
داستان " چیزی هست "
نوشته : سروش صحت
صدای بنان تاکسی را پر کرده بود. «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «مخمل که میگن اینه ها، لاکردار از مخمل هم مخملتره.» راننده گفت: «نمیدونم چی تو این آهنگهای قدیمی هست که تو این جدیدیها نیست.»
جوانی که کنار پنجره نشسته بود، گفت: «کی میگه؟ مگه فرهاد و فریدون فروغی کم باحالند؟» راننده گفت: «خب، اونها هم قدیمیاند دیگه.» جوان گفت: «ولی جزو جدیدیها محسوب میشن.» راننده گفت: «اگه اونها جزو جدیدیهان پس منم جدیدیام. من و فرهاد هم سنیم.» از آینه به راننده نگاه کردم. راننده مو سفید هم با شیطنت نگاهم کرد و چشمک زد. مردی که پهلویم نشسته بود، گفت: «لاکردار صداش یه کاری با آدم میکنه که آدم کیف میکنه. تمام سلولهای آدم میگن آخیش... آخیش. نمیدونم چی تو این آهنگها هست.»
زنی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «من وقتی جوان بودم روزی صد بار این ترانه را گوش میکردم.» جوان گفت: «دیگه اینقدر هم باحال نیست که آدم بخواد روزی صد بار گوش کنه.» زن گفت: «آخه یکی بود که من دوستش داشتم ولی نشد، برای همین این ترانه خیلی بهم میچسبید.» بنان خواند: «آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند، در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا.» زن دستمالی از کیفش درآورد و با لبخند گفت: «مسخره است، هنوز هم وقتی این ترانه را میشنوم...آه.» بعد اشکهایی را که تند تند از گوشه چشمهایش میچکید پاک کرد. مرد کناریام گفت: «گفتم تو این آهنگها یه چیزی هست.» زن گفت: «نه بابا، من دیوانهام و اِلا تو هیچجا، هیچی نیست.» و دوباره اشکهایش را پاک کرد. مرد گفت: «چرا هست، خوب هم هست.»
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
نام آهنگ: آمدی جانم به قربانت
نام آلبوم: گلهای رنگارنگ، برنامه شماره 210
خواننده: غلامحسین بنان
آهنگساز: روحالله خالقی
تنظیم: غلامحسین بنان، جواد معروفی
شاعر: شهریار
لینک دانلود
http://s4.picofile.com/file/8101121518/AMADI_JANAM_BE_GORBANT60156.mp3.html

یکنواختی و روزمره گی برای آدم بی قراری مثل من از آنفولانزا هم بدتر است و هیچ چیز بهتر از هیجان حالم را جا نمی آورد و هیجان یعنی صبح به بهانه رفتن سر کار از خانه بیرون بزنی و موبایلت را خاموش کنی و بعد توی خیانهای شهر راه بیفتی و هرجا عشقت کشید ماشین را پارک کنی و بزنی توی جمعیت و از این همه همهمه کلی انرژی بگیری و برگهای خشک ترد را قرچ قرچ به صدا در بیاوری .
کودکانه روی آسفالت بدوی و فراموش کنی که هستی و چند ساله ای و چه باید بکنی و رنگهای تند قرمز و زرد و آبی و نازنجی میان این همه خاکستری حلقه زده روی شهر قاب چشمانت شوند و لبخند روی لبانت بکارند و چه جایی بهتر از یک گوشه دنج و کافه ای قدیمی و عطر قهوه و موسیقی ملایم و گپ و گفت یکساعته با کسی که نمی شناسی ولی خیلی از صحبت با او لدت می بری ...

من از تو
شعر زیبای "روزبه بمانی "
و ملودی " علیرضا افکاری "
و صدای گرم " داریوش "
من از تو راه برگشتى ندارم
تو از من نبض دنیامو گرفتی
تمام جاده ها رو دوره کردم
تو قبلا رد پاهامو گرفتی
من از تو راه برگشتى ندارم
به سمت تو سرازیرم همیشه
تو میدونى اگه از من جدا شى
منم که سمتِ تو میرم همیشه

مسیر جاده بازه روبم اما
برای دل بریدن از تو میره
کسی که رفتنو باور نداره
اگه مرد سفر باشه نمیره
خودم گفتم یه راه رفتنی هست
خودم گفتم ولی باور نکردم
دارم میرم که تو فکرم بمونی
دارم میرم دعا کن بر نگردم
لینک دانلود :
http://s1.picofile.com/file/8100961150/03_Dariush_Man_Az_To.mp3.html

یک شب پاییزی خاکستری سرد .....
و فنجانی چای خوشرنگ ....
و روشنایی ملایم پنجره های خانه های شهر که عطر آرامشی مطبوع دارند ...
و صدایی گرم که از عشق می خواند ....

