌آمد که از یک سر سوراخ تا سر دیگر، از زیرترین تا بم‌ترین نُت و بالعکس مرتب می‌زدند. و صدای تق‌تق هفت‌تیرهای ترقه‌ای. صورت مردها دوتیغه تراشیده و حمام‌رفته، برافروخته بود و برق می‌زد.

 

    از مدت‌ها پیش از عید می‌نشستم و برای پول عیدی‌ای که فکر می‌کردم می‌گیرم، مصرف خرج می‌تراشیدم. اسم آدم‌ها و پولی را که معمولاً عیدی می‌دادند ردیف می‌نوشتم و جمع می‌زدم. معمولاً می‌شد بیست، بیست‌ودو تومن. به این لیست فشار می‌آوردم و اسم دو سه تا آدم‌های حاشیه را هم اضافه می‌کردم، بلکه سه چهار تومنی بیشتر شود. بعد صورت چیزهایی را که می‌خواستم با این پول بخرم و کارهایی را که می‌خواستم بکنم می‌نوشتم. همیشه یک رقمش انداختن یک عکس آرتیستی شش در چهار در فتومهتاب بود. در تمام آن سال‌ها همیشه آرزو داشتم که یک بار تصادفاً هم که شده، عکسم آن‌قدر خوب دربیاید که فتومهتاب یکی‌اش را بزرگ کند و رنگ کند و در ویترین بگذارد (آن حوالی یکی دو سه تا مدرسه‌ی دخترانه بود و باقی قضایا)… این می‌شد چهار تومن و پنج قران. برای بقیه‌ی پول‌های عیدی هزار جور مصرف سراغ داشتم که اگرچه با خون دل یکی یکی ازش حذف می‌کردم، می‌دانستم که وسع عیدی‌ام به برآوردن هیچ‌کدام از این آرزوهای کوچک نخواهد رسید و مثل هر سال باید امید برآوردنش را بایگانی کنم تا سال بعد.

 

    یک سازدهنی خوشگل براق نقره‌ای توی جعبه‌ی مخمل آبی پشت ویترین یکی از خرازی‌فروشی‌های لوکس بالای شهر دیده بودم که خوراک شب و روزم شده بود. دورش آرزوهای رنگی زیادی بافته بودم، اما خدا می‌داند قیمتش چند بود. مغازه‌اش از آن مغازه‌هایی بود که آدم حتی جرأت نمی‌کرد پا بگذارد و جنس قیمت کند. یک دوربین چشمی هم بود که توی دکان دیگری دیده بودم؛ شکل لوله‌ای که توی هم تا می‌شد. جان می‌داد برای تماشای طیاره‌های مشقی که از قلعه‌مرغی بلند می‌شدند و می‌آمدند سر محله‌ی ما و در آسمان فیروزه‌ای پشتک و وارو می‌زدند. یک کارد شکاری دیده بودم با غلاف چرمی، از این‌هایی که تارزان به کمرش می‌بست، که بعد در می‌آورد لای دندانش می‌گرفت و از بالای درخت شیرجه می‌رفت توی آب و با سوسمارها کشتی می‌گرفت. چراغ قوه‌ای بود که قوه‌ی کتابی می‌خورد و سه رنگ می‌شد؛ سبز و سفید و سرخ. یک پیراهن فوتبال بود آلبالویی رنگ، با سرآستین و یحه‌ی سفید؛ دو جلد کتاب «سیاحت دور کره» سرگذشت دو تا پسربچه که با موتورسیکلت به مسافرت دور دنیا می‌رفتند… چیزهای دیگری هم بودند که من به خریدن و داشتن‌شان حتی فکر هم نمی‌کردم: دوربین عکاسی بود، کفش بسکت بود، یک ششلول نقره‌ای براق دسته‌صدفی بود؛ چیزهایی که فقط برای خودن به دل کردن آدم پشت شیشه‌ها چیده بودند. عادت کرده بودم که با حسرت‌شان بسازم. می‌ساختم. بعد هم پول سینماهای عید بود: یکی «صاعقه»، یکی «رابین هود»، یکی «بغداد»، این می‌کند سه تومن و شش قران. یکی «هیولا» بود سینما ایران نشان می‌داد. «دام برف» بود، سینما مایاک بُد آبوت و لو کاستلو بازی می‌کردند. این‌ها را می‌شد گذاشت بعداً در سینما میهن دید؛ سینما میهن ارزان‌تر بود. اما کوچه‌ها دیگر قشنگ شده بودند. کوچه‌ها پر شده بودند از شوق و اعجاب. آدم با ذوق از خواب بیدار می‌شد. آدم زیر لحاف همچه که چشمش را باز می‌کرد خوش‌حال می‌شد که روز در پیش است؛ که می‌تواند بدود توی کوچه و خودش را بزند به وسط نور، برود توی حیاط، با چشم بیدار، بیدار.

 

    از رخت‌های تازه آب‌کشیده‌ی روی طناب بخار بلند می‌شد. آدم روزبه‌روز نگاه می‌کرد به بیدار شدن درخت‌ها. پوست درخت‌ها که قهوه‌ای تیره بود کم‌کم روشن می‌شد؛ عنابی می‌شد. جوانه‌های سفت و سخت بسته‌شده توی‌شان یک نقطه‌ی کوچک مغزپسته‌ای پیدا می‌شد و این نقطه و لکه روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد، جوانه دور خودش می‌پیچید و باز می‌شد و اولین برگ‌های ریز مغزپسته‌ای شفاف پیدا می‌شدند. اولین شکوفه‌های سفید، شکوفه‌های صورتی، با حجب و تردید در می‌آمدند. مورچه‌ها راه می‌افتادند. بعد یک روز حاشیه‌ی باغچه، بین دیوار و آجرفرش لب باغچه پر می‌شد از نور صورتی شکوفه‌های سیب و شکوفه‌های به. کم‌کم زنبورها پیدای‌شان می‌شد و در آفتابی که هنوز تند و تیز نبود، هنوز چیزی از خنکا درش بود و گرمایش درست به اندازه بود، دور شکوفه‌ها شلوغ می‌کردند و بعضی‌هاشان می‌افتادند توی حوض که با برگ از آب می‌گرفتیم و می‌گذاشتیم لب باریکه‌ی کنار دیوار که جان بگیرند. خودمان هم می‌نشستیم پای دیوار و آفتاب چقدر می‌چسبید. آدم خمار می‌شد و مدرسه و مشق هنوز خیلی دور بود. از پشت دیوار کسی با آهنگی که آن‌قدر آشنا، آن‌قدر جذاب و شوق‌انگیز بود می‌خواند: «بیا که نوبرِ بهاره بستنی…»

 

    (شماره‌ی ۴۸ ماهنامه‌ی «فیلم»، نوروز ۱۳۶۶)