بهار سبز

زندگي رسم خوشايندي است

نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 22:5


مادر به خانه اش بازگشته و می دانم علیرغم همه سقارشی که کرده ام همه جا را حسابی روفته و بعد حمام کرده و لباس یاسی با گلهای ریز بهاری پوشیده و عطر کیک دارچینی محله را برداشته و در سایه خنک شب روی تراس نشسته و همانطور که قربان صدقه گلهای باغچه اش می رود به پدر می  گوید مبادا به بهار بگوئی اما هیچ کجا خانه آدم نمی شود . مادر دلبسته خاک است و من دلبسته آب و باد و باید همیشه در جریان باشم و  گرفتار ماندن میان چهار دیوار تنگ ، نفسم را می برد و خلقم را تنگ می کند و دنیا برایم قفس می شود .

 

 

 

مهیای سفر هستم با همسر و پسرم ، برای دو هفته یا بیشتر . 

جاده ای سبز و دریایی آبی و نسیمی معطر و یک بغل موسیقی .

جای همه شما دوستان خالی ...   



نويسنده :بهار
تاريخ: پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 13:24



دوئت های دو صدایی را بسیار دوست دارم . به خصوص وقتی دو خواننده از دو ملیت گوناگون و با دو زبان متفاوت احساس و موسیقی و واژه را آنچنان در هم می آمیزند که انگار به زبانی واحد سخن می گویند .  سزن اکسو  (Sezen Aksu ) خواننده پرآوازه ترکیه و الساندور سافینا (Alessandro Safina ) خواننده تنور اایتالیایی ترانه زیر را اجرا کرده اند . آوایی که آرام آرام اوج می گیرد و به پرواز مرغان دریا می ماند در  هوایی طوفانی و حزن و اندوهی که با عشق و جدایی در آمیخته است  . نام ترانه به ترکی  Bile' Bile' به معنای "  آرام آرام " و به ایتالیایی "  Di Te E di Me " در باره من و تو "  است .

 

 

 


با هم بودن و با هم ماندن ناممکن است

سالها می آیند و می روند و هر آنچه هست و هرچه نیست

ناباورانه ....

 که این آسنا منم و آن بیگانه کیست ؟

آه این تو هستی که چنین دور از من

وداع را آواز می کنی



نمی توانی روبرگردانی  

دیگر هیچ چیزی برای بازگشت نیست

شاید چون دیروز به سویم بیایی

تو اشتباهات را می دانی  و من نمی خواهم آنها ببینم

دیرزمانی است که ما به انتهای راه رسیده ایم....

و تو نمی پذیری که حالا بیگانه ای بیش نیستیم

اگرچه این تنها تشابه ما است ..

بیگانگی ...

 

 

 

 

زان پس  .... ران پس ...

لحظه به لحظه قلبها به دو اخگر سوزان تبدیل می شوند

و زمان بی توجه به تو خواهد گذشت 

 

جاده ای نیست

و نه راهی برای سفری دیگر با تو

و فراز و فرود موجها ، صخره ای را که بر آن ایستاده ایم با خود خواهند برد ....

 

ناباورانه ....

که این آشنا منم و آن بیگانه کیست ؟

آه این تو هستی که چنین درو از من

وداع را آواز می کنی

 

لینک دانلود :

http://s1.picofile.com/file/7893946448/Alessandro_Safina_Sezen_Aksu_bile_bile_.mp3.html


نويسنده :بهار
تاريخ: چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 0:39



این روزها در خانه و محل کار و پستو های مغازه ها ، غالب مردم به تماشای سریال چند قسمتی بررسی صلاحیت وزرای پیشنهادی دولت یازدهم در مجلس که پخش مستقیم تلوزیونی از شبکه خبر دارد نشسته اند . امری که در تاریخ ایران بی نظیر بوده و بدعتی است هم برای سیاست ورزان و دولتمردان و هم برای دست اندرکاران تلوزیون ملی و هم برای ملتی که به تصمیم گیریها پشت دربهای بسته عادت کرده بودند .  انبوهی از دوربین های ریز و درشت و خبرنگاران و صدابرداران در طبقات فوقانی و اطراف میز هیئت رئیسه مجلس ، نمایندگان و وزراء پیشنهادی و ریاست جمهور را چهره به چهره مردمان شهرها و روستاها کردند .