محمدرضا عبدالملکیان در سال ۱۳۳۶ در نهاوند به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در نهاوند ادامه داد و پس از ادامه تحصیل در رشته کشاورزی، با اخذ درجه کارشناسی « مهندسی کشاورزی » در سال ۱۳۵۷ در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران به کار مشغول و در سال ۱۳۶۳ به وزارت کشاورزی منتقل شد و کارشناسی ارشد در رشته مدیریت گرفت .عبدالملکیان سرودن شعر را از دوره دبیرستان آغاز کرد و در سال ۱۳۵۴ نخستین مجموعه شعرش را منتشر کرد. او از شاعران نوگو و نوجوی عصر انقلاب محسوب میشود.در ابتدا به قالب چهارپاره های پیوسته روی آورد.اما بیشتر اشعارش در قالب نو نیمایی و سپید سروده شده .اغلب شعرهای او رنگ و بوی عاشقانه با درونمایه اجتماعی دارد که با لحنی ساده و خوشآهنگ به دور از ابهام بیان شدهاند. او طی بیش از ۳۰ سال فعالیت شعری علاوه بر چاپ و انتشار چندین عنوان مجموعه شعر، عهده دار مسئولیتهای گوناگون فرهنگی و ادبی نیز بوده و از جمله در حال حاضر مدیر عامل دفتر شعر جوان، عضو هیئت مدیره انجمن شاعران ایران و عضو شورای عالی خانه هنرمندان است. پسرش گروس عبدالملکیان، نیز شاعر جوان ایرانی است. محمد رضا عبدالملکیان ماجرای دکلمه ی اشعارش توسط خسرو شکیبایی را چنین نقل می کند:
« پائیز بود، پائیز ۷۴، آن اتاقک کوچک ۲-۳ متری در پاگرد طبقه ی دوم خانه ی واقع در خیابان ۱۴ امیرآباد، دکتر بود، خسرو بود و من بودم، شب های بیداری تا آن سوی نیمه شب، تا یکی دو گام مانده به سپیده دمان و شاید تا خود سپیده دمان. حدود ۲ ماه و چند شب در هفته. «مهربانی» باید متولد می شد. مرهمی بر زخم سال های جنگ و پس از جنگ. فکر اولیه از دکتر بود. دکتر دارینوش، انتخاب هم کرده بود، هم مرا ، هم خسرو را و متقاعد کرده بود هردو را. شعرها را وسط گذاشته بودم، هرچه داشتم. دو هفته ای طول کشید. دکتر انتخاب کرده بود، همه ی انتخاب ها پسند من هم بود، جز یک شعر، که سال ها پیش سروده بودم و اینک به سبب مجموعه شرایط از هوایش فاصله گرفته بودم، نمی خواستم. اما دکتر اصرار داشت، این اصرار و انکار، به داوری خسرو رسید، در یکی از همان شب ها، در همان اتاقک پاگرد خانه ی خیابان ۱۴ امیر آباد، خسرو سر در سکوت، برای خودش خواند. سپس سر برداشت، با همان لبخند دلنشین، نگاهی به دکتر و نگاهی به من، این بار با صدای بلند خواند:

زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم
زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
پی نوشت :
لینک دانلود
http://s2.picofile.com/file/8100517234/Ziba_1_.mp3.html

کودک چشم که باز می کند آغوش مادر می بیند و گرمای محبت پدر و خانواده برایش امنیتی است که در آن می بالد و رشد می کند و می داند هرچه در بیرون این چهار دیوار تهدید باشد و سختی و رنج می تواند به مراقبت و محافظت همیشگی پدر و مادر تکیه کند . از خانه بیرون می زنیم . صبح عاشورا است و آسمان بغض کرده و عطر خاک باران خورده فضا را آکنده . سیزده ساله است و دارد قد می کشد و برای خودش مرد جوانی شده . دوربینش چون همیشه همراهش هست . عاشق ثبت کردن لحظه های تجربه است و دنیایی از سوال در وجودش موج می زند . از حسین می پرسد و روز عاشورا و هیئت های مذهبی و چرایی این روز و .....

کوچه ها چه سبز شده اند امروز و انگار دیوارها هم قامت بسته اند به تماشای آن دلاوران بلند بالای دلیر که دیدگان پر مهر و پیشانی بلند و شانه های ستبرشان نشان از پیامبر داشت و علی و نامشان هم یا محمد بود و یا علی بود و یا حسین بود و یا عباس و پسرم از این همه تقارن نامها می پرسد و من به یاد کلام زیبای امام حسین هستم در پاسخ سوال والی مدینه از پسرش " علی اکبر " که :
علی، علی، علی، « ما یُریدُ اَبُوك؟ » پدرت چه می خواهد، همه اش نام فرزندان را علی می گذارد .
و اباعبدالله الحسین (ع) فرمودند :
والله اگر پروردگار دهها فرزند پسر به من عنایت كند نام همه ی آنها را علی می گذارم و اگر دهها فرزند دختر به من عطا، نماید نام همه ی آنها را نیز فاطمه می گذارم.

