بهار سبز

زندگي رسم خوشايندي است

نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت: 0:45


 

طوفانی از هوای گرم و تفدیده آغشته به ریزگرده و امواح و ..... پایتخت را در می نوردد و به دنیال خود آدمهایی خسته و غبارگرفته بر جای می گذارد که چشمها و دلهایشان را خزانی زودرس با خود برده است  . می گویند درختان خیابان ولیعصر را شبانه سر بریده اند . گوینده رادیو از ضرورت صرفه جویی در آب و برق می گوید . دریاچه ها و تالابها به سوگ نشسته اند و زودخانه ها به سرابی از آبهای آبی خروشان بدل شده اند . حرص و طمع و بی اعتنائی و انفعال دست به دست هم داده اند تا خاطرات روزهای سبز دیروز آنقدر دور از دسترس جلوه نماید که انگار جایی دیگر و سرزمینی دیگر را زندگی کرده ایم در همین چند ده سال پیش ......

 

 


غروب آفتاب در سرزمین مادری همیشه برایم به معجزه ای غریب ماننده است .ساعت که از هفت می گذرد آبی خاکستری مخملینی روی همه چیز سایه می اندازد و صدای مرغان و خروسان و اردکان که به لانه  باز می گردند حیاط  همسایه را می آکند و من روی ایوان بلند خانه محو تماشای سرخی بی بدیلی می شوم که با نیلی و خاکستری در هم می آمیزد و بدل به رنگین کمانی در آسمان می شود که هی رنگ می بازد و رنگ می بازد و هوهوی باد که میان برگهای  درختان سپیدار در هم می پیچد و ناگهان تاریکی همچون حریری سرمه ای رنگ روی همه چیز را می پوشاند و تو می مانی و زمین که به سنگینی نفس می کشد و درختان که نجوا می کنند و جیرجیرکها و غوکان آوازه خوان و زندگی که چقدر پاکیزه و ساده می نماید . 

کف دستی نان و خنکایی آب و روشنایی اندک و دلی عاشق ........  

ترانه ای است با صدای گرم " ستار"  عزیز که در روزهای خلوتم زمزمه مدام ذهنم شد .....

شاید که بر دل شما هم خوش بنشیند .....




ترانه  " خاطره "

از آلبوم  " من و غروب جاده "

 آهنگساز : مسعود فردمنش

ترانه سرا : مسعود فردمنش

 

 

وقتی نگاه می کردم از گل به خار رسيدم

با خود گفتم پروردگارا چه فلسفه ايست

در اين همسايگی و چه حکمتی است در اين بيگانگی

 

با يه مشت خاطره های خوب و بد ، مگه ميشه تا ابد زندگی کرد

همه جا اشکم سرازيره و دل ، از زندگی سير و انگار اين روزا

دل داره می ميره و ميره پی کارش

 

صدات مونده نميره از تو گوشم ، نگات مونده که برده عقل و هوشم

خودت نيستی ولی يادت باهامه ، رفيق گريه ها و غصه هامه

همه جا اشکم سرازيره و دل ، از زندگی سير و انگار اين روزا

دل داره می ميره و ميره پی کارش

 

تو که رفتی ولی عطرت نميره ، خودت نيستی دلت اينجا اسيره

اگه رفتی ولی عشقت که مونده ، همين عشقت دل ما رو سوزونده

همه جا اشکم سرازيره و دل ، از زندگی سير و انگار اين روزا

دل داره می ميره و ميره پی کارش

 

ای عزيز جان من

من برای مرگ خود يک بهانه می خواهم

يک بهانه پوچ عاشقانه می خواهم

از غمی که می دانی با تو بودنم مرگ است

بی تو بودنم هرگز

گر بهانه اين باشد من بهانه می گيرم

عاشقانه می ميرم

 


لینک دانلود :

http://s4.picofile.com/file/7855106341/01_Khatereh.mp3.html


نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت: 13:7

بی قراری ام را هیچگاه درمانی نبوده و نیست و هرازگاهی در میانه زندگی آرام و منظم و منطقی هر روزه گریبانم را می گیرد و بی تایم می کند و دست و پای عقل را می بندد تا فقط بروم و بروم و از هر چیز و هر کس دور شوم و فقط من باشم و من و آنچه در دورنم غوغا می کند و مرا به خود می خواند و سیلابی از خاطرات دیروز و امروز و باران که نقش سبز درختان بلند باریک دو سوی جاده را روی آسفالت خاکستری نقاشی می کند .....

 

 

 

مادر در روستایی میان مرز در هم آمیخته مازندران و گیلان و محصور میان کوههای بلند و جلگه های سبز و آبی دریا متولد شده است و از آنجا که همه سال را در تبریز و کنار فامیل پدر بودیم ، هر تابستان بدون استثنا روانه شمال کشور و خانه پدربزرگ می شدیم  و پدر هفته ای را مهمان می شد و بعد به ضرورت کارش باز می گشت و من و برادر کوچکم می ماندیم و خانه ای بزرگ و بخشنده و مهمان پذیر و باغی گسترده و جنگلی از درختان بلند و شالیزارهای معطر و رودخانه ای خنک و انبوه اقوام دور و نزدیک و پسران و دختران کوچک و بزرگ و روزهائی شادمان که انگار تمامی نداشت .... 