 

 


رویاروئی که شاید برای همه در ابتدا کمی دستپاچگی و هیجان به همراه داشت و نجواهای پنهان پشت صندلی و در گوشه و کنار و بعد آشفتگی و بعد نوار ممتد اعتراضهای تند و آهسته به بدگوئی ها و ناهنجاریهای گفتاری و توهین ها و بعضأ حرفهای خلاف واقع و اصرار و ابرام بسیار بر ادب و آداب و بزرگ منشی و رعایت ملت بزرگ فهیم و عذرخواهی های نادر از سوی کسانی که عادت داشتند بدون توجه به مخاطب ، فقط سخن بگویند و در قاموس گفتارشان واژه " ببخشید " گمشده بود. باید از همه بانیان و مسئولان این امر بزرگ بسیار مهم تشکر کرد که ثابت کردند آداب پسندیده و نقد و دفاع منصفانه  ، رفتاری است که تنها در مقابل چشم همگان شکل می گیرد و مردم بهترین قاضی و داور در این زمینه هستند و چقدر خوب است که دولتمردان بدانند که نقش مردم تنها تا پای صندوق انتخابات نیست و حالا می توان از طریق صفحه تلوزیون و تلفن و ایمیل به واخواهی مطالبات پرداخت و نقد کرد .

 

 

 

جالبترین نکته برای من این بود که به هر علتی ،  دیگر هوچیگری و جوسازی و دامن زدن به شایعات نادرست و ترور شخصیت مورد قبول نیست و به آن اعتراض می شود و نوعی همراهی در حال شکل گرفتن است برای از میان برداشتن لمپنیسم اجتماعی که در این چند ساله اخیر به شدت رواج پیدا کرده  و عرصه را بر نخبگان و عالمان و دلسوزان تنگ می کرد . این شفافیت در عرصه اجتماعی و سیاسی در صورت ادامه ، حتما می تواند اعتماد و همدلی و همراهی ملت و دولت را در پی داشته باشد که شرط بقای این کشور کهن و سربلندی و پیشرفت آن در گروی صداقت است و بس .  

 

 

 

پی نوشت :

البته در این میان نباید از نقش بسیار مهم خبرنگاران جوان غافل شد که فرصتی گرانبها در دست داشتند تا حاشیه های بسیار جالب مجلس را نیز در دوربین خود شکار کنند .

 


نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 17:53


تیم ملی بسکتبال ایران در دیدار فینال رقابت‌های قهرمانی آسیا به مصاف فیلیپین میزبان مسابقات رفت و با نتیجه 85 بر 71 به پیروزی رسید و پس از چهار سال مجدداً به مقام قهرمانی دست یافت. شاگردان مهمد بچیروویچ که پیش از این سهمیه جام جهانی 2014 را کسب کرده بودند در این دوره با اقتدار و بدون شکست به مقام قهرمانی رسیدند. اما این تنها قهرمانی تیم ملی یا فدراسیون بسکتبال نیست . این قهرمانی نسلی جوان و پوینده و شاداب و بالابلند است که آمده تا بار دیگر نشان دهد فارغ از آنچه در فضای شعار و خط و نشان و خودی و غیر خودی و افق تنگ مال و منال و حرص و طمع می گذرد آینده از آن آنان است که مرد و مردانه مقابل همه مشکلات و تنگ دستی های عرصه ورزش و حریفان قدر ایستاده اند و دوش به دوش هم شمال و جنوب و شرق و غرب و ترک و فارس و لر و کرد و مسلمان و مسیحی و زرتشتی را به هم گره می زنند تا پرچم ایران زمین را بر قله افتخارات جهانی بنشانند .