خروش طبلها بند دل را می لرزاند . گوئی فریادی در رگهای بدن نبض می زند و ضربان قلب را بالا می برد . آخر چگونه است صف کشی 72 تن در مقابل هزار هزار سرباز مجهز به شمشیرهای آخته که در قلبشان تنها حرص و طمع مانده و سودای عرش و فرش و زر و سیم و دیگر چشمان خونبارشان نواده های رسول خدا را نمی بیند و نمی شناسد و از یاد برده اند کلام رسول خدا را که " حسين از من است و من از حسينم ."

می خواهد از عرض خیابان رد شود که صدای ترمز ماشین در هوا می پیچد . دستش را محکم در دستم می گیرم و نگاه نگرانم روی لبخند شیرینش آرام می شود . به میدان جنگ که می رود نگاه پدر در پی او است . او که صورت زیبا و صدا و راه رفتنش همه پیامبر بود و هرکس دلتنگ رسول خدا بود در او می نگریست و حالا روبروی سپاه دشمن ایستاده و می غرد :
انا علی بن الحسین بن علی
نحن و رب البیت اولی بالنبی
تالله لا یحکم فینا ابن الدعی
اضرب بالسیف احامی عن ابی
چگونه می شود شکستن سرو بالا بلندی همچون او را با تیغ خصم تاب آورد و بدن بی جانش را در آغوش گرفت و مویه کرد :
اي علي، اي سرو و گل باغ عشق
اي ز ازل بر دل تو داغ عشق
بيتو مها! تيره رخِ ماه و مهر
بيتو شها! خاك به فرقِ سپه

برایش از این همه می گویم و امامی که مرگ فرزندان و برادران و عزیزانش را به نظاره نشست و بر دریایی از خون قامت بست و رو به خدایش ایستاد و آخرین مناجاتش را با حضرت حق کرد و یکه و تنها میان سپاه دشمن رفت و وجود مبارکش را سپر شمشیرهای آخته شان کرد تا امروز ، من و تو و همه ما بدانیم که اگر دین خدا نباشد و حرمت رسول خدا نباشد و شجاعت نباشد و آزادگی نباشد و هدف نباشد و اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است.

از كودك حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند كه باید چگونه زندگی كنند . حسین (ع) بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند و من در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬میگریند.
اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا . حسین (ع) یك درس بزرگتر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد كه اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند .
" دکتر علی شریعتی"

این روزها میان کوچه و خیابان و مردمان دلم پی چیزی بود و حسی و حالی و شاید گمشده ای . دست و دلم به هیچ نمی رفت . در پوسته بیرون وجودم هر روزه هایم را می بافتم . خانه و محل کار و رسیدگی به درسهای پسرم و رفت و آمدهای معمول و گپ و گفت دوستانه و .... اما هسته درونم پیله ای به دور خود کشیده بود .تاریک روشنی خنک و آرام مثل صندوقخانه خانه پدربزرگ و عطر پارچه و ملحفه و نفتالین و همهمه صداهای دور.
تا آنکه شب پیش خوابی دیدم . میان برهوتی دوردست بودم . هوا سرد بود و راه سخت و من تنها . هیچ کس و هیچ چیزی نبود . نه همسرم و نه پسرم و نه خانواده و نه دوستان و آشنایان . هیچ کس . نگران و خسته و پرسان راه می رفتم و در ذهنم به دنبال گمشده هایم بودم . صدایشان می کردم اما پاسخی نبود . انگار سیلابی مرا از زندگیم ربوده و در این بیابان رها کرده بود . در گوشه ای نشستم و تکیه به پشته ای خاک دادم و به آسمان خیره شدم . ابرهای متراکم تیره ماهتاب و نور ستاره گان را برده بودند . در آن ظلمات تنهایی سر در گریبان بردم . انگار از خستگی خوابم برد . کسی روی شانه ام می زد . گرگ و میش سحر بود و هوا رنگ می باخت و سرخی پریده ای در افق راه باز می کرد و چشمانم در آسمان روی تک ستاره ای ثابت ماند و نوایی در دوردست .. گوش تیز کردم .. صدایی مرا به خود می خواند ...
چشم باز کردم . روی تخت خانه ام خوابیده بودم و همسرم در کنارم خفته بود و پسرم در اتاق مجاور . پرده ها را کنار زدم و پنجره را باز کردم . همراه با نسیم سرد و خنک نوایی در درون خانه پیچید .
الله اکبر ... الله اکبر ...
و این " او " بود که به یادم آورد که در همه زندگیم ، تنها پشت و پناه و یار و یاورم ، پروردگاری است که هست و نیست وجودم در ید با قدرت او است و دیگر هیچ ....