 

 

 


صبح زود بود و نسیم خنکی گرمای تابستانی زودرس را قابل تحمل می کرد و پرسشهای پسرک در باره گاوان مشغول به چرا و ساقه ترد و سبز برنچهای شالیزار و  معماری خانه های روستایی پایان ناپذیر بود . کنار جاده پل چوبی کوچکی روی نهری از آب مرا در تونلی از زمان به دنیایی از خاطرات می برد. انگار که فقط کافی است چند گامی بردارم و به آن سوی دنیایی دیگر بروم . آنجا که پدریرزگ با قامتی کوتاه و موهای سپید همچون برف و چشمان میشی مهربان  ، جلیقه ای تیره روی پیراهن سپیدش بر تن کرده و در میان چمنهای سبز یکدست خانه ای بلند به انتظارمان ایستاده  تا با لهجه ای شیرین فریاد بزند :

..  می جان بهار .... تی قربان بشم ناز بداشته ...

 

 

 

جاده پهن آسفالته به کوره راهی پیج در پیچ بدل می شود تا ما را از میان کوههای بلند و کوتاه به خانه ای کوچک در جوار روستایی دور برساند که در میان مزرعه ای از برگهای سبز چای قرار دارد  و مامن تنهایی های من است وقتی که دیگر دلم را قراری نیست و جانم تنها یک بغل سکوت می خواند و صدای هوهوی باد که در میان برگهای درختان بلند سپیدار می پیچد و  عطر بی بدیل هیزمهای سوخته و آواز گرم پیرمرد همسایه که از زندگی می خواند و هجران و عشق ....





صدای خنده بلند پدر در گوشم می پیجد . پیراهن آستین کوتاه سپیدی پوشیده با شلوار کرم رنگ و دوربین عکاسی لایکای قدیمی در دستش است و مادر و خاله جان با پیراهنهای گلدار تابستانی به درخت انار پر شکوفه ای تکیه داده اند و آفتاب میان موهای ابریشمین و عسلی مادر می درخشد و برادر کوچکم با شلوارک سرمه ای و بلوز آبی و موهای حلقه حلقه قهوه ای میانشان ایستاده و اخم کرده و هرچه پدر می کند نمی خندد و دود بلندی از اجاق بزرگ زیر خانه به هوا می رود و مادر بزرگ دستاری سپید و گلدوزی شده بر سرش بسته و خمیر نانهای محلی را روی گمج سبزی بر آتش می گذارد و عطری خوش همه حیاط را می آکند . همه در حیاط از این سو به آن سو می دوند و مقدمات مهمانی بزرگ را فراهم می کنند و این یعنی سفره ای بلند و گسترده در ایوان خنک و به سایه نشسته و ظرفهای گلسرخی لبریز از غذاهای محلی و جمع بزرگی از فامیل و دیدارهای تازه پس از یکسال ....

 



ذهن آدمی به باغی سبز می ماند که هرسال می روید ومی شکفد و محصول تازه می آورد اما ریشه های در خاک همان ریشه های قدیمی است و هرچه که دورتر می روی ، بیشتر تو را به خود می خواند و به آغوش گرم و معطر مادربزرگ می ماند در عصر یک روز تابستانی وقتی همه در میان ملافه های سپید خوابیده اند و او از روزهای جوانی اش می گوید و کوچه باغهای روستا و قصه مردمانی که عاشق می شدند و رنج می بردند و غمها و شادیهایشان را در نوار بلند زندگی به هم می بافتند و تو با خود فکر می کنی زندگی شاید چند لحظه ای بیش نیست که خدای باریتعالی در نواری ممتد آن را به تکرار می کشد . تکرار دوست داشتنی  تولد و زندگی و مرگ ....

 



پسرک آزادانه و بی پروا از این سو به آن سو می دود و دست بر درختان می کشد و بی هراس به گاوان آرام در حال چرا نزدیک می شود و من به این فرصت گرانبها می اندیشم که دور از همه آن هیاهوی بیهوده شهر بزرگ بر سر ارقام واعداد و باید ها و نباید ها و خط کشی های کسل کننده هر روزه و نزاعی بیرحمانه به نام معاش می توان سر بر بالین آرامشی سبز گذاشت که نظیر آن را در هیچ نقطه از این جهان پهناور هرگز و هرگز نیافته ام  ....

 

پی نوشت :

با سپاس از شما دوستان و همراهان همیشگی که در این خلوت نشست طولانی ، مهمان خانه مجازم شدید به لطف . اگرچه به علت دوری دلنشین از همه نشانه های مدرنیسم  امکان پاسخ به موقع نبود .