این پیروزی پر افتخار بر همه پهلوانان بسکتبالیست و ایرانیان سراسر جهان مبارک باد .

 

پی نوشت :

موقع تماشای مسابقه ، مادر با لبخندی با وقار نگاهم می کرد که فریاد می کشیدم و ذوق می کردم و دست می کوبیدم و پسرم با چهره ای جدی توضیح می داد :

عادت می کنید مادربزرگ . خدا را شکر که مسابقه فوتبال نیست !!! .  



نويسنده :بهار
تاريخ: یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 9:10

عبور از میان خیابانهای خلوت پایتخت .....

زیر چتر گسترده ایرهای نقره ای .....

و این عطر مدهوش کننده خیس بارانی که در هوا خیال می پراکند ....

شاید بتوان  عطش انتظار این روزها را ....

با جرعه ای رویا فرونشاند ....

 

 

 

ترانه بسیار زیبایی از گروه پرخاطره ABBA 

HAVE A DREAM

 

من رویایی در سر دارم

ترانه برای آواز کردن

که یاریم می کند برای غلبه بر هر چیز

اگر به اعجاز افسانه پریان باور داشته باشی

آینده از آن تو است

 

من فرشتگان را باور دارم

و نیکی را در ورای هر چیزی می بینم

من فرشتگان را باور دارم

هنگامی که می دانم حالا زمان عبور از مرزها است

 

و من رویایی در سر دارم

یک خیال ..

که مرا از میان واقعیت عبور می دهد

تا گام به گام ، از میان تاریکی به مقصد نزدیک شوم

من فرشتگان را باور دارم

و نیکی را در ورای هر چیزی می بینم

من فرشتگان را باور دارم

هنگامی که می دانم حالا زمان عبور از مرزها است

و من

رویایی در سر دارم 



 لینک دانلود ترانه :

http://s1.picofile.com/file/7888083973/1_07_i_have_a_dream2.mp3.html



نويسنده :بهار
تاريخ: جمعه هجدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 23:19



بهار را همیشه نفس کشیده ام و تابستان را خیال کرده ام و دنیا چه حای تنگ و تلخی بود اگر خیال نبود و این تب تند تابستان و عطر علفهای مست و درختان خفته در آغوش حریر سرمه ای شباهنگام و این حس غریب ، درون نهانی ترین گوشه دلت . حسی که زنده بودنت را و انسان بودنت را و عاشق بودنت را فریاد می زند و تابستان فصل  کوچه های تنگ است و دختران رویا پردازی که از دو گیلاس سرخ همزاد گوشواره بر گوش می آویزند و  پسران جوانی با گردنهای باریک که دل به چشمهایی می دهند که هماره زندگی جادوی آفرینش بوده اند و این دنیای ناز و آن دل بی تاب پر نیاز .......

 

 


پرده ی "چشم هایش" صورت ساده ی زنی بیش نبود . صورت کشیده ی  زنی که زلف هایش مانند قیر مذابی روی شانه ها جاری بود . همه چیز این صورت محو می نمود . بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره ای نمایان شده بود . گوئی نقاش می خواسته است بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره ی او اثری ماندنی گذاشته اند . چشم ها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه می کردند . خیرگی در آن ها مشهود نبود ٬ اما پرده ی حائل بین صاحب خود و تماشا کننده را می دریدند و مانند پیکان قلب انسان را می خراشیدند . آیا از این چشم ها می بایست در لحظه ی بعد اشک بریزد ؟ یا اینکه خنده ی تلخی بجهد ؟ اما دور لب ها خنده ای محسوس نبود . آیا چشم ها تنگ و کشیده بودند تا بخندند و تماشا کننده را به زندگی تشویق کنند و یا دلخسته ای را بچزانند ؟ آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگار از دنیا گذشته بود یا زن کامبخش و کامجوئی که دنبال طعمه می گشت ٬ یا اینکه در آن ها همه چیز نهفته بود ؟ آیا می خواستند ظعمه ای را به دام اندازند ؟ یا له له طلب و تمنا می زدند ؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ ؟ عفیف یا وقیح ؟ آیا بی اعتنائی جلوه گر شده بود ؟ یا التماس و التجاء ؟ اگر التماس می کردند چه می خواستند ؟ این نگاه ٬ این چشم های نیم خمار و نیم مست چه داستان ها که نقل نمی کردند !