ایام محرم که می شود پرده های تیره و پرچمهای سبز بالای سر درب خانه ها و کوچه ها و خیابانها نصب می شوند و جنب و جوش خاصی در شهر حریان پیدا می کند و جلسات سخنرانی و مداحی و عزاداری و صدای دهل و ضرب و سنج با عطر غذای نذری در هم می آمیزد . مطلب زیر نتیجه جست و جو و کاوش خبرنگار خوش ذوقی است که سری زده است به نیمه پنهان داد و ستد جاری در این ماه که شاید خواندنش برایتان خالی از لطف نباشد .
روزنامه شرق
یکشنبه, 12 آبان 1392
نوشته مریم شکرانی

صدای طبل و دهل عاشوراییها به گوش میرسد. هنوز تا محرم چند روزی باقی است ولی گویا دستههای عزاداری این گوشه از تهران بزرگ، برنامه گذاشتهاند. آخر اینجا داستان کمی فرق میکند، اینجا مرکز تجمع بازاریانی است که دو ماه محرم و صفر مغازهشان را تغییر کاربری میدهند و همه کسب و کارشان را عاشورایی میکنند. کمی جلوتر از راهروی سنگفرششده ایستگاه ۱۵خرداد متروی تهران، به ناصرخسرو میرسی و راسته فروشندگان وسایل سوگواری محرم. سرتاسر خیابان سیاهپوش است. در راسته سمت چپ خیابان صدها پرچم سیاه، سرخ و سبز به اهتزاز درآمدهاند. میگویند این راسته همیشه در تصاحب پرچمفروشهاست. آنها در بقیه ماههای سال نیز برای مساجد و تکایا و مجالس مذهبی سفارش پرچم میگیرند و گاهی سفارشهای غیرمذهبی هم میپذیرند اما در ماههای محرم و صفر صرفا پرچمهای مذهبی مرتبط با واقعه عاشورا میفروشند.
در سمت دیگر خیابان اما، سایر وسایل عزاداری به فروش میرسد از لباس مشکی و پرهای رنگی و خیمه و علامت و شیپور و طبل گرفته تا لباس شمر و چکمه و کلاهخود تعزیه و نمایشهای آیینی محرم.فروشگاههای این راسته برخلاف پرچمفروشها در دو ماه محرم و صفر تغییر کاربری میدهند و در سایر روزهای سال بهکارهای دیگری مانند اغذیهفروشی، فروش پوشاک، خیاطی و کفاشی و... اشتغال دارند. بازار پررونق است و تا پاسی از شپ پرجنبوجوش به نظر میرسد این در حالی است که سایر کاسبان اطراف راسته سوگواریفروشها، یکییکی کرکره مغازهشان را پایین میکشند. مشتریها فهرستبهدست میآیند و خریدهای سنگین میکنند.
از مهدی که تنها «هیکلی» چرمی مخصوص حمل علامت میفروشد، میپرسم این ریسک نیست که هر سال جنسی را بفروشد که یکبار خریدنش برای یک عمر بس است؟ و او در جواب میگوید: امام حسین به این بازار برکت داده است. بازار محرم و صفر کاسبان ناصرخسرو هر سال پررونق است حتی در اوج گرانی و تورم. ارزانترین «هیکلی» فروشگاه ۶۰هزارتومان و گرانترینش ۴۰۰هزارتومان است که با چرم مرغوب مشهد دوخته شده است. میگوید بیشتر هیکلیهایش را از همدان میآورد اما جنس چینی نامرغوب هم در بازار فراوان است.
آن سمت خیابان مغازهای است که تابلوی سر در آن عنوان اغذیهفروشی خورده است اما سرشار از پرهای رنگارنگ است. فروشنده تند و تند دکمههای ماشینحساب را فشار میدهد و به پسر جوانی که انگشتهایش پر از انگشتر عقیق است میگوید حسابش چیزی حدود یکمیلیونو۲۰۰هزارتومان میشود. با تعجب به فروشنده و بستههای بزرگ پرهای رنگی نگاه میکنم. فروشنده باهوشتر از آن است که معنی نگاهم را نفهمد و با لبخند میگوید: ایشان از آن دسته مشتریهای عاشق اهلبیت است که هر سال میآید و از هر چیزی مرغوبترینش را برای هیاتش میخرد.
در ذکر مشخصات پرهای مرغوب ادامه میدهد: پرهای بلندتر و پرپشتتر و بدون هیچگونه آسیب و شکستگی پرزهای نرم، مرغوبترین پرهای فروشگاه هستند و بستههای دهتایی آن ۳۰۰هزارتومان قیمت دارد. پرها که به پر طاووس شهرت دارند از آفریقایجنوبی، سوریه و لبنان به کشور وارد میشوند و گویا چون تجارت این پرها تنها در انحصار همین چند کشور است، حسابی هم تجارت پرسودی دارد. دارم از فروشگاه خارج میشوم که مشتری دیگری میآید و با عصبانیت میگوید پرهایی را که به او ۱۲۰هزارتومان فروخته است در بازار بزرگ فقط ۵۰هزارتومان قیمت دارد.