 

  


نويسنده :بهار
تاريخ: شنبه یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت: 13:42


نشسته ام در ایوان خانه پدری و هیاهوی مردان و زنان خانه از تماشای مبارزه نفسگیر والیبالیستهای وطن به آسمان رفته و نسیمی آمیخته به عطر تند و شور دریا و دیوارهای خزه بسته سبز و گلهای شکفته میان موهایم دست می کشد و بی قراری در جانم خانه می کند که پای برهنه کنم و به دنبال دخترکی باریک اندام که لباس آبی کتان بر تن دارد و موهای قهوه ای اش در هوا می رقصند میان کوچه های باریک سبز شهر روان شوم و با تکه گچ سپید روی سنگفرش مربع های کوچک بنشانم و لی لی کنان شعر بی خیالی کودکی را آواز کنم ....

 

 

 

مادر برایم حکایت می کند :  هوا گرم و شرجی بود . بهار می رفت که به تابستان خوش آمد بگوید و پدر در ماموریتی کاری بود و مادر را فرستاده بود خانه پدری و همه خواهر ها و برادرها و اقوام بودند اما او چشم به راه بود تا همسرش بیاید و باداری خیلی دلتنگش کرده بود و به اندک تلنگری قطره های اشک گوشه چشمانش جا خوش می کرد و می رفت اتاق آخر و پنجره رو به باغ را باز می کرد و نفس عمیقی می کشید و شانه های لاغرش را صاف می کرد و سرش را بالا می گرفت و دست می گذاشت روی انحنای دلپذیر و برآمده شکمش و همه بی قراری اش را آواز می کرد به یاد مادرش که نبود و نبودنش حالا که خود می رفت تا مادر شود سخت و حانکاه بود .

 

 

سحرگاه درد امانش را بریده و تا به بیمارستان برسانند از هوش رفته بود و دکتر با توجه به اندام بسیار باریکش زایمان سختی را پیش بینی کرده بود و چشم که باز کرده بود نسیم ، پرده تور سپید را در اتاق می رقصاند و خنده های بلند پدراتاق را پر کرده بود و او چشم می چرخاند تا دخترش را ببیند و پتوی نازک قلاب بافی شده ، صورتی کوچک و گرد را با دو چشم درشت و مژه های خوابیده قاب کرده بود و حالا دیگر دلتنگ نبود و غمگین نبود و شادمانه مادرانگی را مزه مزه می کرد .

 

 

با هر سرویس و آبشار غلغله ای برپا است و خانه چندین نسل را در خود جای داده و قرار است امشب باز هم در خیابانها روان شویم و موسیقی و رقص بر پا شود و دیگر جدلی بر سر راست  و چپ و این و آن و نرخ سیب زمینی و پیاز نیست و خنکای این همدلی و همراهی گرمای تورم و گرانی را قابل تحمل کرده و من به این هفته عحیب بهاری فکر می کنم که شیرنی مطبوعش تلخی خرداد های گذشته را از میان برده و این زنجیره عجیب قدرت و انرزی که مردان و زنان وطن را به هم پیوند داده و آن می کنند که می خواهند و انگار نخستین بار است که به تماشای آنها می نشینم ....

 

 

 

ترانه زیبای ROD STEWART

For The First Time

 

آیا این چشمان تو است ؟

و لبخندت ؟

و من که همواره تو را جستجو خواهم کرد

تو را که هرگز پیش از این ندیده بودم 

آیا این بازوانت است که مرا در آغوش می گیرند ؟

و من در شگفتم که چگونه این همه را ندیده ام ؟

و این نخستین باری است که در چشمانت می نگرم

و نخستین باری که تو را باز می شناسم

نمی توانم باور کنم چقدر به تماشای نگاهت می نشینم

و حالا می دانم که عشق چیست ...

عشق ....

برای نخستین بار .....

 

 

آیا این حقیقت است ؟

آیا من همان مرد صبحگاه هستم و تو ... همان که بودی ؟

همه چیز غریب است

چگونه ممکن است ؟

و اینگونه عشقی که در برابرم است

و این نخستین باری است که در چشمانت می نگرم

و نخستین باری که تو را باز می شناسم

و حالا می دانم که عشق چیست ...

گویا زمانی طولانی است

که من غرق در این شور و هیجان گشته ام 

اما تو اینجا و با من هستی

و من تو را یافته ام

و هرگز چنین مطمئن نبوده ام

و این نخستین باری است که در چشمانت می نگرم

و نخستین باری که تو را باز می شناسم

نمی توانم باور کنم چقدر به تماشای نگاهت می نشینم

و حالا می دانم که عشق چیست ...

عشق ....

برای نخستین بار ..

نخستین بار...

 

پی نوشت : مصیبت جانکاهی شده دسترسی به اینترنت و ثبت مطلب در بلاگفا

دانلود ترانه

http://s4.picofile.com/file/7814812254/Rod_Stewart_02_For_The_First_Time_mp3lemon_net_.mp3.html