" قسمتی از رمان چشمهایش اثر بزرگ علوی "

 

 

 

آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟

اما راسش چی بگم؟

تقصیر ما که نبود،

هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.

یه کاره تو راه ما سبز شدی

ما رو عاشق کردی

ما رو مجنون کردی

ما رو داغوون کردی. . . حالیته؟

آخه آدم چی بگه، قربونتم

حالا از ما که گذشت

بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،

به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب

تو کوچه برخوردی

اون چشا رو هم بذار

یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.

آخه من قربونِ هیکلت برم

اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه

پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!

" فسمتی از تک گوئی زنده یاد محمود استاد محمد در شهر قصه "



نويسنده :بهار
تاريخ: پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 20:8


مادر حالش بسیار بهتر است . به علت لخته شده خون در شریانهای مغز ، سکته خفیفی داشت که کمی دست جپش را بی حس کرده بود که خدا را شکر با مراجعه به موقع به دکتر و معالجات منظم بر طرف شد . بیمارستان را هیچگاه دوست نداشته و به اجبار تن می دهد به اقامت میان دیوارهای سرد و یخزده و رفت و آمد پزشکان و اصلا هم عیادت و دلسوزی و پرس و جو را تاب ندارد اگرچه با صبوری همه را تحمل می کند تا دوباره دل پدر آرام بگیرد و لبخند به لبان ما بازگردد . از خانه برایش ملافه های یاسی رنگ بردم و لباس راحتی آبی و گلدانی گلهای خوشبو تا رضایت داد به معالحات طولانی . اتاقش پاتوق پرستاران کشیک و نظافتچیان بخش بود . با حوصله پای حرفهایشان می نشست و در شادی و غمشان شریک می شد و نام کودکانشان را به خاطر می سپرد .

 

ماه رمضان امسال برایم خط ممتد پر اضطراب بیدارخوابی های شبانه بود از افطار تا سحر و از سحرگاه تا شام میان بیمارستان و خانه و محل کار و نجوایی آرام با خدائی که کنارم بود و همراهم و امیدم . غبار یکماهه ار روی خانه زدوده شده است و عطر گلهای شمعدانی و اطلسی و ناز فضا را آکنده و پرده های پاک با نسیم گرم تابستانی به هر سو رقصانند . موهای مادر را کوتاه کردم و رنگ عسلی گذاشتم و لباس تازه ای به رنگ سپید بر تنش کردم و  حالا میان ملحفه های سرخابی اتاق مهمان دراز کشیده است .

 

 

 

حوادث بزرگ و کوچک بر صفحه بزرگ تلوزیون نصب شده بر دیوار نقش می بندد .  گردانهای  "یاران الخلافه" در خان العسل در حومه شهر حلب ، بیش از 50  سرباز ارتش سوریه را با شلیک گلوله اعدام کردند و اجساد آنها را در حفره ای انداختند و به آتش کشیدند و میلیونها نفر در سراسر جهان فیلم منتشر شده آن را در دنیای مجاز تماشا کردند . در مصر بیش از صدها مصری به دست مصریان دیگر به قتل رسیدند و هزاران مصری علیه هزاران مصری دیگر فریاد خشم سر دادند و تهدید به مقابله کردند و در کشور عراق ماه رمضان به آتش خون و کشیده شد و صدها کشته و زخمی به جا ماند و صفحه حوادث روزنامه ها به قتل و تجاوز آذین شده است .