به مغازه دیگری که علامت و مرغک و گوزن و شیر فلزی میفروشد وارد میشوم. صاحب مغازه با زبان آذری با مشتری ترکزبانش گفتوگو میکند. بعد از راهانداختن مشتریاش میگوید: علامت داریم ۵۰۰هزارتومان و علامت داریم ۸۰۰میلیونتومان. میپرسم ۲۱ تیغه دارد. کار دست استاد علامتکار میراثفرهنگی است و نقشهای بسیار ظریف و زیبا دارد. برخی نقشها هم طلاکوب و نقرهکوب است. جنس بدنه علامت هم فولادی است. سپس اضافه میکند: در قدیم علامتها بسیار کوچک بود و پنج تیغه بیشتر نداشت و کاربرد آن تنها معرفی یک هیات مستقل بود اما حالا علامتها بسیار پرزرقوبرق و تجملاتی شدهاند و موقع حرکت دسته عزاداری تمام عرض خیابان را میگیرند.

این فروشنده درباره تغییر قیمت علامتها نسبت به سال گذشته نیز میگوید: حدود ۴۰درصدی گرانتر شدهاند چون بازار آهنآلات تغییر قیمت داشت بهعلاوه اینکه فنر علامتها وارداتی است و از آلمان وارد میشود. و در مواجهه با استدلال من که میگویم دلار ارزانتر از پارسال شد چطور علامت گرانتر شده است؟ با لبخندی اظهار میکند: نمیدانم. علامتسازها اینطور میگویند. بعید هم نیست علامتهای فروشنرفته پارسال را از انبار خارج کردهاند و به نرخ روز میفروشند ولی بههرحال ما امسال جنس را با ۴۰درصد افزایش قیمت از سازنده خریدهایم.

نزدیک به انتهای راسته مغازه دودهنه دیگری است که طبل و سنج و لباس تعزیه، زنجیر، خیمه و تقریبا بیشتر لوازم عزاداری را میفروشد. وقتی از او میپرسم قیمت لوازم عزاداری امسال چه تغییراتی داشته است با تایید اظهارات علامتفروش میگوید: بستگی به نوع کالا دارد اما بهصورت میانگین از ۱۵ تا ۵۰درصد افزایش قیمت اقلام عزاداری داشتهایم که کمترین افزایش قیمت مربوط به پرچم و لباس عزاداری و لوازم پارچهای است و بیشترین آن مربوط به لوازم فلزی بوده است.فروشنده جوان این فروشگاه میگوید: نظارتی بر بازار لوازم عزاداری وجود ندارد و هرکس مطابق با عقیده و میزان ایمان و معنویت خود انصاف به خرج میدهد ولی معمولا بچهها و نوجوانانی که با پول کم میآیند و جنسهای کوچک میخرند مورد اقبال بیشتر فروشندگان هستند و کمتر فروشندهای با آنها بد مدارا میکند ولی روسای هیاتها و مشتریهای کلانتر که میآیند امکان دارد مورد سوءاستفاده قرار گیرند. لباسها و لوازم نمایشهای آیینی و تعزیه جالبترین بخش این فروشگاه است.فروشنده میگوید این لوازم نمایش را بیشتر در اراک و اصفهان و گاهی تهران تهیه میکنند و تقریبا پیش نیامده است که این لوازم نفروشد زیرا بیشتر هیاتها تلاش میکنند در روز تاسوعا و عاشورا جذابتر ظاهر شوند و مردم هم به تعزیه و نمایشهای آیینی بسیار علاقه نشان میدهند.
اما بازار اقلام خوراکی عزاداری در چه وضعیتی است؟ حسینی با آگهی فروش گوسفند زنده در بیشتر سایتهای فضای مجازی نظرم را جلب میکند. به گفته او قیمت گوسفند زنده نسبت به محرم سال گذشته تغییری نداشته است و هر کیلوگرم گوسفند قربانی با قیمتی معادل ۱۰ تا ۱۳هزارتومان به فروش میرسد. البته او نیز مانند بیشتر فروشندگان اقلام خوراکی تاکید میکند این ثبات قیمت تنها به روزهای ابتدایی و پیش از شروع ماه محرم بستگی دارد و با افزایش تقاضا امکان دارد نرخها اندکی گرانتر شود. این فروشنده در ادامه میگوید در روزهای عادی سال دو تا سه گوسفند در روز میفروشد اما در ماه محرم و صفر تعداد سفارشهایش به ۵۰ تا ۶۰ گوسفند در روز هم میرسد. گویا تقلب رایج بازار گوسفندفروشان هم دستکاری باسکول وزنگیری و خوراندن آبنمک به حیوان است تا آب بیشتری بخورد و سنگینتر شود. گوشت مرغ هم نوسان قیمت نداشته است و با نرخ پنجهزارو۷۰۰ تا ششهزارو۵۰۰ به عزاداران عرضه میشود. اما بازار برنج و چای نیز نهتنها افزایش قیمت نداشته که رقم اندکی کاهش را نیز تجربه کرده است.
یزدانی، بنکدار بازار مولوی میگوید: چای و برنج هندی پرمصرفترین ارقام چای و برنج در ماه محرم و صفر است. زیرا قیمت این ارقام مناسبتر به نظر میرسد و کیفیت معقول و متوسطی نیز دارند. این بنکدار با اشاره به اینکه قیمت برنج هندی حدود ۲۰۰تومان بهازای هر کیلوگرم کاهش داشته است اضافه میکند: مشتریهای برنج در ماه محرم بیشتر از مشتریهای چای است و مصرف چای در این ماه تنها حدود پنجدرصد افزایش پیدا میکند به همین دلیل افرادی که به شغل بنکداری نیز اشتغال ندارند ترجیح میدهند در دو ماه عزاداری و از میان اقلام خوراکی، برنج را انتخاب و عرضه کنند. یزدانی همچنین میگوید: چای هند و سریلانکا محرم امسال کیلوییهزارتومان کاهش قیمت داشته است و پرمصرفترین نوع چای در ماههای عزاداری است و البته عدهای برای ارزانتر تمامشدن هزینههایشان چای هندی و ایرانی را بهصورت مخلوط خریداری میکنند.
و حالا کوچههای سیاهپوش شهر آرامآرام به آن روزهای حادثهساز تاریخی نزدیک میشوند و عزاداران در تکاپوی برگزاری هرچه بهتر این مراسم مذهبیاند.
با سپاس از تصاویر خوب آقای وجید سهرابی - ایسنا