 

پسرم روی صندلی راحتی کنار تخت نشسته و با لحنی شمرده کتاب " ملاقات با مرگ"  آگاتا کریستی را برای مادربزرگش می خواند .

" دکتر ژرار با قیافه ای بسیار جدی ادامه داد :

- در ضمیر ناخوداآگاه ما چیزهای بسیار عجیبی  پنهان است . شهوت سلطه گری ، شهوت بی رحمی ، اشتیاق به دریدن و پاره پاره کردن . همه اینها میراثی است که نژاد بشر از گذشته خود به ارث برده است . خانم کینگ ، بی رحمی و وحشیگری و شهوت در درون ما است . ما در را روی آنها بسته ایم و انکارشان می کنیم ولی این تمایلات خیلی ریشه دار هستند و گاهی در را می شکنند و بیرون می آیند . این تمایلات را امروز در همه جا می بینیم . در سیاست ، در رقتار ملتها . در همه جا . البته در انسان نوع دوستی و ترحم و برادری هم وجود دارد .  اگر حکومتی عاقل و خیرخواه بر سرکار باشد . می توانند این تمایلات را رشد هم بدهد . در غیر اینصورت همه چیز بر مبنای زور و ترس و بی رحمی خواهد بود . اگر تمایلات حیوانی انسان خود را  از قید و بند رها کنند . انسان به همان موجود وحشی دوران اولیه تبدیل می شود که از نفس بی رحمی و ستمگری لذت می برد .

 

آقای روحانی در سخنرانی مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری  تصریح کرد:

دست میلیونها انسان شریف را می فشارم و امیدوارم استحقاق اعتماد آنها را داشته باشم. من سنگینی بار این رای  و تنفیذ را احساس می کنم و تنها و تنها به خدا پناه می برم. و از آن دستگیر بنده نواز خاضعانه درخواست دارم این بنده ضعیف خود را از شرک کبر، غرور و بخل و حسد وارهاند، خداوندا به تو پناه می برم از استبداد در رای، عجله در تصمیم و تقدم منافع شخصی و منافع گروهی.بارالها یاریم کن بنده مخلصی برای تو و خادم لایقی برای مردم باشم و فراموش نکنم آنچه که بر پیشینیان رفته است.

 


عید سعید فطر بر همه شما عزیزان بسیار مبارک ......


نويسنده :بهار
تاريخ: دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت: 0:58



تابستان غریبی است . سال را که شروع کردیم همه ته ته دلمان دعا کردیم امسال راهی باشد و گشایشی و امیدی  ، بلکه روزگار بدسگال بر چرخ بهتری بچرخد  برای همه اهل این دیار کهنسال آبرومند منتظر . اگرچه تند بادهای بهاری و آسمانی خاکستری نشان از طوفانی در راه بود . اما دل است دیگر . در میانه همهمه ها و خشک یاد های سوزان ، سراب آبی رنگ خوش لعایی را پیش دیده می گذارد و روزهای پایان بهار  مصادف شد با بهانه هایی برای اندک شادمانه ای و اندک با هم بودنی و دل به شب دادن و آواز سر دادن بلکه کمتر بینیم و بیشتر بخواهیم و .... .

 

مادر حالش خوب نیست . یعنی چند سالی هست که فلب نازنین همیشه صبورش  گاه و بی گاه بی قرار شده و کار به بیمارستان کشیده و جعبه های داروی های رنگ و وارنگ و بعد باز هم مادر با یک لیوان آب و مشتی  قرص همه را فرو داده و لبخند جایش گذاشته و چشمهای عسلی اش را غرق خنده کرده تا یادمان برود و ما هم یادمان رفت . آنقدر لابلای روزمره گی هایمان غلتیدیم که دیگر فراغی نماند و خاطری و تنها گاه گاه  صدایی خسته بود پشت خط تلفن و کمی رنگ پریده گی و حالا دوباره یادمان آمده که این قلب نازنین صبور درد دارد . دردی که در خطوطی نامنظم و تیز روی نواری ممتد بالا و پایین می رود و نفس را به شماره می اندازد و بعد کم کم ته مردمکهایی به رنگ کهربا ته نشین می شود . دکترها می گویند گردش خون نامنظم است و رگها گرفتگی دارند و من به اندام باریک مادر نگاه می کنم و میدانم آنچه در این رگهای ظریف آبی رنگ انباشته شده حرفهای ناگفته و اندوه پنهان است .

 

 

 

فراموشی بیماری است که سالها است در این دیار جا خوش کرده است بدجور . از همان روزهایی که همه سالهای گذشته را فراموش کردیم تا تاریخ را از صفر بنویسیم و یادمان رفت که  تاریخ دارد ما را می نویسد و بعد که خود را فراموش کردیم و تا یادبگیریم که قدمهای طاووس چگونه است پرواز از یادمان رفت و دلهامان کوچک شد و کرانه افق را تا تیغه بینی دیدیم و سرمان را در جیبمان فرو کردیم و کمر خم کردیم به دریوزگی لقمه ای نان بر کف خاک و دیگر افلاک و افلاکیان از یادمان رفت و آنها یک به یک از میانمان رفتتند و می روند . ستاره گان همیشه روشن آسمان وطن . بی مجالی برای دریغ و افسوس و حتی یک آه .      

و چه غریبانه رفتند آنها که سه تن بودند و  قامتشان بلند و همتشان بسیار . آیدین بزرگی، پویا کیوان و مجتبی جراحی  از اعضای باشگاه کوهنوردان آرش تهران که با تلاش بی بدیل و باور نکردنی و علیرغم همه کمکهایی که نشد و امکاناتی که نبود از مسیرجنوب غربی که به نام ایران آن را ثبت کردند بر بام دوازدهمین فله بلند جهان در سلسله جبال هیمالیا به نام  برودبیک یا K3 با ارتفاع 8047 متر صعود کردند و در راه بازگشت با خارج شدن از مسیر مقرر، در میان برف و یخ گرفتار شدند و علیرغم همه تلاشهای فوق العاده ای که برای نجاتشان انجام شد در میان صخره های سرد و یخزده جان به جان آفرین تقدیم کردند و تنها نامه ای از آیدین عزیز به یادگار ماند که با سروده ای از شاملو آغاز می شود و همه درد نامه اش ، شعر است و شور و رادمردی و امید و زندگی و عشق به مام میهن .

 

 

 

بخشهایی از نامه بلند او :

" به نام برودپیک، به امید تغییر "

من وتو يكي دهانيم

كه با همه آوازش، به زيباتر سرودي خواناست

من و تو يكي ديدگانيم

كه دنيا را هر دم، در منظر خويش تازه‌تر مي‌سازد ....