آسمان شهرم امروز بارانی است . ابرهایی کبود و تیره ، خسته از راهی طولانی به دامنه کوههای بلند یله داده اند . خاکستری نقره ای پاییزی روزهای بارانی مثل مهی لطیف ساختمانهای کوتاه بلند و ماشینهای منتظر و رانندگان خسته را در خود فرو برده . گرگ و میش سحر بود که عطر خاک خیس خورده بیدارم کرد . نوری ملایم و رنگ پریده و نمناک از لای پرده ها به درون می لغزید . انگار زمان در میان قطره ای از باران معلق شده بود . عطر نان برشته و چای تازه دم و پسرک که دست در دست پدرش از پله ها پایین می رود و بوسه ای که روی پنجره بخار گرفته ماشین برایم نقاشی می کند . حالا می شود تکیه داد به شانه های بی خیالی و گوشه ای نشست و پتوی نازک گرم را روی پاها گذاشت و غقربه های ساعت را روی فنجانی قهوه داغ و تلخ و معطر و صفحات کتاب و ملودیهایی دلنشین متوقف کرد . انگار که هیچ نبوده و هیچ نیست مگر همین چند لحظه شادمانه حباب گونه ....

کوشه ای از خانه که مامن کتابخوانی های من است
" شعر زیبای علی سید صالحی "
چقدر خوب است
که ما هم ياد گرفتهايم
گاه براي ناآشناترين اهل هر کجا حتي
خواب نور و سلام و بوسه ميبينيم
گاه به يک جاهايي ميرويم
يک درههاي دوري از پسين و ستاره
از آواز نور و سايهروشن ريگ
و مينشينيم لب آب
لب آب را ميبوسيم
ريحان ميچينيم
ترانه ميخوانيم
و بياعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترين روياها
بوي خوش روشناييِ روز را ميشنويم
بايد حرف بزنيم
گفت و گو کنيم
زندگي را دوست بداريم
و بيترس و انتظار
اندکي عاشقي کنيم
پی نوشت :
موسیقی وبلاگ قطعه White City است با اجرای Vladimir Sterzer

دیروز دومین سالگرد فوت طاهره خانم بود . مادر همسرم که همواره برایم مادری و خانمی کرد . مراسمی کوچک و برادران و خواهران همسرم که هرکدام از گوشه ای از دنیا آمدند و باز هم یاد مادر بهانه ای شد برای با هم بودن و یاد کردن از او که نهال مهر و محبتی که در خانه کاشت این چنین میوه های زندگیش را در کنار هم نگاه می دارد .
مرگ همیشه برایم معمایی بزرگ بوده . انگار آنکه می رود با خود بخشی از خاطرات را می برد و حجمی از حضورش را به جا می گذارد . کت و دامنهای تیره مخصوص مجالس و پیراهنهای سبک با پارچه های لطیف و گلهای ریز برای خانه و روسری سپید که گلهای رنگی کوچک رویش قلابدورزی شده و جانماز ترمه و مهر تربت کربلا و تسبیح فیروزه نیشابور یادگار حاج حسین آقا پدر همسرم و گلدانهای شمعدانی روی پله های منتهی به ایوان و عطر وجودش که عجیب به گل محمدی می مانست .
نمی توانم باور کنم که همه آن سالهای زندگی و کودکی و جوانی و عاشقانه ها و انتظارها و میلادها و خنده ها و گریه ها و شوق ها و فراقها به فضایی کوچک محصور در خاک منتهی می شود . شاید آدمها باغبان گیتی و هستی اند . گاهی با مرگشان نهال محبت و مهر می کارند و گاهی ظلمت و سیاهی و نفرت بر جای می گذارند و جهان صحنه این در هم آمیختگی مداوم میان شر و خیر است .
آلبوم خانوادگی پر از تصاویر سیاه و سپید است . زنی جوان با اندامی باریک و موهای تیره بلند بافته و چشمهای محجوب مورب و پسرکی یک دو ساله که روی زانوانش نشسته و مادر همانطور که حواسش به دوربین است و عکاس ، مراقب دلبندش هست تا شانه ای را که در دست دارد به دهان نبرد و در یک لحظه فرزند سر بالا می کند و مادر فارغ از زمان و مکان با محبت به رویش لبخند می زند و کودک غرق در گرمای مراقبت پر مهر مادر لبانش را به خنده ای دلنشین باز می کند .
پی نوشت :
ترانه وبلاگ اجرای زیبایی است با صدای مخملین مهسا و مرجان وحدت به نام " لالائی "
http://s3.picofile.com/file/7989387953/04_LaLa_ei.mp3.html

بلاگفا به هم ریخته بود و سرور اینترنت خانه و دفتر مشکل پیدا کرده بود و مشغله ها پایان ناپذیر و من دلتنگ چند ساعتی خلوت که امشب فراهم شد و حالا من هستم و آسمانی بارانی و نسیم پاییزه سرد و فنجانی قهوه تلخ و داغ و صدای اجمد کایا و ترانه ای که همه نوازش است و واژه های زیبای ترکی که همچون سرانگشتانی عاشق گونه هایت را لمس می کنند و چشمهایت را خواب می کنند و میان موهای در هم ریخته بلندت دست می کشند و هرم داغ نفسهایی که عشق و هجران را برایت نجوا می کنند .....

Şiire Gazele
شعر و غزل
زبانم از بیان عشقت قاصر است
چقدر بلبل می تواند عاشق گل باشد
حسرت کشیدم و قلبم را وانهادم
و تو را دوست داشتم
من ...
برای چنین زیبایی
عشقی پر شتاب
همه شعر و غزل
قلبم را وانهادم
شعر و غزل
اگر مرا وابگذاری و بروی
و با عشقم بیگانه شوی
با همه وچودم تلاش می کنم تا بمانی
و این چنین در خرمن عشقم خواهم سوخت
هیچ نمی دانم
بدون تو لبانم نمی خندد
و قلبم را به کسی نخواهم داد
قلبم را نخواهم داد
پی نوشت :
لینک دانلود ترانه
http://s3.picofile.com/file/7985502682/music_146636_8.mp3.html