این ماییم، دوباره اینجاییم. با هم هستیم ولی تنهاییم. اینجاییم نه از برای خودخواهی، نه از برای خودنمایی، اینجاییم از سر عشق، اینجاییم از سر شور، از سر غرور. اینجاییم از برای رشد، از برای اوج، از سر جنون، اینجاییم برای پایان، پایان یک آغاز، پایانی که آغازی بلند پروازانه تر را نوید دهد. پایانی که پایان نیست، که شالوده ی آغاز است، که پشتوانه ی آغاز است، که تیر خلاصی است بر نتوانستن ها، بر خود کم بینی ها، بر در حصار ماندن ها، بر گرفتار تکرار شدن ها. آری تیر خلاصی است بر ماندن ها، نرفتن ها، نرسیدن ها، غروبی است برای این فرسایش ها و طلوعی است برای ریشه زدن ها، برای شکوفه دادن ها. بوی خوش تغییر است و مهر ابطال است بر راکد بودن ها. می خواهیم مال خودمان باشد، راه خودمان باشد، مسیر خودمان باشد، طناب خودمان باشد، از نفس و عرق خودمان باشد. می خواهیم توانستن را معنی کنیم، می خواهیم تغییر را زندگی کنیم، می خواهیم خواستن را بفهمیم، خواستن را بخواهیم. آری، ما اینجاییم، تا یادی از کوهنوردی اینک مرده ی کشورمان کنیم، تا کوهنوردی مان را دوباره ورق بزنیم، تا یادگاری از خودمان به جا بگذاریم، توشه ای  برای کوهنوردان آینده ی کشورمان. اینجاییم تا بر تن یک کوه هشت هزار متری یادگاری خودمان را بنویسیم، نام  ایران مان را حک کنیم، اینجاییم تا دوباره زنده شدن را زمزمه کنیم. عزم ما ریشه در ذات ما دارد، ریشه در پیشکسوتان ما دارد، ریشه در عمق وجود آنانی دارد که زندگی شان را وقف کوهنوردی این کشور کرده اند. عزم ما عزم جوانی است، عزم پرواز است. عزم ما عاشق است، شکست را نمی شناسد، کارشکنی را نمی فهمد، استهزا را عار نمی داند، طعنه را ننگ نمی شمارد، عزم ما فقط آنجا را می بیند، راس آن ستیغ بلند را.    

 

 

 

 

و حالا دیگر محمود استاد محمد هم نیست که ما را به شهر قصه های خوب ببرد . به خاطره های کوچه پس کوچه های دروازه دولاب و جوانی که شاگرد استاد احمد آستیم شد و بعد نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی درنمایش های بیژن مفید و عضویت در آتلیه تئاتر زندگی هنری اش را آغاز کرد و خر خراطی شد که دل همه ما را آتش زد و برد و بعد از سالهای طولانی نوشتن و  آفریدن نمایشنامه هایی که هرگز اجرا نشد به دیار غربت رفت و باز هم قلم زد و قلم زد و سال 77 دیگر طاقت دوری نداشت و به میهن بازگشت تا در این خاک روی صحنه باشد  که بیماری سرطان کبد مجالش نداد و در صبحگاه پنج شنبه سوم مرداد چشم بر جهان بست .

آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. . . حالیته؟

سر و سامون داشتیم

کس و کاری داشتیم.

ای دیگه . . . یادش بخیر!

 


مرداد ماه غریبی است . گرما بیداد می کند و نفسها به شماره می رود و انتظاری مضطربانه در نی نی چشمان مردمان موج می زند و باز هم من دلم هوای صدایی گرم و مردانه و پر شور را دارد که بر صفحه خاطرات بسیاری از ما نقش عاشقی و زندگی زده است و اگرچه کالبد بی جانش در امامزاده طاهر کرج دور از پایتخت آرمیده اما حضور گرم و زنده و با طراوت اشعارش این روز های سراسر ملال را به بهاری دیگر مزده می دهد .

" شاملو "

شکاف زاده شدن بر نيزه ی تاريک

همچون ميلاد گشاده ی زخمی،

سفر يگانه ی فرصت را سراسر در سلسه پيمودن.

بر شعله ی خويش سوختن

تا جرقه ی واپسين،

بر شعله خرمنی که در خاک راهش يافته اند بردگان

اين چنين.

اين چنين سرخ و لوند برخار بوته ی خون شکفتن

و اينچنين گردن فراز بر تازيانه زار تحقير گذشتن

و راه را تا غايت نفرت بريدن. _

آه، از که سخن می گويم؟

ما بی چرا زندگانيم

آنان به چرا مرگ خودآگاهانند.