آخرین روز مهر ماه سال 1371 جایی خاص در زندگیم دارد . بیست و دو سال پیش و صبح یک روز پاییزی زیبا و جمع کوچک خانوادگی در محضری که یکی از دوستان پدر مدیریتش را داشت و دفتری که شروع یک زندگی را با خطی خوش ثبت کرد و بعد مجلسی مختصر اما شاد و پر هیاهو و پدر که می خواست کلی مهمان دعوت کند و مادر که مدام نگران پذیرائی و شام و تدارکات بود و من که فقط می خواستم آنها که دوستشان دارم و از دیدنشان لذت می برم در مراسم ازدواجم باشند و یالاخره پدر بعد از کلی غرو لند ترکی غلیظ تن به درخواست من داد و مادر که مدام به پدر یادآوری می کرد که این لجاجت دخترت دستپخت خودت هست و برادری نازنین که از این سو به آن سو دنبال خرده فرمایشات من بود .
بیست و پنج ساله بودم و دانشجوی مقطع فوق لیسانس و کارمند اداره خارجه یکی از بانکها و دستم توی جیب خودم بود و مستقل و علیرغم آنکه دوستان بسیاری از میان همکلاسی ها و همکارها و فامیل دور و نزدیک در کنارم بودند همیشه فاصله ای بین و من و مردان هم سن و سالم بود که اگرچه رفاقت و دوستی را ممکن می کرد اما توقع و نیاز و رویاهایم برای آینده خیلی بالاتر از تجربه سن و سال آنها بود و به علت استقلال مالی و روحیه سرکش طغیانگرم کمتر کسی توان نزدیک شدن را بیشتر از حد و حریمی که تعیین می کردم به خود می داد .
همسرم فرزند ارشد خانواده ای بزرگ است و از همان اوان جوانی کار کرده و درس خوانده بود و در سطح حرفه ای ورزش می کرد و بعدها هم مسئولیت پدر و مادری کهنسال و خواهر ها و برادرهای کوچکترش را هم به عهده داشت و با بورس محل کارش به انگلستان رفته بود و بعد از اتمام درس از انگلستان به ایران بازگشته و شرکتی کوچک تاسیس کرده بود و در عین حال در دانشگاه تدریس می کرد . مردی خودساخته و قاطع و سخت کوش که در ورای چهره جدی و مغرورش ، قلبی بسیار مهربان داشت .
آشنایی من و همسرم از تفاوتها یمان شروع شد . هرچه من آزاد و رها و ماجراجو و عصیانگر بودم و عاشق موسیفی و هنر و فیلم و سینما و رانندگی دیوانه وار ، او مقید بود و منظم و منطقی و دوستدار فلسفه و تاریخ و جامعه شناسی و معتقد به عقل و درایت در زندگی . برای موردی به محل کارم آمده بود و من به پرونده ایراد گرفته بودم و او خیلی برآشفته از اینکه کارمند جوانی بی اعتنا به رتبه کاری و اعتبار شرکتش اصلاحیه می خواهد و من لجوج و یکدنده پافشاری کردم و بالاخره مدیر قسمت پادرمیانی کرد و این سرآغاز رفت و آمدهای مداوم او بود با بهانه و بی بهانه و منتظر و من که از این رفتار خجولانه عصبانی بودم و ترحیح می دادم رک و راست حرفش را بزند و او که متعجب بود از این همه بی اعتنایی من و در عین حال به خاطر اعتقاد مذهبی و حجب ذاتی اش نمی توانست پا روی غرورش بگذارد و همه اینها در یک روز پاییزی بارانی سرد که من باید به دانشگاه می رفتم و تاکسی نبود و او تصادفا در همان مسیر بود به همراهی مودبانه و مهربانی ختم شد که یک عمر همدلی را رقم زد .

دو سال آشنایی و دوستی ما طول کشید . من گریزان از تعهد بودم و نگران برای یک عمر زندگی و هنوز باید بسیار از او می دانستم و او صبورانه و گام به گام از تفاوتهایمان به شباهتها پل زد و تحربه و دانشش را به شادمانی پر شر و شور من گره زد و اعتماد بخشید و مهر و محبت در دلم کاشت و مردانگی و از خود گذشتگی بی حدش را سپر همه بد خلقی های من کرد تا هسته سخت درون مرا آرام آرام بشکافد و علاقه به داشتن خانواده و وفاداری و احساس مسئولیت بی حدم را کشف کند و این چنین شد که در سال روز آشنایی مان عشق " من" وجودمان را به " ما " بدل کرد اگرچه هیچگاه نه او خواست و نه من تلاش کردم تا مشابه هم باشیم .
دیروز به همراه هم راه افتادیم در خیابانهای پایتخت و فلاش بکی زدیم از آشنایی ها . از خیابان شاه عباس و میدان شعاع که محل قرارمان نزدیک خانه بود تا رستوران بیسترو پاپ در سمیه و رستوران اپیکور در سنایی و کافه فنادی لرد و تئاتر شهر و سینما عصر جدید و تالار وحدت و موزه هنرهای معاصر و سورنتو و رستوران رواق و خیابانهای منتهی به باغ موزه ایرانی در الهیه و کوچه پس کوچه های زعفرانیه و ولنجک که نزدیک دانشگاه ملی بود و باید مرا به کلاس می رساند و باز هم برگریزان پاییز بود و آفتاب پشت درختان بلند چنار و نسیم که لابلای برگهای زرد و سبز بازی می کرد و ابرهایی که روی کوه سایه انداخته بودند و عشق که حالا بدل به مهری پایان ناپذیر شده است از دو همراه که تنها محبت و اعتماد و صداقت و احترام و منطق ستونهای بیست و دو سال زندگی مشترکشان است . زندگی که فراز و فرود و فهر و آشتی و اختلاف های بسیاری را به مدد همین ستونها ، استوار و پابرجا پشت سر گذاشته است .

برایم چنین نوشته است :
بهارم
یاد آن روز وصل در این روز سالگرد
یاد بهاری است جاودانه در خاطر من
که با تو بودن همیشه سبز بودن است ....